فکر میکردم آدم درست و حسابی هستی!

یک روز عصر حاج خلیل جلوی چادر ایستاده بود و من فکر میکردم پشت این چهرهی شاد، حرفهای دیگری هم ممکن است باشد. فکر کردم به نحوی از او بخواهم که قصّهی به جبهه آمدنش را بگوید. صدای ابراهیم خلیل، افکارم را پاره کرد. - برادر من را حلال کن! مگر تو چه کارم کردی […]
نمایش پهلوان

توی منطقه، دید بچّهها در سنگرهای تاریک شبها را سپری میکنند. تصمیم گرفت کاری کند. برگههایی از کاغذ برداشت و به قطعات کوچک تقسیم کرد. روی هر یک از آنها چیزی نوشت و به عنوان بلیط به رزمندگان حاضر در منطقه فروخت. به همه گفت: «فردا عصر کسی مییاد اینجا که ماشین از روی سینهاش […]
گلاب، گلاب!

هر روز کار تازهای میکرد و بچّهها را شاد نگاه میداشت. بعد از ظهر بود که من و او در یکی از چادرها بودیم. خبر رسید که شب بعد از نماز در حسینیه دعا برگزار میشود. گفت: «میخوای امشب برای همیشه یادت بمونه؟» گفتم: «چه نقشهای داری؟» گفت: «شب توی نمازخونه میبینمت!» از چادر بیرون […]
اینها آثار شامپوست!

نزدیک غروب بود، کنار کاروان و در مقر یگان دریایی لشکر بودیم. فرماندهی شهید قربانعلی عرب و آقای قوچانی هم حضور داشتند. آنها علاقهی عجیبی به هم داشتند. در بسیاری از جهات هم با هم مشترک بودند. اکثر مواقع با هم بودند. اذان را که گفتند، صف نماز جماعت را تشکیل دادیم. با بودن آقایان […]
بهتر است بمانی!

یک ماه قبل از عملیّات، تغییر محسوسی در چهرهی احمد احساس کردم. به نظرم رنگ چهرهاش روشنتر و سفیدتر شده بود. وقتی با احمد صحبت میکردم در عالم دیگری سیر میکرد. گویی در این دنیا نبود. خیلی با هم صمیمی بودیم. یک روز به احمد گفتم: «تجربهی جنگ به من ثابت کرده یکی از همین […]
تاکسی تلفنی!

در مقر خودمان نشسته بودیم که یکی از بچّهها آمد و گفت: «دارد آب میآید، عراقیها آب را راه دادهاند توی دشت.» بلند شدیم. دیدیم آب دارد همه جا را میگیرد. خدا شهید خالصی را رحمت کند که بچّهها را از توی کانکس روی دوش خود سوار میکرد و به جاده میرساند، در حالی که […]
شرمنده!

یک روز شهید محمّد کوشکی مقدار زیادی وزنه به خودش بست و داخل آب رفت. وسط آب خیلی خسته شده بود و داشت زیر آب میرفت که همان جا اسلحه و وزنهها را باز کرد و همه را داخل آب انداخت. وقتی بیرون آمد، از او پرسیدم: «اسلحه و تجهیزات چه شد؟» جواب داد: «شرمنده! […]
صدای رایو ضبط

پدرم در قرارگاه، درکنار آن شهید بزرگوار بود. یک بار رفته بودم به پدرم سر بزنم. رفتم توی چادرشان. ایشان از شوخ طبعی آقا رسول تعریف کرد. میگفت: «رادیو ضبطی داریم که کلید صدایش خراب شده، آقا رسول چند تا پتو روی آن گذاشته، وقتی که میخواهد صدایش بلند شود، چند لایه پتو را از […]
پای مجروح

«علی» با آن پای مجروح به جبهه میرفت. چشمانم به اشک نشست، گفتم: «با این حال به جبهه میروید؟ خدای نکرده اتفاقی برایتان میافتد.» «حبیب پاشایی» که همراه «علی» بود، گفت: «مطمئن باشید خواهر! خودم مواظبش هستم.» من که به شدت ناراحت بودم، با حالتی از اندوه و عصبانیّت گفتم: «ولی پایتان…» «علی» برگشت و […]
مانند یک رزمنده

قبل از عملیّات بدون حضور آقای «شهاب» جلسهای در سنگر فرماندهی داشتیم. همان جا تصمیم گرفته شد با ایشان مانند یک رزمندهی عادی برخورد شود، امّا از حضورش در عملیّات جلوگیری به عمل آوریم. او هم اسلحهای تحویل گرفته بود و همپای نیروها در تمرینات نظامی و رزمهای شبانه شرکت میکرد. نیمه شب جلسهی فرماندهی […]
یک کار انقلابی

«مروی» را پاکسازی کرده بودیم، ولی هنوز نودشه نرسیده بودیم. جادهای از مروی به نودشه میرفت. او علاقه داشت این جاده پاکسازی بشود و سنگ و کلوخها از بین برود تا ماشین بتواند به نودشه برود. عجله داشت این کار سریع انجام شود. من بخشدار بودم. تعداد کمی کارگر گرفتم. پرسید: «چرا کم گرفتی؟» گفتم: […]
کیسه شن

موقع اوّلین اعزام ایشان به جبهه بود، تمام بچّههای رزمنده در خیابان آزادی جمع شده بودند، من و یکی از دوستانم برای بدرقهی احمد رفته بودیم. دوستم که دید قد و قامت برادرم خیلی کوچک است و دائماً لباسها را مرتب میکند و آستینهایش را تا میزند تا اندازهاش بشود و اندازهاش نمیشد، به احمد […]
بهانهای برای ماندن

حدود هفتصد نیرو از قم آمده بودند برای آموزش. زمانی که آنها را سازماندهی میکردند، تعدادی که سنّ و سال کمی داشتند و از جثهی کوچک و نحیفی برخوردار بودند، بلاتکلیف ماندند و هیچ یک از گردانها حاضر به پذیرش آنها نشدند. فرماندهی لشکر هم دستور داد تا این افراد برگردند شهر. محسن سحاب یکی […]
عشق به جبهه

حسین، مداح خوش نوای جبههها، زمانی که دوازده ساله بود به خاطر صدای زیبایی که داشت، همراه گروه سرود مدرسه، در مجالس شهدا برنامه اجرا میکرد. حاج آقا ایرانی فرماندهی سپاه قم در آن زمانم، با دیدن کار زیبای این بچّهها، تصمیم میگیرد آنها را به عنوان تشویق برای یک هفته بفرستد مشهد. حسین آقا […]