هیچ وقت از رهبری جدا نشو

در طول چهار سال زندگی مشترکمان، خیلی کم او را می‌دیدم. بیشتر وقت‌ها یا جبهه بود یا تو پایگاه بسیج. بعضی وقت‌ها که فرصتی پیش می‌آمد، با هم می‌نشستیم و درباره‌ی جبهه و مسائل انقلاب حرف می‌زدیم. یادم می‌آید می‌گفت: «جبهه دانشگاه انسان‌سازی است، ما باید قدر این موقعیّت را بدانیم و از این فرصت […]

 بدترین نقطه‌ی جبهه، بهترین نقطه است

هیچ وقت ندیدم نسبت به کمبودهای جبهه اعتراض کند. اگر چند روز متوالی، غذا و آب برایمان نمی‌رسید، شکایتی نمی‌کرد. اگر لباس پاره هم به او می‌دادند، می‌پوشید. شب تا صبح اگر در خطرناک‌ترین نقطه او را برای نگهبانی می‌گذاشتند، اعتراضی نمی‌کرد. همیشه می‌گفت: «بدترین نقطه تو جبهه، بهترین نقطه است؛ چون احتمال شهادت برایمان […]

یکی ـ دو ساعت دیگر صبر کن

قبل از عملیات والفجر هشت، جواد با صدای زیبایش برای ما دعای کمیل می‌خواند. او در یکی از بخش‌های دعا وقتی به مصیبت محبوبش حضرت فاطمه (سلام الله علیها) رسید، ‌زار زار به گریه افتاد و همه‌ی رزمندگان حاضر را به گریه انداخت. دعا که تمام شد پس از مدّتی سکوت، سر به سجده گذاشت […]

تنها یک تیر

یک شب باهم صحبت می‌کردیم. پرسیدم: «ناصر! دوست داری شهید شوی؟» گفت: «بله شهادت را دوست دارم.» پرسیدم: «دوست داری اسیر یا جانباز شوی؟» گفت: «برای جانبازی و اسارت آماده نیستم. من دوست دارم شهید شوم. آن هم به یک شکل خاصی!» گفتم: «چگونه؟» گفت: «یک تیر بخورم. فقط یک دانه. یا توی قلبم بخورد […]

وقت آمدن، خبر می‌کند

در خطّ «خیبر» مستقر بودیم. دشمن در چند نوبت از روز به روی این خط آتش زیادی می‌ریخت؛ یکی هنگام صبح، موقع اذان ظهر و تنگ غروب که می‌دانست بچّه‌ها برای خواندن نماز تجمّع می‌کنند. یادم است داخل دوجداره‌ی خاکریز داشتم می‌دویدم تا از اصات گلوله‌های دشمن در امان باشم. ناگهان «حاج قاسم» را دیدم […]

روزهای آخر

شهید سیّد حسن موسوی مرد با تقوا و رفیق خداوند بود! شب‌ها مرا برای نماز شب بیدار می‌کرد. چند شب همراه او رفتم، هوا خیلی سرد بود. او جوراب بچّه‌ها را شسته بود و دست‌هایش را به هم می‌مالید که یخ نزند. یک جفتش را به من داد. بعد از نماز می‌نشستم و یک ساعت […]

دست‌های حنا بسته

به خاطر دارم شبی شهید راشکی بر دستهایش حنا می‌بست. وقتی دلیل را از او پرسیدم، گفت: «هنگامی که من به شهادت رسیدم و جسدم قابل شناسایی نبود، لااقل از دستهایم مرا بشناسید.» و همین‌طور هم شد. از جنازه‌ی شهید با آن قامت رشید و رعنا، فقط چند تکه استخوان باز آمد. منبع: کتاب رسم […]

مُهر پرونده

به من می‌گفت: «عمو جلوند». یک روز آمد و گفت: «عمو جلوند دیشب خواب برادر شهیدم را دیدم که یک پرونده توی دستش بود. گفت: «پرونده‌ات پیش من است و فقط یک مهر کم دارد. آماده باش که فردا مهر می‌شود و پرونده‌ی تو هم کامل خواهد شد.» امیر حال عجیبی داشت. از من خواست […]

زمان مرگ

پیش از تصرف پنجوین، برای شناسایی همراه با حسین یوسف اللهی زیر یک ارتفاعی رفته بودیم. (نزدیک گمرک عراق). عراقی‌ها مقاومت می‌کردند. نزدیک ارتفاع که شدیم، یک عراقی با کالیبر 50 از بالای تپّه ما را زیر آتش گرفت. شهید حسین یوسف اللهی بالای درختی رفت که میوه‌های کوچک قرمز و ترش‌مزه داشت، شروع به […]

اهل یقین

این‌بار از ناحیه‌ی گیجگاه مجروح شده بود. به داخل اتاقش که رسیدم، چک‌چک شیر آب توجّهم را جلب کرد. گفت: «داداش! هر قطره آبی که از این شیر می‌چکد، مثل پتکی است که بر سرم فرود می‌آید، لطفاً آن را ببندید.» بعد از من تقاضا کرد تا رادیوی کوچکی در اختیارش قرار دهم. می‌گفت: «شب […]

ملائکه می‌رسند!

در عملیات «مطلع الفجر» که قرار بود تنگه‌ی کورک آزاد شود، مقدار زیادی پیشروی کردیم. در حین پیشروی عدّه‌ای از بچّه‌ها که به سمت رأس ارتفاع در حال حرکت بودند، اما زیر رگبار تیربارهای عراقی قرار گرفتند و متوقف شدند. بلافاصله فرمانده‌ی گروه با بی‌سیم به شهید «محّمد بروجردی» اطلاع داد که نیرو لازم داریم. […]

دیدار خدا

با کشته و یا مجروح شدن تعداد زیادی از نیروهای دشمن، بقیه ترجیح دادند که از صحنه‌ی نبرد بگریزند و خاکریز خود را به ما واگذار کنند. چون مأموریت گشتی با موفقیت کامل همراه شده بود، از طریق بی‌سیم به ما دستور دادند که در خاکریز دشمن بمانیم و تا رسیدن نیروهای کمکی، آماده‌ی مقابله […]

قاصد امام (ره)

… صبح که از خواب بیدار شد خطاب به مادرش گفت: «مادر دیشب امام (ره) را خواب دیدم. من باید به خرمشهر بروم.» مادرش گفت: «تو نباید به آن‌جا بروی.» ولی شهید عبدی پاسخ داد: «مادر، دیشب امام مرا قاصد کرده است که به خرمشهر بروم.» او بعد از ظهر همان روز، به طرف خرمشهر […]

قبری به اندازه‌ی بدن بی‌سر!

در زاویه‌ی مسجد، خاک‌های نمناکی بود که رد خاک‌ها نشان می‌داد از داخل کتابخانه باشد. گفتم: «حتماً می‌خواهند به کتابخانه سر و سامانی بدهند. نمی‌دانم؟» نمی‌خواستم داخل شوم، ولی انگار حس غریبی مرا به داخل هُل داد. صدای نبض زمین با صدای کلنگی یکنواخت شده بود. گودالی حفر شده بود به اندازه‌ی یک انسان که […]