نیامدهام ریاست کنم

وقتی مهدی آمد شهرداری، کارکنانش تحویلش نمیگرفتند، نه آنها، حتی ارباب رجوع هم نمیتواسنت باور کند همچون آدمی، افتاده و محجوب بتواند شهردار شهرستان باشد. هر جا میرفت، سعی میکرد یک کاری متناسب با موقعیت آن جا انجام بدهد تا از بقیه عقب نماند. تو کارِ کارگرهایش سهیم میشد. میگفت: اول با این کار میخواهم […]
خیلی متواضع بود

هرگز دوست نداشت مطرح شود. هرگاه از جایی برای فیلمبرداری از او میآمدند، فوراً گروه فیلمبرداری را به جای دیگر حواله میداد. میگفت: «برید با بچههایی که عملیات کرد صحبت کنید؛ ازآنها فیلم تهیه کنید.» یک بار پس از عملیاتی که در اطراف روستاهای «خلیفان» و «کشک دره» داشتند و این روستاها را پاکسازی کردند، […]
بیادعا

شهید سعید راوش، در میان بچههای بسیج، ویژگی خاصی داشت. با آن که وضع مالی خانوادهاش خیلی خوب بود و میتوانست یک زندگی راحت و بیدغدغهای داشته باشد، اما قید همهی راحتیهای دنیا را زده و مدام در جبهه بود. ظاهرش طوری بود که اصلاً نمیشد حدس زد که از یک خانوادهی پولدار است. همیشه […]
مثل یک سرباز

باید جلوتر میرفتیم تا از وضعیت سنگرهای آنها بیشتر بفهمیم. اما رفتن بیخ گوش سنگرهای عراقیها، راحتتر بود تا اینکه به علی آقا بگم شما جلوتر نیا. دل به دریا زدم و گفتم: «شما بمون همین جا در کمین. من میروم جلوتر.» با تواضع تمام گفت: «چشم.» رفتم و برگشتم. مثل یک سرباز قدم از […]
تو را نشناختم!

برای مرخصی به زادگاهم رفته بودم. پس از مراجعت به پایگاه، خانوادهام را در مقابل منزل پیاده کردم و برای انجام کاری قصد رفتن به خارج پایگاه را داشتم. ماشین روشن نشد. به تنهایی مسافت زیادی را هل دادم. نزدیک غروب آفتاب بود و کسی نبود که به کمک من بیاید، لذا تا مقابل مسجد […]
در صفِ غذا!

به همدیگر فشار میآوردند و ناگهان چند نفر از صف بیرون میافتادند و باز سر جای خود بر میگشتند. او هم خواهی نخواهی خندهاش گرفته بود. یک دفعه از دیدن کسی که ظرف غذا به دست دارد و از صف خارج میشود و دوباره سر جای خود برمیگردد، در جا خشکش زد. چند بار تنه […]
در عین ناباوری

هر وقت از او میپرسیدند در سپاه چه کارهای، میگفت: «من در سپاه جارو میکشم.» واقعاً باور کرده بودم که او در سپاه، مستخدم است. حتی وقتی که برایش میخواستم خواستگاری کنم، در پاسخ به سؤال همسرش که گفت: «شغل پسر شما چیست؟» گفتم: «پسرم در سپاه مستخدم است.» روزی در مسجد جامع، دیدم شخصی […]
میارزید دو تا مشت بخوریم!

به یاد کاظم آوردم که آن سال اولین عید زندگی مشترکمان است. دلم میخواست حالا که کاظم برگشته است، خانه تکانی کنیم و وسایل نو برای خانه بخریم، اما چنین پولی نداشتیم. از او خواست تا حداقل موکتی برای کف اتاقمان بگیرد. کاظم قبول کرد. ماشین شوهر خواهرش را امانت گرفت و رفت. قرار بود […]
لباس همه را شسته بود!

منتظر یک عملیات بودیم. چند روز بدون این که خبری از حمله باشد، صبر کردیم. یک روز صبح آمد پیش من و گفت: «لباسهایت را به من بده.» به همین سادگی. بیمقدمه، احساس کردم دستوری است که باید اطاعت کنم. به خودم جرأت دادم و گفتم: «میخواهی چه کار کنی؟» با همان لحن آمرانه گفت: […]
بیا برویم، خودم درستش میکنم!

رفیقم گفت: «چیه پدرجان؟ چرا این قدر ناراحتی؟» پیر مرد گفت: «این تدارکات گردانمون مگه میذاره آدم راحت باشه؟» رفیقم گفت: «چطور؟» پیر مرد گفت: «چهار قلم جنس خواستم. کارم ضروریه، میگن الّا و بلّا باید بری از خودِ کاوه دست خط بیاری.» رفیقم پیشانی پیرمرد را بوسید و گفت: «بیا بریم پدر جان، تا […]
پوتینهای بیواکس

ساعت دو نیمه شب بود که به منظور بازدید از وضعیت انضباطی سربازان به یکی از آسایشگاهها رفتم. یک جفت پوتین واکس نزده و خاکی در جلوی تختی قرار داشت. جلو رفتم و در حالی که پتو را محکم از روی سربازی که روی تخت خوابیده بود کنار میزدم، با صدای بلند و خیلی محکم […]
برو آخر صف!

بسیجی پیری داشتیم که متولی حمّام صحرایی پادگان دزفول بود. پیرمرد با حالی بود و سعی میکرد به هر نحوی شده، به بسیجیها خدمت بکند. آقا مهدی، یک روز به قصد بازدید از وضعیت بهداشتی حمّامها، به آنجا رفته و فارغ از همه جا وارد کانتینر شده بود. به داخل یک یک حمّامها که خالی […]
باید یکی ظرفها را بشوید!

در سالن اجتماعات دانشکدهی مهندسی، یادوارهی شهدای انقلاب و جنگ، جای سوزن انداختن نبود. همهی مسئولین آمده بودند. چشم چرخاندم دیدم نیست! هر چه التماس کردم که: - «بابا! ناسلامتی تو میزبانی، باید آنجا باشی و کارها را هماهنگ کنی.» گفت: «نه! الحمدلله همه چیز رو به راه است. تازه اینجا به من بیشتر نیازه، […]
قوطیهای خالی را جمع میکرد!

گرمای 40 درجه ی ظهر تابستان همه را کشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما، توی پادگان دزفول، بیرون از چادرها و سنگرها پرندهای پر نمیزد. همگی در حال استراحت بودیم. گهگاه از بیرون صدایی میآمد و چرتم را به هم میزد. حس میکردم صدایی مثل صدای برخورد قوطی کنسرو و کمپوتی است که میآید. […]