برای دادن سر به جبهه می‌آیم

وقتی درعملیات «فتح المبین» مچ پای شهید «محمد موسی‌نیا» قطع شد، در عملیات بعدی با چوب دستی شرکت کرد. یک روز به او گفتم: «تو با  دادن پایت، دِیّنَت را به اسلام ادا کردی. دیگر لازم نیست در خط مقدم حاضر شوی.» فوراً جواب داد: «من برای دادن سرم به جبهه می‌آیم، پا چیزی نیست.» […]

با سر شکسته

هر چه به حاج علی موحد می‌گویم: «سر شکسته را نمی‌شود پانسمان کرد و به امان خدا رهایش کرد. باید این شکستگی بخیه شود؟» می‌گوید: «من باید برای سرکشی محورها سریع به خط بروم!» می‌گویم: «حاج علی موحد! شما چند دقیقه پیش با موتور به زمین خورده‌اید! سرتان شکاف برداشته! خونش بند نمی‌آید!» می‌گوید: «پانسمان […]

سیزده یار آسمانی

نفر اول که شروع به استفراغ کرد، پانزده نفر دیگر گفتند: «تو شیمیایی شده‌ای، نمی‌توانی در عملیات شرکت کنی!» بیچاره نفر اول از غصه در حال دق کردن بود، چند ماه آموزش و انتظار برای امشب که عملیات است، ولی حالا باید به عقب برود. چند دقیقه بعد نفر دوم گفت: «چشمانم می‌سوزد، معده‌ام.» چهارده […]

 شب شهادت، شب دامادی

پدر شهید می‌گوید: در مدّتی که در جبهه بود، دو الی سه نامه برای ما نوشت، در نامه‌هایش عکس صدام را به صورت مُضحکی می‌کشید و زیر آن می‌نوشت: «این مردی است که ما باید او را به زانو دربیاوریم.» در خاتمه‌ی آخرین نامه‌اش نوشته بود «شب شهادت من، مانند شب دامادی من است، در […]

راز دادن عکس فرزند

سفر آخر، هنگام خداحافظی، عکس فرزندمان – الهام – را از جیبش بیرون آورد و تحویلم داد، بدون هیچ حرف و سخنی! با تعجب نظاره‌گر رفتارش بودم. به الهام علاقه‌ی عجیبی داشت و عکسش همیشه همراهش بود. دراعزام‌های قبلی، از لذت نگاه کردن به عکس فرزندمان بارها حرف زده بود. در آخرین نامه‌اش راز این […]

فقط از تکلیف حرف می‌زد

در عملیات کربلای چهار که روزهای متمادی با شهید حسین خرازی بودم، جز از انجام تکلیف نسبت به دین و انقلاب از او حرفی نشنیدم و در پیروزی‌های شکوهمند کربلای پنج هم از غرور و غفلت پیروزی نشانه‌ای از او ندیدم. حسین یک هفته قبل از شهادت به اصفهان که آمد، مثل همیشه یک راست […]

 شکست و پیروزی مهم نیست

شهید مهدی زین الدین همیشه به رزمندگان می‌گفت: «ما چه پیروز شویم، چه شکست بخوریم، مهم نیست. اصل این است که به تکلیف خود عمل کنیم. اگر اسلام امروز نیازمند خون ماست تا به دورترین نقاط جهان گسترده شود، باید بجنگیم برای اسلام، نه برای جنگ.» رسم خوبان 17- تعهد و عمل به وظیفه، ص […]

طعم بیداری

مادر شهید حاج محمد ابراهیم همت می‌گوید: ابراهیم از جبهه برای دیدن فرزند تازه به دنیا آمده‌اش به قمشه رسیده بود. با این‌که دیر وقت بود، نیمه شب با صدای گریه و تضرّع او از خواب بیدار شدم و دیدم دارد نماز شب می‌خواند. صبح همان شب که ابراهیم قصد بازگشت به جبهه را داشت، […]

وظیفه‌ی ما چیست؟

روز اوّل جنگ، همراه محمود رفتیم خدمت امام. محمود گفت: «آمدیم از محضرتون کسب تکلیف کنیم؛ وظیفه‌ی ما الان چیه؟ باید بریم جبهه، یا همین جا بمونیم؟» امام گفتند: «من اگر جای شما بودم، می‌رفتم جبهه.» محمود دست امام را بوسید. ما هم آمدیم بیرون. همان روز، محمد رضا حمّامی را گذاشت جای خودش. من […]

نیازِ جبهه

وقتی خطبه‌ی عقد را خواندند، محمد حسین به همسرش گفت: «اگر در جبهه به من نیاز باشد، باید به من اجازه بدهی بروم.» او هم پذیرفت. محمد حسین سه روز بعد از عقد، به منطقه رفت و سه ماه طول کشید تا به سبزوار برگردد. رسم خوبان 17- تعهد و عمل به وظیفه، ص 50./ […]

لباس‌های خیس را پوشید

«فرهمند» حس خاصی به حضور در جبهه داشت. در موقع اعزام به جبهه، اگر کسی می‌خواست مانع رفتن او به جبهه شود، بسیار ناراحت می‌شد. می‌گفت: «وقتی که اسلام در مقابل کُفر قرار گرفته، حضور در جبهه مثل بهشت و ماندن در خانه برای من مثل جهنم است.» در یکی از اعزام‌هایی که می‌خواست در […]

اعتقادی به مرخصی ندارم

نزدیک ده ماه از حضور «محمد» در جبهه می‌گذشت. وقتی ما به او اصرار می کردیم به مرخصی برود، پاسخ می‌داد: «من در شرایط فعلی اصلاً اعتقادی به مرخصی ندارم. در شرایطی که ناموس ما در گرو وضعیت جنگ است و هر روز دشمن منطقه‌ای از خاک ما را می‌گیرد و مردم را قتل عام […]

هر شب باید عملیات کنیم

تجهیزاتم را می‌بندم. همه‌ی بچّه‌ها آماده می‌شوند. «چطور می‌شود با پانزده نفر به عملیات رفت؟» این سؤالی است که از ذهنم می‌گذرد و حرف‌های «مهدی» در ذهنم تکرار می‌شود: «ما حتّی اگر یک نفر هم باشیم، باید عملیات کنیم. باید به دشمن ضربه بزنیم و یک لحظه راحتش نگذاریم، چگونه می‌شود تحمّل کرد که دشمن، […]

یک لحظه خدمت در جبهه

برادرم قاسم، مدتی از وظیفه‌ی سربازی خود را در جبهه گذرانده بود. وقتی به مرخصی آمد، به او پیشنهاد کردم استشهادنامه‌ای تهیه کنم تا او بتواند بقیه‌ی خدمت سربازی‌‌اش را در شهرستان خودمان، سبزوار بگذراند. ولی او گفت: «زندگی، ارزش این حرف‌ها و کارها را ندارد، یک لحظه خدمت در جبهه، بهتر از هفتاد سال […]