بیعت مکتوب

در سدّ مستقر بودیم. گروهی از رزمنده‌ها به دلیل اقامت طولانی در جبهه قصد داشتند تسویه حساب بگیرند و به پشت جبهه برگردند. لذا نزد من آمدند تا ضمن تسویه حساب، با مراجعت‌شان موافقت کنم. آن زمان جبهه‌ها نیاز به نیرو داشت و پراکنده شدن نیروها مصلحت نبود. از این رو برادر محمود را صدا […]

صاحب نظر

برای عملیّات با حاج مهدی زندی به کارخانه‌ی الحدید؛ سازنده انواع خمپاره‌ها در تهران رفتیم. اوّل ما را تحویل نگرفتند، حاج مهدی پیش مسئول کارخانه رفت و گفت: «ما بچّه‌های جبهه هستیم و آمدیم خدمت شما، چون احساس می‌کنیم باید رابطه‌ای بین استفاده کنندگان سلاح و سازندگان آن باشد.» وارد سالن که شدیم، حاج مهدی […]

تبلیغات

گاهی اتفاق می‌افتاد که ما منطقه‌ای را به سختی تصرّف می‌کردیم و اخبار آن توسط رسانه‌های داخلی و خارجی اعلام می‌شد، امّا هیچ گونه فیلم یا گزارش جامعی از منطقه‌ی عملیّات نداشتیم؛ به دلیل این‌که آتش دشمن روی منطقه، فوق العاده سنگین بود و خبرنگاران هم که معمولاً فقط برای عملیّات به منطقه می‌آمدند، با […]

تنها می‌رویم!

مخبر به سپاه راسک اطلاع داد که چند نفر ضد انقلاب قصد دارند از مرز پاکستان بگریزند. شهید جندقیان به من گفت: «آماده باش که امشب به مأموریت می‌رویم.» من گفتم: «با نیرو؟» گفت: «نه! تنها می‌رویم.» ساعت 8 شب حرکت کردیم و به منطقه‌ی مذکور رسیدم و سنگر گرفتیم. تا این‌که خودروئی مورد نظر […]

 فیض حضور

مدّت حضور بسیجی‌ها را در جبهه کم کرد. سه ماه، شد چهل و پنج  روز. بعضی‌ها مخالف بودند. می‌گفت: «این جوری، اونهایی هم که کار و گرفتاری دارند، از فیض حضور جا نمی‌مانند.» آمار گرفتیم، بررسی کردیم، تعداد بسیجی‌ها دو برابر شده بود. رسم خوبان 11- بینش و شگردها، ص 13./ هم کیش موج، ص […]

حتماً باید مرا در عملیّات شرکت بدهی!

این را هم بگویم که در گرماگرم روزهای قبل از عملیّات، همه‌ی مرخصی‌ها لغو شده بود. هیچ کس اجازه‌ی مرخصی رفتن نداشت. یک روز در سپاه آبادان بودیم. در محوطه‌ی باز چمن سپاه مراسم سینه‌زنی بود. تلفن زنگ زد. پدر خانمم و خانواده‌اش در کوار شیراز ساکن بودند. همسر بهزاد، باجناقم، برای وضع حمل به […]

چرا عملیّات شروع نمی‌شود!

خوشبختانه روحیّه‌ی نیروهای ما خوب بود. آن‌ها در آبادان دائم به من نق می‌زدند که چرا زودتر عملیّات شروع نمی‌شود تا در آن شرکت کنند. هنگام رزم فرا رسیده بود و آن‌ها سر از پا نمی‌شناختند. این را هم بگویم که همین نیروها چند روز قبل در آبادان دست به اعتصاب غذا زده بودند! گفتم: […]

هر تیری زدند دو تا جوابش را بدهید

مهدی را کمتر داخل سنگر فرماندهی‌اش می‌توانستی پیدا کنی. بین بچّه‌ها بود. وسط درگیری‌ها، زیر آتش دشمن. گاهی فرمانده لشکر را می‌دیدی که دوربین به دست خوابیده روی سینه‌ی خاکریز و دیده‌بانی می‌کند. گزارش شناسایی معمولاً دستخط خودش بود. این‌طوربودنش روحیّه بود برای بچّه‌ها. هر وقت یک کم شل می‌شدیم و روحیّه‌مان پایین می‌آمد، یک […]

صافش می‌کنیم تا خودِ کربلا!

بار اوّل که رفتم تبلیغات، دیدم بچّه‌ها بی‌حال‌اند و ناراحت. یکی می‌گفت: «چرا عمو نیامد؟» یکی می‌گفت: «پس عمو کی می‌آید؟» همه سراغ عمو را می‌گرفتند. از یکی پرسیدم: «عمو کیه که همه دنبالش می‌گردند؟» گفت: «دو – سه روز دیگر می‌آید، می‌بینیش.» چند روز بعد پیرمردی آمد، همه ریختند سرش، بوسیدنش. گفتم: «چه خبره؟ […]

حال بهشتی او روحیّه می‌داد

ما تعدادی از پروژه‌های مهندسی را به قرارگاه صراط واگذار کردیم. شهید صفوی اجرای پروژه‌ها را در کنار سایر طرح‌ها به عهده گرفت. حقیقت این است که نقش برادر محسن صفوی در تقویّت جبهه‌ها و تقویّت روحیّه‌ی فرماندهان و رزمندگان اسلام در جنگ، بسیار قابل توجّه بود. امّا چیزی که باعث توجّه و دلسوزی شهید […]

با یک دست از دکل دیده‌بانی بالا می‌رفت!

«شهید حاج حسین خرازی» پیش از هر عملیّات، ساعت‌ها در بالای دکل به دیده‌بانی می‌پرداخت. وقتی در عملیّات خیبر مجروح گردید و دست راست خود را همانند مولایش ابوالفضل (علیه السلام) از دست داد. برای مداوا مدّتی در بیمارستان بستری بود. با بهبود نسبی، مجدداً به لشکر بازگشت و همچون کوهی استوار به فرماندهی خود […]

با کارهای مختلف به بچّه‌ها روحیه می‌داد

در مرحله‌ی اوّل عملیّات بیت المقدس از کارون که عبور کردیم، باید به جاده‌ی آسفالت اهواز – خرمشهر می‌رسیدیم. راه طولانی بود. حدود 30 کیلومتر ! همه خسته شده بودند. به خصوص فرمانده‌ی گردان‌ها. چون آن‌ها بین اوّل و انتهای ستون رفت و آمد داشتند، تندتر از بقیّه حرکت می‌کردند. امّا منصور هر از گاهی […]

اینطور نگو

خمپاره‌ها می‌خوردند روی سنگ‌ها و سنگ‌ها هم می‌شدند ترکش. شانه به شانه‌ی علی آقا بودم. همین به من آرامش داد که یک خمپاره نشست روی یک سنگ بزرگ و ترکش مثل تیغ، شاهرگ یک بسیجی را زد. خون مثل آب، شرشر می‌کرد و صدائی قلبم را می‌سوزاند! خودم را گم کردم و گفتم: «علی آقا! […]

تا آخرین لحظه

در آن بحبوحه‌ی خون و آتش و هراس، همسنگری داشتیم که یک پارچه نشاط و طراوت بود. حتی در سخت‌ترین لحظات هم، دست از بذله‌گویی‌هایش برنمی‌داشت. یادم هست که از شدّت آتش دشمن نمی‌توانستیم سرمان را بالا بیاوریم. همان‌طور که دراز کشیده بودیم، او گفت: «نامردها مثل این که با ما دعوا دارند. فکر نمی‌کنند […]