صدای رایو ضبط

پدرم در قرارگاه، درکنار آن شهید بزرگوار بود. یک بار رفته بودم به پدرم سر بزنم. رفتم توی چادرشان. ایشان از شوخ طبعی آقا رسول تعریف کرد. میگفت: «رادیو ضبطی داریم که کلید صدایش خراب شده، آقا رسول چند تا پتو روی آن گذاشته، وقتی که میخواهد صدایش بلند شود، چند لایه پتو را از […]
پای مجروح

«علی» با آن پای مجروح به جبهه میرفت. چشمانم به اشک نشست، گفتم: «با این حال به جبهه میروید؟ خدای نکرده اتفاقی برایتان میافتد.» «حبیب پاشایی» که همراه «علی» بود، گفت: «مطمئن باشید خواهر! خودم مواظبش هستم.» من که به شدت ناراحت بودم، با حالتی از اندوه و عصبانیّت گفتم: «ولی پایتان…» «علی» برگشت و […]
مانند یک رزمنده

قبل از عملیّات بدون حضور آقای «شهاب» جلسهای در سنگر فرماندهی داشتیم. همان جا تصمیم گرفته شد با ایشان مانند یک رزمندهی عادی برخورد شود، امّا از حضورش در عملیّات جلوگیری به عمل آوریم. او هم اسلحهای تحویل گرفته بود و همپای نیروها در تمرینات نظامی و رزمهای شبانه شرکت میکرد. نیمه شب جلسهی فرماندهی […]
یک کار انقلابی

«مروی» را پاکسازی کرده بودیم، ولی هنوز نودشه نرسیده بودیم. جادهای از مروی به نودشه میرفت. او علاقه داشت این جاده پاکسازی بشود و سنگ و کلوخها از بین برود تا ماشین بتواند به نودشه برود. عجله داشت این کار سریع انجام شود. من بخشدار بودم. تعداد کمی کارگر گرفتم. پرسید: «چرا کم گرفتی؟» گفتم: […]
کیسه شن

موقع اوّلین اعزام ایشان به جبهه بود، تمام بچّههای رزمنده در خیابان آزادی جمع شده بودند، من و یکی از دوستانم برای بدرقهی احمد رفته بودیم. دوستم که دید قد و قامت برادرم خیلی کوچک است و دائماً لباسها را مرتب میکند و آستینهایش را تا میزند تا اندازهاش بشود و اندازهاش نمیشد، به احمد […]
بهانهای برای ماندن

حدود هفتصد نیرو از قم آمده بودند برای آموزش. زمانی که آنها را سازماندهی میکردند، تعدادی که سنّ و سال کمی داشتند و از جثهی کوچک و نحیفی برخوردار بودند، بلاتکلیف ماندند و هیچ یک از گردانها حاضر به پذیرش آنها نشدند. فرماندهی لشکر هم دستور داد تا این افراد برگردند شهر. محسن سحاب یکی […]
عشق به جبهه

حسین، مداح خوش نوای جبههها، زمانی که دوازده ساله بود به خاطر صدای زیبایی که داشت، همراه گروه سرود مدرسه، در مجالس شهدا برنامه اجرا میکرد. حاج آقا ایرانی فرماندهی سپاه قم در آن زمانم، با دیدن کار زیبای این بچّهها، تصمیم میگیرد آنها را به عنوان تشویق برای یک هفته بفرستد مشهد. حسین آقا […]
باید بروم

شهید احمد چهارمحالی هفده سال بیشتر نداشت و حتّی قیافهاش هم او را کوچکتر از سنّش نشان میداد. امّا چون پسر بزرگ خانواده بود و به جز خود چند خواهر داشت، والدینش انتظار داشتند به جبهه نرود و بیشتر در خانه بماند. ولی احمد تصمیم خود را گرفت. کار اعزامش را درست کرد و روز […]
مجروح

دوران انقلاب با وجود سنّ کمی که داشت، امّا در راه مبارزه با رژیم خیلی فعّال بود. یک بار دستگیر شد و از سوی ساواک شکنجههای زیادی دید، امّا دست از مبارزه برنداشت. با شروع جنگ رفت جبهه. آخرین باری که او را دیدم، زمانی بود که به خاطر مجروح شدن به قم انتقال داده […]
عمامهی خاکی

سیّد محسن روحانی، یکی از روحانیون لشکر بود. مدام در بین رزمندگان حضور داشت و کمتر عقب میرفت. همیشه در خط مقدم بود. لباس رزم میپوشید. سنگر به سنگر به بچّهها سر میزد. سخنرانی میکرد، نماز جماعت میخواند و به بچّهها روحیه میداد. آن قدر در جبهه مانده بود که عمّامهی مشکیاش به رنگ خاک […]
آرام نمیگرفت

در فروردین سال 62، در عملیّات والفجر مقدماتی، در منطقهی عملیّاتی فکه از ناحیهی شانه و فک مجروح شد. جراحتش خیلی سخت بود. او را از جبهه به بیمارستان صدوقی برای مداوا منتقل کردند. چندین بار فک او را عمل کردند و در یکی از این عملها که عمل مهمی نیز بود، قسمتی از استخوان […]
مرخصی رویای نیمه تمام پیروزی

پس از پایان عملیّات فتح المبین به ما اجازهی ترخیص دادند. از محمّد علی خواستم که به اتّفاق هم به مرخصی برویم. او از این کار امتناع ورزید و گفت: «وجود من در جبهه ضروریتر است» و تنها به تماس تلفنی و نامهنگاری با مادرش اکتفا کرد. وقتی برای بار دوّم که برای شرکت در […]
با تمام وجود

در مرحلهی دوم عملیّات بیت المقدس به همراه علی پیشروی میکردیم. دیدم که علی فقط گوشی بیسیم را در دست دارد و اثری از دستگاه بیسیم و بیسیمچی نیست! علی به شدت سرگرم جنگ بود و متوجّه ماجرا نبود. وقتی پرسیدم: «بیسیم چی کجاست؟» تازه فهمید که بیسیمچیاش را گم کرده است و فوق العاده […]
برای سر دادن

شهید علیرضا بازاری را به علّت کمی سنّ و سال از ورود به عملیّات محروم کرده بودند. ایشان به تکاپو افتاد، به هر زحمتی بود فرماندهی را متقاعد کرد که در عملیّات همراه گردان باشد. وقتی اجازهی حضور در منطقه را یافت، از خوشحالی فریاد میکشید: «بالاخره پیروز شدم، من پیروز شدم.» یکی از بچّههای […]