جیغ بلند!

آن قدر ما را خنداند که خسته شدیم. تا هر چه بیدار بود کاری جز این نداشت. چند قرص والیوم را حل کردم و توی شربت ریختم و به خوردش دادم. به امید این‌که خوابش ببرد. بعضی از دوستان که دیده بودند من دارم چه کار می‌کنم، سعی داشتند به او بفهمانند شربت را نخورد. […]

شب‌های سرد

تقسیم شدیم. ما را به اردوگاه کاظمین فرستادند. من و آقا رضا، با تعدادی از بچّه‌های فروان و دوستان دیگر در یک چادر بودیم. هوای شب‌ها خیلی سرد بود. به هر کدام سه چهار تا پتو داده بودند. هر کس یک پتو را زیرش می‌انداخت و یکی را متکّا درست می‌کرد و معمولاً دو تا […]

سوت واقعی و تقلبی!

به بچّه‌ها گفته بود: «این قاطرها آموزش دیده هستن! به محض این‌که صدای سوت خمپاره را بشنون درازکش می‌کنن.» بچّه‌ها هم که حرف‌های آقا رضا را باور کرده بودند، با دهان صدای سوت خمپاره را در می‌آوردند تا امتحان کنند. او که هیچ وقت توی این چیزها کم نمی‌آورد، می‌گفت: «مرد حسابی! مگه این خره […]

برای رفع سلامتی

بعد از عملیّات غرور آفرین والفجر 8 و فتح فاو، نیروهای کادر لشگر 27 حضرت رسول (صلّی الله علیه و آله) به ملاقات رئیس جمهور وقت، حضرت آیت الله خامنه‌ای رفتند. ایشان در آن جلسه، ضمن دریافت گزارش عملکرد لشگر 27 در این عملیّات، صحبت‌های جالبی نیز ارائه فرمودند. بعد از آن‌که وقت دیدار به […]

این چیه به من دادی؟

مأموریتی داشتیم در جاده‌ی خندق. با خودم فکر می‌کردم، آقا رضا را چه کار کنیم که از شوخی‌هاش راحت باشیم. گردان ادوات، فرمانده‌ای داشت به نام آقای حسن زمانی. خیلی مقرّراتی و جدّی بود. کمتر می‌خندید. فکر کردم که بفرستمش به گردان ادوات چون یک وقتی خمپاره‌چی هم بود. گفتیم: «آقای زمانی، می‌خوام یک نیروی […]

ساعت مچی عجیب!

بعد از عملیّات والفجر مقدماتی، در حالی که با دست راست مچ دست چپش را گرفته بوده است، اعلام می‌کند: «من یک ساعت از دست یکی از فرماندهان عراقی باز کردم، خیلی ساعت عجیبیه!» همه بچّه‌ها می‌ریزند دورش و تلاش می‌کنند تا آن را ببینند. بازار گرمی می‌کند و می‌گوید: «فقط ده دوازده جور زنگ […]

صدای پیک‌ها!

در صفره که بودیم، تعدادی قاطر و الاغ تحویل آقا رضا بود. یک وقتی بچّه‌های عملیّاتی در چادر نشسته بودیم و آقای شعبانی داشت توجیه می‌کرد که عراقی‌ها کجا هستند و ما باید از کجا شروع کنیم. به اصطلاح جلسه‌ی خصوصی بود. فقط فرماندهان واحدها بودند. همین طور که آقای شعبانی توضیح می‌داد، یکی از […]

فکر می‌کردم آدم درست و حسابی هستی!

یک روز عصر حاج خلیل جلوی چادر ایستاده بود و من فکر می‌کردم پشت این چهره‌ی شاد، حرف‌های دیگری هم ممکن است باشد. فکر کردم به نحوی از او بخواهم که قصّه‌ی به جبهه آمدنش را بگوید. صدای ابراهیم خلیل، افکارم را پاره کرد. -‌ برادر من را حلال کن! مگر تو چه کارم کردی […]

نمایش پهلوان

توی منطقه، دید بچّه‌ها در سنگرهای تاریک شب‌ها را سپری می‌کنند. تصمیم گرفت کاری کند. برگه‌هایی از کاغذ برداشت و به قطعات کوچک تقسیم کرد. روی هر یک از آن‌ها چیزی نوشت و به عنوان بلیط به رزمندگان حاضر در منطقه فروخت. به همه گفت: «فردا عصر کسی می‌یاد این‌جا که ماشین از روی سینه‌اش […]

گلاب، گلاب!

 هر روز کار تازه‌ای می‌کرد و بچّه‌ها را شاد نگاه می‌داشت. بعد از ظهر بود که من و او در یکی از چادرها بودیم. خبر رسید که شب بعد از نماز در حسینیه دعا برگزار می‌شود. گفت: «می‌خوای امشب برای همیشه یادت بمونه؟» گفتم: «چه نقشه‌ای داری؟» گفت: «شب توی نمازخونه می‌بینمت!» از چادر بیرون […]

این‌ها آثار شامپوست!

 نزدیک غروب بود، کنار کاروان و در مقر یگان دریایی لشکر بودیم. فرمانده‌ی شهید قربانعلی عرب و آقای قوچانی هم حضور داشتند. آن‌ها علاقه‌ی عجیبی به هم داشتند. در بسیاری از جهات هم با هم مشترک بودند. اکثر مواقع با هم بودند. اذان را که گفتند، صف نماز جماعت را تشکیل دادیم. با بودن آقایان […]

بهتر است بمانی!

یک ماه قبل از عملیّات، تغییر محسوسی در چهره‌ی احمد احساس کردم. به نظرم رنگ چهره‌اش روشن‌تر و سفید‌تر شده بود. وقتی با احمد صحبت می‌کردم در عالم دیگری سیر می‌کرد. گویی در این دنیا نبود. خیلی با هم صمیمی بودیم. یک روز به احمد گفتم: «تجربه‌ی جنگ به من ثابت کرده یکی از همین […]

تاکسی تلفنی!

در مقر خودمان نشسته بودیم که یکی از بچّه‌ها آمد و گفت: «دارد آب می‌آید، عراقی‌ها آب را راه داده‌اند توی دشت.» بلند شدیم. دیدیم آب دارد همه جا را می‌گیرد. خدا شهید خالصی را رحمت کند که بچّه‌ها را از توی کانکس روی دوش خود سوار می‌کرد و به جاده می‌رساند، در حالی که […]

شرمنده!

یک روز شهید محمّد کوشکی مقدار زیادی وزنه به خودش بست و داخل آب رفت. وسط آب خیلی خسته شده بود و داشت زیر آب می‌‌رفت که همان جا اسلحه و وزنه‌ها را باز کرد و همه را داخل آب انداخت. وقتی بیرون آمد، از او پرسیدم: «اسلحه و تجهیزات چه شد؟» جواب داد: «شرمنده! […]