دستهای مهربان

یک روز صبح زود، همانند روزهای دیگر صبحانهی تیمسار ستاری را به اتاقشان بردم. سلام کردم. ایشان به چهرهی من نگریستند و با خوشرویی پاسخ سلامم را دادند و گفتند: - «جلالیان! گرفته به نظر میرسی، اتفاقی افتاده؟» جواب دادم: -«نه تیمسار! مشکل خاصی نیست.» خواستم از اتاق خارج شوم که دوباره صدایم زدند: - […]
صورت به صورت

«یک شب ساعت یک بعد از نصف شب بود، دیدم در میزنند. تعجب کردیم این وقت شب چه کسی پشت در است و چه کار دارد. نکند برای کسی اتفاق افتاده باشد. به هر حال در را باز کردیم و دیدیم سیّد ابوترابی به همراه حاج عباس طاهرخانی پشت در هستند. سیّد با شتاب و […]
کار خداپسندانه

یک روز تعطیل که منصور به مدرسه نرفته بود، به او گفتم: «امروز گاوها را پشت باغ ببر بگذار بچرند.» خودم نیز به باغچه پایین ده رفتم تا مقداری علوفه بچینم تا اینکه اگر فردا به صحرا رفتیم، گاوها در اصطبل گرسنه نمانند. از باغچه که برگشتیم، دیدم منصور هنوز نرفته و شلوارش به آرد […]
چه کار میکنی؟

از بچگی علاقهی زیادی به نقاشی داشتم، ولی به تقدیر به نیروی هوایی آمدم و در تخصّص آجودانی مشغول به کار شدم. از آن جایی که همیشه یک کشش درونی مرا به طرف طراحی و نقاشی میکشید، در کنکور سراسری دانشگاه هنر شرکت کردم و با نمرهی خوب در رشته طراحی و نقاشی پذیرفته شدم. […]
کار مهمتر

از خانه زدم بیرون. شب بود. مشکلی حسابی نگرانم کرده بود. باید ضامنی پیدا میکردم تا مشکلم را با کلانتری حل کند. غرق در فکر و غصه بودم که آریای سفید رنگ او توجّهم را جلب کرد. خودش پشت فرمان نشسته بود. وقتی مرا دید، دستی برایم تکان داد و رد شد. با داد و […]
دانشجوی پزشکی

یک بار هنگام درگیری با دمکراتها در یکی از روستاهای مهاباد گلولهای به یک خانه خورد و هر آن ممکن بود خانه خراب شود و یک بچّه کوچک داخل خانه بود، در آن اوج درگیری حمید خودش را به داخل خانه رساند و کودک را بیرون آورد و بعد از مدتی آن بچّه را به […]
اگر فرمانده را میدیدی؟

هوا بسیار گرم بود. سوار یک ماشین بودیم و میرفتیم. یادم نیست در کدام منطقه بودیم. جادهی سربالایی بود. کمی سلاح و لوازم همراه داشتیم. چهار، پنج نفر بسیجی کنار جاده ایستاده بودند. چند نفر از آنان از بچّههای لشکر خودمان بودند. حسن باقری گفت: «بایست، آنها را سوار کنیم.» گفتم: «راه سربالاییه!» گفت: «عیبی […]
سرپناه

تمام فکر و ذهنش فقرا و نیازمندان بودند. گاهی با عجله میآمد و میگفت: «مادر، هر چه در خانه داریم، آماده کن که نیازمندی، محتاج آن است.» حتی اگر خودش هم چیزی نداشت، امّا باز هم دست بردار نبود و هرطور که میشد نیاز آنها را برطرف میساخت. چند خانوادهی آوارهی عراقی را میشناخت که […]
چرا گریه میکنی؟

منطقهی اورامان در جبهه کردستان به دلیل وضعیت جغرافیایی و دارا بودن ارتفاعات مختلف، برای ما اهمیّت ویژهای داشت. یک سلسله از کوههای منطقه که در خطوط مرزی بود، در اختیار عناصر رزگاری بود و همین امر موجب شده بود تا ارتباط آنها با حزب بعث به سهولت انجام پذیرد. در جلسهای با حضور حاج […]
پیمان آسمانی

حاج کمال فاضل طبق معمول بعد از نماز مغرب و عشا، دعا و نیایش شروع به صحبت کرد و باز هم مثل همیشه، عاشقانه و دلنشین حرف زد. از برادری و اخوّت میگفت و دلها را برای جشنی زیبا آماده میکرد، جشن پیمان برادری. وِلوِلهای عجیب به پا شد. رزمندگان دو به دو در کنار […]
سیراب که شد خنده تحویلمان داد

تو میدان مین، از ساعت ده به آن طرف، دیگر کاری از ما ساخته نبود. بس که هوا گرم بود. هجوم میبردیم سمت کلمن آب. یک بار علی جلویمان را گرفت. گفت: ـ«برادرا هجوم نیاورید! آن قدری آب نداریم که هر قدر خواستید بخورید. اجازه بدهید یادتان بدهم چهطوری تو میدان مین رفع تشنگی کنید.» […]
لب و چانهی عسلی و نیش زنبورها!

اعضای تیم شناسایی عبارت بودند از: قدیر نظامی و حبیب الله مظاهری. حبیب میخواست نسبت به آنجا توجیه باشد، لذا او را هم با خودمان برده بودیم. نفر چهارم هم شهبازی. اوّلین نفر که رفت و خط دشمن را دید زد و برگشت، شهبازی بود. آنجا من کنار آقای قدیر نظامی ایستاده بودم، آخر او […]
انگیزهی تو چیه؟

اوّلین بار که میخواست به جبهه برود، باید مصاحبهای با او میکردند تا پایبندی او را به اسلام بفهمند. لذا از او پرسیده بودند: انگیزهی شما برای رفتن به جبهه چیه؟» گفته بود: «من انگیزه – منگیزه سرم نمیشه. دیدم همه دارن میرن، منم میخوام برم.» مصاحبهگر پرسیده بود: «بلوغ یعنی چه؟» گفته بود: «بُلوغ […]
حوری زشت و بداخلاق!

بچّههای تخریب همه شهید احمد خلیلی را به صفا و بذلهگویی میشناختند. هر وقت حجم آتش عراق سنگین میشد، به خاطر اینکه به نوجوانها روحیه بدهد به خنده میگفت: «یک وقت نترسیدها. به ما هیچی نمیشود. مگر نشنیدهاید بادمجان بم آفت ندارد. مثل روز برایم روشن است، همهی ما آن قدر زنده میمانیم که یک […]