بیا خواستگاری خواهر من!

آمده بود مرخصی بگیره. یک نگاهی بهش کرد و گفت: «میخوای بری ازدواج کنی؟» گفت: «آره، میخواهم بروم خواستگاری.» درنگی کرد و گفت: «خب بیا خواهر منو بگیر.» خوشحال شد و گفت: «جدی میگید آقا مهدی؟» آقا مهدی گفت: «به خانوادهات بگو برن ببینن، اگر پسندیدن، بیا مرخصی بگیر برو.» بندهی خدا تو پوست خودش […]
فرماندهی قاطرها!

سال شصت و شش به ماووت رفتیم. مقرمان در گردویی بود. گردان داشت جابهجا میشد. به علّت صعب العبور بودن منطقه، به هر گردانی تعدادی قاطر میدادند. آقا رضا گفت: «بریم قاطرها رو تحویل بگیریم.» با هم راه افتادیم. خیلی از بچّهها روحیات او را میدانستند. شنیده بودند که گفته: «من هم فرماندهی گردانم. امّا […]
گوشت تمام شده، گریه میکنی؟

در یکی از عملیّاتها دو نفر که برادر بودند به همراه آقا رضا و دیگران شرکت داشتند. یک برادر شهید شد و برادر دیگر در اثر ناراحتی، غصهدار کناری نشسته بود و گریه میکرد. داشتیم شام میخوردیم. آن برادر شهید خیلی بیتابی میکرد. برخی از دوستان سعی کردند که آرامش کنند. بیفایده بود. آقا رضا […]
چطور آمدی؟

در مقرّ تیپ دوازده قائم، در دزفول بودیم. یکی – دو تا از بچّهها میخواستند به شهر بروند. آقا رضا گفت: «منم ببرین.» گفتند: «نمیشه. ما کار و بدبختی داریم، تو میآیی ما رو علّاف میکنی.» خیلی اصرار کرد، امّا بچّهها قبول نکردند که او را ببرند. امیدش که قطع شد، گفت: «نبرین! من زودتر […]
سفره

در امیدیهی اهواز با هم در یک چادر بودیم، شهرام زمانی هم با ما بود. شب چهارشنبهای بود، دعای توسّل برگزار شد و همهی بچّهها در حسینیه جمع بودند. بعد از دعا، مدّاح شروع به خواندن مصیبت سیّد الشّهدا (علیه السّلام) کرد. همه حال خوشی داشتند. امّا من و شهرام چنان توی حال معنوی خوبی […]
ماه رو میبینی؟

برادرم مجتبی میگفت: وقتی با آقا رضا توی جادهی خندق بودیم، میدیدم او که به هر طرف راه میافته، ده – دوازده نفر دنبالش راه میافتن. حتی وقتی به طرف محراب میرفت. محراب جایی نبود که کسی با علاقه به اونجا بره. ولی آقا رضا که راه میافتاد، همه داوطلب رفتن میشدن. یک روز که […]
شمارهگیری با تلفن بیشمارهگیر!

شوخی و شیطنتهای رضا دستواره زبانزد بود. یک بار در پادگان ابوذر بودیم، یک خط FX داشتیم که اصلش توی مخابرات بود. یک خطش را هم پارالل کرده بودند به اتاق ما که گوشیاش شمارهگیر نداشت. همینطور که نشسته بودیم، رضا گفت: «میخواهید با همین گوشی برایتان شماره بگیرم؟» عبّاس کریمی گفت: «مگر میشود؟» رضا […]
جیغ بلند!

آن قدر ما را خنداند که خسته شدیم. تا هر چه بیدار بود کاری جز این نداشت. چند قرص والیوم را حل کردم و توی شربت ریختم و به خوردش دادم. به امید اینکه خوابش ببرد. بعضی از دوستان که دیده بودند من دارم چه کار میکنم، سعی داشتند به او بفهمانند شربت را نخورد. […]
شبهای سرد

تقسیم شدیم. ما را به اردوگاه کاظمین فرستادند. من و آقا رضا، با تعدادی از بچّههای فروان و دوستان دیگر در یک چادر بودیم. هوای شبها خیلی سرد بود. به هر کدام سه چهار تا پتو داده بودند. هر کس یک پتو را زیرش میانداخت و یکی را متکّا درست میکرد و معمولاً دو تا […]
سوت واقعی و تقلبی!

به بچّهها گفته بود: «این قاطرها آموزش دیده هستن! به محض اینکه صدای سوت خمپاره را بشنون درازکش میکنن.» بچّهها هم که حرفهای آقا رضا را باور کرده بودند، با دهان صدای سوت خمپاره را در میآوردند تا امتحان کنند. او که هیچ وقت توی این چیزها کم نمیآورد، میگفت: «مرد حسابی! مگه این خره […]
برای رفع سلامتی

بعد از عملیّات غرور آفرین والفجر 8 و فتح فاو، نیروهای کادر لشگر 27 حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله) به ملاقات رئیس جمهور وقت، حضرت آیت الله خامنهای رفتند. ایشان در آن جلسه، ضمن دریافت گزارش عملکرد لشگر 27 در این عملیّات، صحبتهای جالبی نیز ارائه فرمودند. بعد از آنکه وقت دیدار به […]
این چیه به من دادی؟

مأموریتی داشتیم در جادهی خندق. با خودم فکر میکردم، آقا رضا را چه کار کنیم که از شوخیهاش راحت باشیم. گردان ادوات، فرماندهای داشت به نام آقای حسن زمانی. خیلی مقرّراتی و جدّی بود. کمتر میخندید. فکر کردم که بفرستمش به گردان ادوات چون یک وقتی خمپارهچی هم بود. گفتیم: «آقای زمانی، میخوام یک نیروی […]
ساعت مچی عجیب!

بعد از عملیّات والفجر مقدماتی، در حالی که با دست راست مچ دست چپش را گرفته بوده است، اعلام میکند: «من یک ساعت از دست یکی از فرماندهان عراقی باز کردم، خیلی ساعت عجیبیه!» همه بچّهها میریزند دورش و تلاش میکنند تا آن را ببینند. بازار گرمی میکند و میگوید: «فقط ده دوازده جور زنگ […]
صدای پیکها!

در صفره که بودیم، تعدادی قاطر و الاغ تحویل آقا رضا بود. یک وقتی بچّههای عملیّاتی در چادر نشسته بودیم و آقای شعبانی داشت توجیه میکرد که عراقیها کجا هستند و ما باید از کجا شروع کنیم. به اصطلاح جلسهی خصوصی بود. فقط فرماندهان واحدها بودند. همین طور که آقای شعبانی توضیح میداد، یکی از […]