شنای دسته جمعی

روزی تعدادی از جانبازان نابینا را به اتفّاق خانواده به کنار زایندهرود اصفهان برده بودیم. شهید نوری صفا به عنوان مبلّغ همراه ما بودند و برادران شروع کردند به شوخی و به ایشان آب پاشیدن، و گمان میکردند ایشان روحانی است و تا به حال شنا نکرده و میترسد. یکی از برادران، ایشان را در […]
میان دایره

به مناسبت عید سعید فطر، تدارکات گردان، برنامهی جشنی را ترتیب داد. جشن در محوطهی باز جلو گروهان سه برگزار شد. کل برنامه را ورزش باستانی تشکیل میداد. برزنتی را بر زمین پهن کردند که نقش گود را بازی میکرد. بچّههای بسیجی و ارتشی تبریکگویان و خندان، دور تا دور حلقه زده بودند. در حسینیه، […]
شِنا

روزهای اوّل شنا بلد نبود، ظرف دو روز یاد گرفت. یک روز به مدّت چهار ساعت از پاسگاه ترابه تا قرارگاه (سه کیلومتر) را شنا کرد. منبع: کتاب رسم خوبان 7. ورزش صفحهی 18/ رندان جرعه نوش، ص 129.
تن به شکست داد تا …

یکی از روزها که در منطقه بودیم، یکی از رزمندههای جوان که بدنی ورزیده و توانمند داشت و کمی هم به فنون ورزشهای رزمی آشنا بود، جمعی را به دور خود جمع کرده بود تا به آنها دفاع شخصی آموزش دهد. در این هنگام شهید بزرگوار، میرحسین هم که اوّلاً مقام فرماندهی گروهان ویژه را […]
در سه دقیقه، سیصد دور

یکی از روزها نیرویی از گروهان سه به دستهی ما آمد که از همان اوّل، حرکاتش برایم سؤالانگیز شده بود. با هر چه که دم دستش میرسید، مخصوصاً قابلمهی غذا، ضرب میگرفت. خیلی راحت و روان مینواخت. خیلی که حوصلهاش سر میرفت، روی زانویش ضرب میگرفت. نامش «عباس دائمالحضور» بود، امّا برخلاف نامش، همیشه در […]
دوست دارم شهد شهادت را بنوشم

توی زیرزمین سفره را پهن کرده و دور آن نشسته بودیم. همه جمع بودند. اسدالله شروع کرد به حرف زدن: «یک چیزی میپرسم، همهتان جواب بدهید!» وقتی مطمئن شد که سؤالش بیجواب نمیماند، پرسید: «الآن دلتان میخواهد چه غذایی بخورید؟» هر کس غذای مورد علاقهاش را گفت: ـ قورمه سبزی. ـ قیمه. ـ بادمجان. خیلی […]
شهادت با مُردن خیلی فرق دارد

وقتی از شهادت حرف میزد، دلم یکباره میریخت. میگفتم: «خدا نکند! دور از جان تو! تو اگر شهید بشوی، من یکی دق میکنم.» امّا او همیشه با روشی خاصّ، راضیام میکرد به رضای خدا. یک روز سوار بر موتور، توی کوچههای شهر میگشتیم. ماشینی از توی حیاط یک خانه، دنده عقب بیرون میآمد. چیزی نمانده […]
خدا میخواهد در شب مهتابی عملیات کنید!

هلال ماه وسط آسمان ایستاده بود و به زمین نور میپاشید. گردانهای پیاده هم رسیده بودند زیر پای عراقیها. سکوتِ سنگر فرماندهی را شکستم: «علی آقا، به خدا توی این شب مهتابی عملیّات کردن، اشتباه محض است!» بیمحل فقط نیم نگاهی به من کرد. عصبیتر شدم، داد زدم: «عملیّات که توی شب مهتابی نمیشود!» این […]
عبور از سیم خاردار

جماعت بچّههای اطلاعات ـ عملیّات مثل شاگرد ـ پیشش زانو زده بودند. یک تازه وارد بیخ گوش بغل دستیاش گفت: «علی آقا که میگویند این است!» جواب را نگرفته بود که علی خطاب به جمع گفت: «اوّلین درست اطلاعات ـ عملیّات این است که کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم […]
خدا را در آن مواقع به خودم نزدیکتر حس میکنم

در همان روزهایی که در ماووت عراق بودیم یکی از فرمانده گردانهای ما شهید شد. گردان بیفرمانده ماند. به دنبال فرد مناسبی بودم تا فرماندهی گردان کنم. بچّهها برادری را معرفی کردند و گفتند که قبل از انقلاب آمریکا بوده و تکنسین هواپیماست. نیرویی مؤمن، مخلص و باتقوا که توی اطلاعات و عملیّات بود. کنار […]
درک حقیقت زندگی

از یادداشتهای شهید است که: مهمتر از همه چیز پرداختن به خویشتن است. همگام با فعّالیّتهای دیگر باید به خود توجّه کنیم. خود را دریابیم. درونمان را کاوش کنیم. عیبها و مرضها را مرتفع سازیم. موفقیّت، جز با تزکیّه حاصل نمیگردد. باید در درک حقیقی زندگی کوشا باشیم. مبادا بازیچههای دنیا با رنگ و لعابهایشان […]
دوست دارم از روبهرو تیر به من بخورد!

کاش بودی، «مهدی فریدی» را میدیدی، چه میکرد این فرماندهی دلاور! چه روحیّهای از او میگرفتیم. مسئلهی شهادت که برایش حل شده بود. میگفت: «شکل شهادت برای من مهم است. شهید که حتماً میشوم، امّا دوست دارم با دشمن شاخ به شاخ بشوم، از روبهرو به من تیر بخورد، نه از پشت سر یا بغل.» […]
خدایا گناهنم را ببخش

لبهای خشکش از هم باز شد و گفت: «امشب آخرین شب زندگی من است.» به شوخی گفتیم: «مرگ و زندگی دست خداست، تو از کجا میدانی؟» با تأکید گفت: «میدانم همین امشب شهید میشوم.» کنار سنگر ایستاده بود؛ در حالی که نگاهش را کشانیده بود تا روی جزیره. چنان توی خودش بود و با خدا […]
زیباترین لحظهی عمر

شب بود. همه دور هم نشسته بودیم و گرم تعریف. جعفر تازه به مرخصی آمده بود. یکی پرسید: «راستی جعفر چطوری؟ این چه صبریه که خدا به بچّههای جبهه داده که همرزماشون جلو چشمشان جان میدهند، ولی روحیهی آنها خراب نمیشود؟!» جواب زیبای جعفر حیرتزدهمان میکند. گفت: «زیباترین لحظهی عمر ما آن لحظه است که […]