حسن نان نمی‌خورد!

شهید حسن باقری با این‌که فرمانده‌ی قرارگاه عملیّاتی کربلا بود، مرتب در خط مقدّم حضور می‌یافت و از وضع بسیجی‌ها سؤال می‌کرد و از فرماندهان می‌خواست مشکلات بسیجی‌ها را حل کنند. یکی از همرزمان او می‌گفت: -‌ تا بچّه‌های بسیج نان نمی‌خوردند، حسن نان نمی‌خورد و اگر احیاناً آب به بسیجیان نمی‌رسید، او هم آب […]

صرف غذا بعد از نیروها

یک بار که همت و فرماندهان گردان‌ها دور تا دور سفره نشسته بودند، شهید همت بشقابی را برداشت که برای خود غدا بکشد. ناگهان برای لحظه‌ای چشمش به نقطه‌ای خیره شد. رو به بی‌سیم‌چی کرد و گفت: -‌ برادر! بی‌سیم بزن ببین به بچّه‌ها در خط غذا داده‌اند یا نه؟ او با این سؤال، دیگران […]

مراقب باش خدا از بین نرود!

یک روز مرتضی گفت: «بیاییم و برای بچّه‌هایی که فقر مالی دارند، مقرری تعیین کنیم.» با شهید چمران موضوع را مطرح کردیم. ایشان گفتند: «اگر اسم پول را وسط بیاورید، خدا از بین می‌رود. سعی کنید اگر می‌خواهید به رزمنده‌ای هم پول بدهید، طوری بدهید که نفهمد. بگذارید در معامله‌ای که با خدا دارند، صادق […]

از بس دوستش داشتند…

یک روز حاج همت برای دیدار بچّه‌ها به چادر آنان می‌رود. بچّه‌ها از بس حاجی را دوست داشتند، سر حاجی می‌ریزند و شروع به شوخی با او می‌کنند. در این حین می‌بینند که حاجی می‌گوید: «ای بی‌انصاف‌ها، انگشتم را شکستید.» ولی بچّه‌ها هیچ کدام توجهی به گفته‌ی حاجی نمی‌کنند. دو روز بعد دیدند که انگشت […]

راهنمای باتجربه

نماز عصر نیز تمام شد. من که از نگاه او متوجه شده بودم حاجی با من کار دارد، به طرفش رفتم. دستم را گرفت و در کنار خودش نشاند. گفتم: «حاجی خیره!» -‌ »إن‌شاء‌الله که خیره، سیّد آماده شو برویم.» -‌ »مأموریت کجاست؟» -‌«در اتاق توجیه به شما می‌گویم.» محل مأموریت، آن سوی اروند رود، […]

پوتین گِلی

زمانی که در پایگاه امیدیه خدمت می‌کردم، برخی شب‌ها به اتفاق شهیدان اردستانی و شهید عباس بابایی در مهمانسرای پایگاه استراحت می‌کردیم. روزی صبح زود، برای رفتن به عملیّات، از ساختمان خارج می‌شدم که شهید اردستانی را مشغول شست و شوی پوتین گِلی دیدم. کمی جلوتر رفتم و گفتم: «حاج مصطفی! کجا رفتی که این‌قدر […]

سرباز که نباید از سرها بترسد!

پایگاه هوایی اصفهان در نزدیک کویر واقع شده و به همین خاطر دارای زمستان‌های سردی است. چند وقت بود که سربازان به قسمت حفاظت پایگاه شکایت می‌کردند که منطقه‌ی رمَپ پروازی در معرض وزش بادهای سرد کویری است و ما طاقت نداریم دو ساعت بدون هیچ‌گونه حفاظی در آن‌جا پاسداری بدهیم. آن‌ها درخواست ساخت اتاقک […]

دست‌های مهربان

یک روز صبح زود، همانند روزهای دیگر صبحانه‌ی تیمسار ستاری را به اتاقشان بردم. سلام کردم. ایشان به چهره‌ی من نگریستند و با خوشرویی پاسخ سلامم را دادند و گفتند: -‌ «جلالیان! گرفته به نظر می‌رسی، اتفاقی افتاده؟» جواب دادم: -‌«نه تیمسار! مشکل خاصی نیست.» خواستم از اتاق خارج شوم که دوباره صدایم زدند: -‌ […]

صورت به صورت

«یک شب ساعت یک بعد از نصف شب بود، دیدم در می‌زنند. تعجب کردیم این وقت شب چه کسی پشت در است و چه کار دارد. نکند برای کسی اتفاق افتاده باشد. به هر حال در را باز کردیم و دیدیم سیّد ابوترابی به همراه حاج عباس طاهرخانی پشت در هستند. سیّد با شتاب و […]

کار خداپسندانه

یک روز تعطیل که منصور به مدرسه نرفته بود، به او گفتم: «امروز گاوها را پشت باغ ببر بگذار بچرند.» خودم نیز به باغچه پایین ده رفتم تا مقداری علوفه بچینم تا این‌که اگر فردا به صحرا رفتیم، گاوها در اصطبل گرسنه نمانند. از باغچه که برگشتیم، دیدم منصور هنوز نرفته و شلوارش به آرد […]

چه کار می‌کنی؟

از بچگی علاقه‌ی زیادی به نقاشی داشتم، ولی به تقدیر به نیروی هوایی آمدم و در تخصّص آجودانی مشغول به کار شدم. از آن جایی که همیشه یک کشش درونی مرا به طرف طراحی و نقاشی می‌کشید، در کنکور سراسری دانشگاه هنر شرکت کردم و با نمره‌ی خوب در رشته طراحی و نقاشی پذیرفته شدم. […]

کار مهمتر

از خانه زدم بیرون. شب بود. مشکلی حسابی نگرانم کرده بود. باید ضامنی پیدا می‌کردم تا مشکلم را با کلانتری حل کند. غرق در فکر و غصه بودم که آریای سفید رنگ او توجّهم را جلب کرد. خودش پشت فرمان نشسته بود. وقتی مرا دید، دستی برایم تکان داد و رد شد. با داد و […]

دانشجوی پزشکی

یک بار هنگام درگیری با دمکرات‌ها در یکی از روستاهای مهاباد گلوله‌ای به یک خانه خورد و هر آن ممکن بود خانه خراب شود و یک بچّه‌ کوچک داخل خانه بود، در آن اوج درگیری حمید خودش را به داخل خانه رساند و کودک را بیرون آورد و بعد از مدتی آن بچّه را به […]

اگر فرمانده را می‌دیدی؟

هوا بسیار گرم بود. سوار یک ماشین بودیم و می‌رفتیم. یادم نیست در کدام منطقه بودیم. جاده‌ی سربالایی بود. کمی سلاح و لوازم همراه داشتیم. چهار، پنج نفر بسیجی کنار جاده ایستاده بودند. چند نفر از آنان از بچّه‌های لشکر خودمان بودند. حسن باقری گفت: «بایست، آن‌ها را سوار کنیم.» گفتم: «راه سربالاییه!» گفت: «عیبی […]