دعاهای بی‌وقفه

شبی توفیق داشتم تا برای سرکشی از خانواده‌ای، همراهش باشم. حومه‌ی بیرجند به منزل نیمه ویرانی رسیدیم. پیرزن قد خمیده‌ای به استقبالمان آمد. در گوشه‌ای از آن ویرانه، مرد کهنسالی از درد به خود می‌پیچید. پیرزن عاجزانه می‌گفت: «مدتّی است کسی به ما سر نزده و همسرم بیمار است.» آقای فایده بلافاصله به دنبال تهیّه‌ی […]

شهردار

هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجاره ‌نشینی از یک طرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برای آن‌ها نگذاشته بودند. به هر دری می‌زدند، کاری پیدا نمی‌کردند. تا این‌که تصمیم گرفتند پیش شهردار بروند. با امیدواری به شهرداری رفتند و با آقای شهردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنید، ضرر […]

کفش نو

نورز رسید و بابایش یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کنند، علی غیبش زد. دمِ در نیم ساعتی معطلش ماندیم تا رسید. همه مات و مبهوت به پاهایش نگاه کردیم. یک جفت دمپایی کهنه انداخته بود دم پایش و خوشحال‌تر از […]

خبر از داغ شقایق

خیلی کم اتّفاق می‌افتاد که حقوق ماهیانه‌ی عیسی به منزل برسد. او وقتی از سپاه حقوق می‌گرفت، به سراغ مستمندانی که می‌شناخت، می‌رفت و ضمن احوالپرسی و دلجویی از آن‌ها، همه‌ی مقرّری ماهیانه‌اش را میان آن‌ها تقسیم می‌کرد و آن‌گاه با دست خالی، امّا شادمان و راضی از وظیفه‌‌ای که انجام داده بود، به خانه […]

تقسیم لباس‌ها

حسن نُه سال داشت. روز پنجم عید بود. دیدم خیلی گریه می‌کند. به مادرش گفتم: «چرا این بچّه این قدر گریه می‌کند؟» مادرش گفت: «چیزی نیست، بچّه است. شما برو نمازت را بخوان؛ آرام می‌شود.» نمازم را خواندم و به کارهای خودم رسیدگی کردم. دیدم نه! باز هم حسن گریه می‌کند. دوباره از مادرش سؤال […]

امتحان ریاضی

ابتدای آموزگاری‌ام بود و از سوی منطقه‌ی بیست آموزش و پرورش تهران به گلتپه‌ی ورامین اعزام شده بودم. حمید برای دیدن من به روستا آمد. با دیدن محرومیت مردم دست به کار شد و برای اهالی چاه آب کند و با مشاهده‌ی وضعیت رقّت بار زن و شوهری نابینا خرجی ماهیانه‌اش را به عهده گرفت، […]

پای برهنه

یکی از همسایگان پیرمرد پابرهنه‌ای بود که صحرا رفته بود. تابستان بود و هوا بسیار گرم و این پیرمرد پابرهنه مانده بود. محمد علی وقتی این صحنه را می‌بیند، کفش خود را بیرون آورده و به پیرمرد می‌دهد و خود با پای برهنه به منزل می‌آید. رسم خوبان 16، کمک به نیازمندان، ص 81.

کلاه

گفتم: «ابراهیم، سرما اذیتت نمی‌کنه مادر؟» گفت: «نه مامان، هوا خیلی سرد نیست.» هوا خیلی سرد بود، بینی و گونه‌هایش از شدت سرما سرخ شده بود، ولی نمی‌خواست به روی خودش بیاورد. مراعات مرا می‌کرد که به خرج نیفتم. دلم نیامد؛ همان روز رفتم برایش یک کلاه خوش رنگ و کاموایی خریدم. فردا صبح کلاه […]

قلّک شکسته

یک روز پسرم از من خواست که قلک خود را بشکند و برای خودش یک جفت کفش بخرد. پسرم علی خیلی کوچک بود و هر روز مبلغ ناچیزی از ما به عنوان خرجی توی جیبی می‌گرفت و در قلّک می‌انداخت. من اجازه دادم و او قلّکش را شکست و یک جفت کفش خرید. چند روز […]

درد آشنای محرومان

خدا گواه است که به چشم خودم دیدم که چند پیرزن، بر خون‌های خشک شده‌ی شهید مزاری بر سنگفرش کوچه بوسه می‌زدند. در حالی که صدای گریه و ناله‌ی آنان بلند بود، هر کدام زبان حالی داشتند. یکی می‌گفت: «خانه‌ی مرا تعمیر کرده است.» دیگری می‌گفت: «اجاره خانه‌ی مرا می‌داده است.» رسم خوبان 16، کمک […]

اعتراض

من قبلاً به عنوان کمک داروساز در بیمارستان بوعلی قزوین کار می‌کردم و شب‌ها نیز در داروخانه‌هایی که کشیک شبانه داشتند، مشغول به کار بودم. عباس در زمان تحصیل در شب‌هایی که کشیک بودم، همراه من به داروخانه می‌آمد. هم درس می‌خواند و هم در بخش تزریقات به بیمارانی که بُنیه‌ی مالی درستی نداشتند، آمپول […]

فرسنگ‌ها فاصله

شهید بابایی در سال‌های اول پیروزی انقلاب، به هنگام گشت هوایی بر فراز شهر اصفهان و نواحی اطراف، دهات و کوره دهات دور افتاده‌ی منطقه را شناسایی می‌کرد و در زمان فراغت از پرواز یا در ایام تعطیلی به همراه جهاد سازندگی راهی آن نقاط می‌شد و به کم روستاییان می‌پرداخت. افراد روستایی وی را […]

شوق عجیب

گفت: «بیا من و شما هفته‌ای 5 تومان از پولمان کنار بگذاریم و برای بچّه‌های یتیم چیزی بخریم.» گفتم: «با 5 تومان چه چیزی می‌توانیم بخریم؟» گفت: «هفته‌ای 5 تومان می‌شود ماهی 40 تومان. می‌دانی با 40 تومان چه قدر می‌توانیم برای بچّه‌های یتیم خرید کنیم؟» بعد نگاهی به چشم‌هایم کرد و با شوقی عجیب […]

معلمی

پیکانی خریده بود تا کار کند. می‌آمد خانه. می‌گفتم: «خُب! تقی جان! چقدر کاسبی کردی؟» می‌خندید و می‌گفت: «خانم جان! ما هم برای شما نون بیار نمی‌شیم!» پیرزن‌ها و درمانده‌ها را سوار می‌کرد، می‌رسوند. فکر کنم یه پولی هم بهشون می‌داد. می‌گفتم: «آخه این کارا می‌شه برای تو پول؟» می‌گفت: خدا خودش به من می‌ده.» […]