خدمت کوچکی کردم!

از لشکر 17 علی بن ابیطالب (علیه السلام) به لشکر 31 عاشورا در نزدیکی دزفول منتقل شده بودیم. هنوز کسی از فرماندهان این لشکر را نمی شناختیم. در ابتدای ورود چند تخته چادر و پتو، چراغ نفتی، فانوس و… تحویل دادند تا در پادگان لشکر در محلی مناسب چادرها را برپا کنیم. از شانس بد […]
ادای احترام

قرار بود جلسهای در دفتر ایشان برگزار شود. همراه تعدادی از برادران بسیجی به اتاق برادر رنجوری مقدم رفتیم. یکی از برادران تا آن موقع شهید را ندیده بود و نمیشناخت. وارد اتاق که شدیم، ایشان قبل از ورود ما به احترام بسیجیان بلند شده و ایستاده بودند. همه که وارد شدیم، برادری که تازه […]
چفیه من

به عادت همیشه، هر روز یک نفر شهردار ساختمان میشد تا نظافت و پذیرایی و شست و شو را بر عهده بگیرد؛ اما متأسفانه وقتی نوبت به بعضیها میرسید، تنبلی میکردند و ظرفهای شام را نمیشستند. از یک طرف، گرمای طاقتفرسا و از طرف دیگر وجود حشرات، حسابی کلافهمان کرده بود؛ البته هیچ وقت ظرفها […]
من یک بسیجیام، همین!

یک روز برای کسب اطلاع از کمبودهای انبار به آن قسمت سرکشی میکرد. وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود، مسئول انبار، «حاج امرالله» که آقا مهدی را از روی قیافه نمیشناخت، رو به او کرد و با صدای بلند گفت: «جوان! چرا همین کنار ایستادهای و نگاه میکنی؟ بیا کمک کن تا این گونیها […]
اوّل غذای بچّهها

در حین عملیّات والفجر 8، به دلیل شرایط منطقه و آتش شدید دشمن، گاهی غذای بچّههایی که در خط میجنگیدند، نمیرسید. یک روز غذا را در ساعت 4 بعد از ظهر آورده بودند و رانندهی ماشین غذا، مستقیم رفته بود مقابل سنگر فرماندهی گردان شهید طیاری و ظرف غذا را به طرف سنگر او میبرد […]
ساده و صمیمی

هر وقت رزمندهها گیرش میآوردند، حلقه میزدند به دورش و عکس یادگاری میگرفتند. امّا حاج عباس آنقدر ساده و صمیمی بود که توی چشم غریبهها گم میشد. رسم خوبان 20 – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص 23./ دجله در انتظار عباس، ص 92.
آفتابهها را پر میکرد!

توی اردوگاه دزفول بودیم. من نیروی مخابرات بودم که بیشتر به گردان سید الشهداء مأمور میشدم. واحد مخابرات به ستاد لشکر نزدیکتر بود. یعنی ما بین ستاد و مخابرات دستشوییها و توالتها بودند. پیش از نماز صبح رفتم سمت دستشوییها. خلوت بود و هنوز از نیروهایی که برای وضو گرفتن باید به دستشوییها میآمدند، خبری […]
عکس یادگاری با فرمانده

میخواست بیدارش کند. نمیگذاشتم. بحثمان بالا گرفت. گفتم: - »مگر تو نمیدانی او چقدر کم میخوابه؟» صدای محمود از توی اتاق بلند شد: «آن بیرون چه خبره؟» به طرف گفتم: «آخرش کار خودت را کردی؟» درِ اتاق را باز کردم. گفتم: - »یه بسیجیه، میگه با شما کار داره.» آمد دم در. گفت: «من در […]
چوپان گلهها

مادر بزرگی داشتیم که از جبهه و جنگ چیزی نمیدانست. هر وقت که جواد را میدید، از او میپرسید: - »ننه جان، توی جبهه چی کار میکنی؟» جواد که هیچ وقت از خودش تعریف نمیکرد و از مسؤولیّتش حرفی نمیزد، میخندید و میگفت: - »آنجا چند تا گلهی گوسفند هست. من چوپان این گلههایم. گوسفندها […]
خودش بود

مدتها توی ستاد پشتیبانی جنوب کار میکردم. پایین نامهها امضای رضوی بود. نمیشناختمش. از ماشین پیاده شد. سر تا پا خاکی. گفتم: «رضوی را ندیدی؟» گفت: «رضوی را میخواهی چی کار؟» گفتم: «میخواهم این را امضاء کنه.» گرفت، امضاء کرد. خودش بود. محمد تقی رضوی. رسم خوبان 20 – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص […]
میخواست مطرح نشود

پزشکان از معالجهات نا امید شدند. از راه رفتن با پا محروم شده بودی. با هم برگشتیم سمنان. وارد شهر شدیم. جمعیت زیادی آمده بودند استقبال. قرار شد برویم مسجد امام. آنجا مجلس دعا برگزار کرده بودند. همین که فهمیدی مجلس برای تو برگزار شده، گفتی: «من نمییام.» اصرار ما هم فایدهای نداشت. نمیخواستی مطرح […]
پر کاهی تقدیم به آستان الهی

اگر به فیض شهادت رسیدم، برایم سنگ قبر و تابلو و… نگذارید. روی آن را با سیمان بپوشانید و فقط بنویسید:«پر کاهی تقدیم به آستان الهی.» رسم خوبان 20 – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص 13. / صنوبرهای سرخ، ص 146.
آنقدر گشت تا صاحب باغ را پیدا کرد

در منطقهی بیشه اردو زده بودیم و روزی برای خورشت ترشی به فکر تهیهی غوره افتادیم. آن روز به اتفاق یکی از دوستان از درختی که در آن حوالی بود و صاحبش را نمیشناختیم، مقداری غوره چیدیم و غذا آماده شد؛ اما وقتی شهید «ماشاءالله ابراهیمی» متوجه شد، اجازه نداد هیچ یک از بچّهها به […]
دیدن مظاهر فساد

من از سال 48 حجت را میشناختم. ما به عنوان مستأجر در منزل پدریاش زندگی میکردیم و مدّتهای زیادی صبحها با چهرهی خندان و بشّاش او دیداری دوستانه داشتم. البته بعد از پیروزی انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی و اعزام حجتالله به جبهه، رابطهی ما با هم کمتر شد، تا قبل از آغاز عملیات […]