سرهای تراشیده

تلاش‌های انقلابی‌اش به جایی رسید که مأمورین شاه معدوم، به منزل ما ریختند. ایشان و دوستانش را گرفتند و سرهایشان را تراشیدند و بچّه‌های محل برای این‌که دیگران قضیّه را نفهمند همه سرهای خود را تراشیدند. وقتی به دنبال برادر دیگر ایشان آمدند (مأمورین رژیم) دیدند که همه‌ی سرها را تراشیدند. پرسیدند: «چرا سرهای خود […]

روی تخته سنگ‌ها

نیمه‌های یک شب سرد و برفی، از خواب بیدارم کرد. -‌ »بیا با هم بریم جاده‌های کوه سرخ!» -‌ »این موقع شب؟! برای چی؟» -‌ «بریم شعار نویسی؛ صخره‌های صاف و تخته‌سنگ‌های حاشیه‌ی جاده، جون می‌ده برا نوشتن شعار: «جنگ جنگ تا پیروزی.» دم دمای صبح شده بود و برف، سر و صورتمان را سفید […]

درایت و آرامش

«یک روز دو ساک برزنتی پر از اسلحه‌ی کلت آوردند و در مسجد گذاشتند، بدون اطّلاع قبلی و بدون هیچ برنامه‌ای گفتند بین برادران توزیع شود. تا ما بیائیم متوجّه شویم که اوضاع از چه قرار است، گفتند که به احتمال قوی محل لو رفته، چون مأموران انتظامی و امنیّتی سر چهار راه مستقر شده‌اند […]

برای اوّلین بار

ماه رمضان، قبل از انقلاب در مراسم احیاء، آقای «رحیمی» تعداد زیادی اعلامیّه و عکس حضرت امام (ره) را روی پنکه سقفی جاسازی کرده بود. بر اثر ازدحام جمعیّت، هوای داخل مسجد گرم شد. با به کار رفتن پنکه، اعلامیّه‌ها در فضای مسجد به پرواز درآمدند. رئیس شهربانی که کنار ستونی نشسته بود، سراسیمه به […]

سوز سرما

 به خاطر دارم، در ماه‌های دی و بهمن سال پنجاه و شش، مرا با خود به کنار زاینده‌رود برد. در آن سوز سرمای شدید زمستانی، لباس شنا بر تن کرد. یخ‌های حاشیه‌ی رود را شکست و بعد از آبتنی، از آب بیرون آمد و از من خواست که با شاخه‌ی درخت بر بدن خیس و […]

گلبانگ اذان

یک روز ظهر در مسجد نشسته بودیم و شهید حسینی تدریس می‌کرد. در میدان شهر که نزدیک مسجد حکیم بود به مناسبت تولد پسر پهلوی جشن گرفته بودند. وقت اذان شد و آقا صدای مؤذن را از بلندگوها پخش نمودند. یکی از مأمورین آمد و گفت: «بلندگو را خاموش کنید.» آقا توجهی نکرد. یک نفر […]

ساک سوغاتی

 قبل از پیروزی انقلاب از «قم» به زیارت امام رضا علیه السّلام می‌رفتیم. برای اقوام مقداری سوهان و سوغاتی تهیه کردیم. «محمّد» آقا تعدادی از کتاب‌ها و اعلامیّه‌های امام را در کف ساک دخترم جاسازی کرد و روی آن‌ها را با سوغاتی‌ها پوشاند. آن ایّام گاهی پیش می‌آمد که مأمورها برای بازرسی ساک‌ها، اتوبوس‌ها را […]

قیافه‌های  دیدنی

به پیشنهاد یکی از دوستان، تصمیم گرفتیم اعلامیّه‌های امام را لای سه جزء قرآن در مسجد بگذاریم. مجالس ختم در مسجد «آیتی» برگزار می‌شد. آن روز پسر آقای «آیتی» مخفیانه کلید سالن بالای مسجد را از جیب پسرش برداشت و با هم به در مسجد رسیدیم. آقای «شهاب» همان جا قرار گذاشت که اعلامیّه‌ها را […]

تا خدا نخواهد، طوری نمی‌شود

و بعدتر که صیّاد در ستاد کل بود، هر وقت دلم می‌گرفت و از دنیا و زندگی روزمرّه خسته می‌شدم، می‌رفتم دیدنش. می‌آمدم که درد دل کنم و از وضعی که پیش آمده بگویم، حرف‌هایی می‌زد که آدم یادش می‌رفت برای چه آمده. می‌گفت: «علی آقا، اگر همه‌ی کارهایت را برای خدا بکنی، اگر فقط […]

پیروزی و ناکامی را لطف خدا می‌دانست

هر کاری را که به او می‌سپردند، قبلش دو رکعت نماز می‌خواند و متوسّل می‌شد به ائمّه. نیّت می‌کرد که این کار را برای رضای خدا انجام دهد. خودش این‌طور بود و به ما هم یاد می‌داد این‌طور باشیم. این‌طور کار کنیم و زندگی کنیم. توی بدترین شرایط خم به ابرو نمی‌آورد. پیروزی‌هایش را لطف […]

حرف و عملش یکی بود

خیلی دوستش داشتم. با وجود اختلاف نظرهایی که داشتیم، باز هم دوستش داشتم. به این خاطر دوستش داشتم که حرف و عملش یکی بود. وقتی حرفی می‌زد، معلوم بود که این حرف از دلش می‌آید؛ از تمام وجودش و نه فقط زبانش. وقتی می‌گفت «احمد، برای خدا کار کن. همیشه برای خدا کار کن.» می‌دانستم […]

قبل و بعد مسؤولیّت، برایش فرقی نکرد!

آقای همدانی، فرمانده‌ی تیپ انصار بود و حسن تُرک مسؤول طرح و عملیّات. آقای همدانی از آن تیپ رفت و آقای کیانی شد فرمانده‌ی تیپ انصار. یک وقت دیدیم حسن نیست. پرس و جو که کردیم، شنیدیم رفته مشهد. زود شستم خبردار شد. باز هم همه را متحیّر کرده بود. این آدم یک ذرّه به […]