مطالعهی مستمر

از درسهای مهمّی که از وی آموختم، مطالعهی مستمر و طولانی بود. نیمه شبها با اینکه در همان اتاق کوچک میخوابیدم، بعضی وقتها که از خواب برمیخواستم، میدیدم داور بعد از اقامهی نماز نیمه شب، تا نزدیکیهای سحر مشغول مطالعه و تلاوت قرآن است. گاهی اعتراض میکردم که دست از مطالعه برداشته، ساعاتی بخوابند یا […]
آموزشهای اعتقادی

پس از عملیّات والفجر 4 حاج همّت تمام اعضای کادر را در دو کوهه جمع کرده بود. یک روز به من تلفن زد و گفت: «حاج آقا! من خواهش میکنم شبانه خودتان را به دو کوهه برسانید.» هر چه سریعتر خودم را به آنجا رساندم. همّت را دیدم و گفتم: چه شده؟ گفت: من این […]
با هم بحث عقیدتی – سیاسی کنیم!

تازه از عملیّات برگشته بودیم و به خوبی میدانستم که تا چند روز دیگر کار جدّی در پیش نداریم. میبایست مثل روزهای گذشته که از عملیّات برمیگشتیم، یک جا بنشینیم و به کنج خلوتی پناه ببرم و در خودم باشم. آن روز هم به همین چیزها فکر میکردم که حاج احمد از در اتاق آمد […]
ما حاضریم به جای شما بجنگیم!

یک بار تعدادی نیرو به منطقه اعزام کرده بودند که همگی دانشجوی مقطع دکترا و تحصیل کردهی ایتالیا بودند. تعدادی جوان مؤمن و متعهد که به خاطر جنگ درس را رها کرده و به ایران برگشته بودند. برخورد با چنین افرادی ویژگیهای خاصّی را میطلبید. حاج همّت بر این نکته توجّه داشت. وقتی آنها را […]
فرمانده کیست؟

به مسائل اعتقادی و دینی اهمیّت میداد و در این زمینه کار کرده بود. زمانی که در صدد برآمدم تا نکاتی را در مورد فرمانده و فرماندهی که در دین و منابع دینی ما هست، جمع آوری کنم، تعدادی از آیات قرآن، احادیث، روایات و خطبه از نهج البلاغه بررسی و استخراج شد. پس از […]
هرچه بیشتر توضیح میداد من قلبم روشنتر میشد!

در آغاز جنگ که بنیصدر ملعون و خائن در جبههها هم میآمد، من فرماندهی عملیّات خوزستان بودم. ما را به جلساتی که راجع به جنگ بود، راه نمیدادند. من با شهید بزرگوار با تلاش مقام معظم رهبری که نمایندهی حضرت امام بودند، وارد جلسه شدم. رحیم صفوی میگوید: وقتی نوبت ما شد، اوّل قرار بود […]
بصیرت در جبههها

رد پای علی در تمام مراحل یک عملیّات دیده میشد. اطلاعات کافی از مرحلهی آمادهسازی داشت که خود مرحلهی بسیار حسّاس و پیچیدهای است. در مرحلهی عملیّات یعنی حمله یا دفاع همینطور و همچنین در مرحلهی تثبیت. این کارها از عهدهی مردی جا افتاده و مطلع برمیآید. چنین فردی باید سالها در دانشگاه نظامی درس […]
نگران درسهایم نباش

بضاعتم خیلی اندک بود. به سختی روزگار را میگذرانیدم. امّا امیدوار به آیندهی حسین بودم. یک شب که برای خبرگیری از وضع او به شهرستان بجنورد رفته بودم. دیر هنگام به خانه آمد، پرسیدم، پسرم حسین کجایی؟ چه کار میکنی؟ لبخند زد و گفت: «امام را یاری میکنیم و انقلاب را جهانی خواهیم کرد.» پرسیدم: […]
طرح و توسعهی درختهای جادهی تهران کرج

شهید حقیقی را دقیقتر از پیش میخواند؛ و این ابتدای جدا شدن راه من و او بود. من افتادم دنبال کارهای فنّی و او سفت و سخت چسبید به دانشگاه. هر از چندی که درسهای دانشگاه اجازه میداد، میآمد شیراز و از اهواز و دانشگاه «جندی شاپور» برایمان تعریف میکرد. سال 1350 مهندسی کشاورزیاش را […]
خمپارهی خشایار

«خب حاضرید؟ همه هستند؟» «همه هستند، بفرما حاج آقا.» مهدی نقشهی کالک را روی دیوار چسباند. مثل همیشه صحبتهایش را آرام و متین شروع کرد: «عملیّات کربلای چهار برای این است که حواس عراق را از روی فاو بکشانیم این طرف، یعنی شلمچه و بصره. فرماندهها برای طرح و اجرای عملیّات نمیتوانستند روی آتش ادوات […]
قایقهای عساکره

مثل همیشه سرش توی نقشهای بود و متوجّه آمدنم نشده بود. به شوخی پا زدم و بلند گفتم: «سلام فرمانده!» یکه خورد، بغل وا کرد و آمد طرفم: «سلام بر شاهمرادِ شادوماد. پیام رسید؟ چه دیر آمدی!» فاصله گرفتم و خوب به صورتش نگاه کردم. چه عوض شده بود. خطوط صورتش خسته و فرو رفته. […]
اوّل فکر کنید بعد حرف بزنید

همیشه به بچّههای اتّحادیّهی انجمن اسلامی اندیمشک میگفت: «اوّل فکر کنید، بعد حرف بزنید…» و به قدری این جمله را تکرار میکرد و تأکید داشت که گاهی بچّهها به شوخی به او میگفتند: اوّل فکر کردهای که باید سلام کنی؟ اوّل فکر کردهای که ما را نصیحت کنی؟ اوّل فکر کردهای که… او فکر کرده […]
امروز نوبت نقد است

من با «محسن» دوستی دیرینهای داشتم. پیشتر از آنکه او در «دانشگاه» مشغول به تحصیل شود، ما روزهای بسیاری را در کنار هم گذرانده بودیم. «محسن» از دانشجویان ممتاز دانشگاه بود، امّا همواره جبهه را مقدم بر دانشگاه میدانست. چند روز پیش از عملیّات والفجر (10) با پدر «محسن» در سنگر نشسته بودیم. هوا به […]
از دانشگاه، تا جبهه

هر سه ، دوست و همشهری بودند، از بچّههای گل «ملایر»! و در یک سال با هم وارد دانشگاه شدند. شهید «احدی» و «ساکی» پزشکی میخواندند و «حیدر» دانشجوی رشتهی فلسفه بود. هر سه در ده «درکه»، روستایی در شمال تهران و در حاشیهی دانشگاه شهید بهشتی با هم در یک اتاق زندگی میکردند. «احمد […]