پاکیزگی و نظافت

سال شصت و چهار شمسی بود. عملیات والفجر هشت شروع شده بود. پس از طی دوره‌های آموزشی لازم، عازم خط مقدم در منطقه‌ی فاو شدیم. مناطق متعددی به تصرف نیروهای اسلام درآمده بود، منطقه‌ی مورد نظر که باید در آن مستقر می‌شدیم، تازه آزاد شده بود و حالتی باتلاقی داشت و عبور و مرور را […]

انگیزه

دو ـ سه روز از انقلاب گذشته بود که دایی به من زنگ زد و گفت: «هر چه دوست و رفیق دارید، با خود به دانشکده‌ی افسری بیاورید.» دایی گفت: «تا سه روز دیگر دانشجویان جدید می‌آیند. می‌خواهم هر چه زودتر این‌جا را نظافت کنید.» ما بلافاصله دست به کار شدیم و آسایشگاه‌ها را شستیم […]

 تلافی

 هر کاری که از دستش برمی‌آمد، برای دیگران انجام می‌داد. هیچ وقت کار خودش را به دیگران واگذار نمی‌کرد. یک شب، جوراب او را شستم. خیلی ناراحت شد. از فردا شب دنبال جوراب من می‌گشت تا آن را بشوید و کار مرا جبران کند. رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحه‌ی 19/ پیشانی و عشق، […]

مهمان خوش قول

زمستان سال 63 بود. برف همه جا را پوشانده بود و هوا به شدّت سرد بود. منزل مشغول کارهای روزمرّه بودم که صدای زنگ تلفن توی اتاق پیچید. گوشی تلفن را برداشتم؛ «بفرمایین.» سلام و احوالپرسی که کرد، شناختمش. من هم جواب سلامش را دادم و گفتم «خوش آمدین، چه عجب از این طرف‌ها…» گفت: […]

همه‌ی مجروحان را آرام کرد

در فتح المبین وقتی ابراهیم مجروح شد سریع او را به دزفول منتقل کردیم. در سالنی که مربوط به بهداری ارتش بود قرار دادیم. مجروحین زیادی آن‌جا بستری بودند. سالن بسیار شلوغ بود. مجروحین آه و ناله می‌کردند. هیچ کس آرامش نداشت. بالاخره یک گوشه‌ای را پیدا کردیم. ابراهیم را روی زمین خواباندیم. پرستارها زخم […]

ذکر مصیبت بخوان

به خاطر دارم، سربازی در لشکر بود که صدای خوبی در مدّاحی و خواندن دعا داشت، یک بار سرهنگ صدای او را شنید و به من گفت: «فلانی ترتیبش را بده که این سرباز بیاید به سوله‌ی فرماندهی، می‌خواهم این سرباز در اختیار خودم باشد.» از آن پس هر چند وقت، سرهنگ آن سرباز را […]

ردّ عوت خوبان

یک کارت برای امام رضا (علیه السلام)، مشهد. یک کارت برای امام زمان (عج الله تعالی فرجه)، مسجد جمکران. یک کارت برای حضرت معصومه (سلام الله علیها)، قم. این یکی را خودش برده بود انداخته بود توی ضریح. «چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین. همه […]

مانده‌ام تا روضه را گوش کنم

مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمین حاج سیّد کاظم رضوی در تیپ منبر داشتند. در آن شب هر ساعت، تعدادی از عزیزان به منطقه‌ی عملیّات می‌رفتند. تقریباً تدارکات انجام گرفته بود. منطقه‌ی عملیّات به خاطر مسائل امنیتی، نامعلوم بود. یکی از عزیزان عضو گروهان جندالله را دیدم که با چند نفر دیگر، مشغول خواندن نماز بودند. پس […]

قبولی قربانی

پدر شهید مصطفی موسوی نقل می‌کند که شب قبل از شهادت سید مصطفی خواب دیدم که زنگ خانه را زدند. احساس عجیبی به من دست داد. پریدم در را باز کردم. سید جلیل القدری را با چهره‌ای خندان دیدم. به او سلام کردم. جواب داد. گویا کسی به من گفت ایشان امام حسین (علیه السلام) […]

در میان گرد و غبار

قرار بود عملیات جدیدی آغاز شود. همه آمده بودند. رزمندگان حال و هوای قشنگی داشتند. دستور آمد که همه باید محاسن‌شان را کوتاه کنند. همه این کار را انجام دادند؛ امّا سبحان را دیدم که محاسنش را کوتاه نکرده است. به سراغش رفتم و دیدم خیلی ناراحت است. گفتم: «چرا محاسنت را نزدی؟ همه این […]

دو ساعت وقت

شب بود. در محل مأموریت‌مان دور هم جمع شده بودیم و هر کس در رابطه با جبهه، جنگ و شهادت، مطلبی می‌گفت. نوبت به ابراهیمی رسید. او گفت: -‌ »من دوست دارم همانند مولایم، ابوالفضل العباس (علیه السلام) شهید شوم.» حرف‌های مان تمام شد و همگی خوابیدند. اما فرج الله نخوابید و مشغول دعا و […]

پوتین‌ها را به گردن انداخت!

به خاطر دارم در یکی از روزهای ماه محرم، همراه عباس و چند تن از خلبانان مأموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم. به اتّفاق عباس، ساختمان عملیات را ترک کردیم. در جلوی ساختمان ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند. عباس به راننده گفت: -‌ »پیاده می‌رویم، […]

تعهد

در آن موقع که تازه ازدواجه کرده بودیم، تمام زندگی ما پنج تومان بود یک شب شخصی از آشنایان در خانه‌ی ما را زد و گفت: -‌ »فلانی! من دچار مشکلی شده‌ام و به هزار تومان پول نیاز دارم.» با آن که همه‌ی زندگی من پنج تومان بود، ولی نخواستم به سینه‌ی او دست رد […]

پیشمرگ

این دسته، پیشمرگ گردان بود و مشکل‌ترین مأموریت‌ها به این دسته واگذار می‌شد. از گروهان ما جمال موحد‌نژاد (شهید) به آن‌جا رفت که هم معاون دسته شد و هم آر. پی. جی زن. فرمانده‌ی این دسته برادر رضا ارومیان (شهید) بود. او پسر نماینده‌ی مردم زنجان در مجلس شواری اسلامی بود؛ پسری که در عین […]