نماز اول وقت

گفتند: چند دقیقه‎ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی‎گیره و… می‎دانستم نماز احمد طولانی است، چون احمد مقید بود که ذکر تسبیحات […]

هم‎بازی

از دوران دبستان تا دبیرستان با احمد علی هم کلاس بودیم. احمد بهترین دوست دوران نوجوانی من بود. با هم بازی می‎کردیم، مدرسه می‎رفتیم. با هم برمی‎گشتیم و … می‎گفت: بیا توی راه مدرسه سوره‎های کوچک قرآن را بخوانیم. در زنگ‎های تفریح هم می‎دیدم که یک برگه‎ای در دست گرفته و مشغول مطالعه است. یک […]

محیط پرورشی

برای دوره‎ی راهنمایی، به دنبال مدرسه‎ای خوب برای احمد می‎گشتیم. آن زمان اوج فعالیت‎های ضد مذهبی رژیم پهلوی بود. پدر ما به خاطر یک مدرسه‎ی خوب برای احمد به سراغ همه رفت. با کمک و راهنمایی دوستانش، احمد را در مدرسه‎ی حافظ ثبت کرد. در آن‎جا در کنار دروس عادی مدرسه، به مسائل اخلاقی و […]

آن روزها

تهران خیلی کوچک‎تر از حالا بود. مردم زندگی‎های ساده ولی باصفایی داشتند. به کم قانع بودند. امّا خیر و برکت از سر و روی زندگی‎هایشان می‎بارید. خدا می‎داند با این‎که اوضاع اقتصادی مردم بسیار ضعیف‎تر از حالا بود امّا دلخوشی مردم بیشتر بود. درب هر خانه که باز می‎شد لشکری از بچّه‎های قد و نیم […]

تویی که نمی‎شناختمت

سوم اسفند سال 1364 بود. جمعیت که بیشتر آن‎ها از جوانان مسجد و شاگردان آیت الله حق‎شناس بودند، شدیداً گریه می‎کردند و طاقت از کف داده بودند. مراسم تشیع به پایان رسید. پیکر شهید را به سوی بهشت زهرا (علیها السّلام) بردند. من هم به همراه آن‎ها رفتم. چند ردیف بالاتر از مزار شهید چمران، […]

مقدمه

هر آن که نیست در این حلقه زنده به عشق                    به او نمرده به فتوای من نماز کنید امروزه تلویزیون و دیگر رسانه‎ها و اشتغالات خود ساخته، فرصت فکر کردن را هم از ما گرفته‎اند. راستی چه می‎کنیم!؟ به کجا می‎رویم؟ نکند علم و تکنولوژی و دیگر ابزار تمدن، ما را در خور و […]

25 سال بعد

الان سال 1385 است. 25 سال از شهادت یوسف و حسن می‌گذرد. حامد و فاطمه الان بزرگ شده‌اند. حامد ازدواج کرده و خودش پدر شده است و فارغ التحصیل سینما از دانشگاه هنرهای زیبای تهران است. فاطمه هم فوق دیپلم گرافیک و لیسانس سینما گرفته است. هنوز کتاب‌های یوسف را توی قفسه‌ی کتابهایش با علاقه […]

دفترچه یادداشت کوچک!

یک هفته بعد از مراسم گفتند مشهد: حوری و حسن اقارب‌پرست و زهرا با بچه‌ها. نمی‌خواستند عزیزه و حاج حسن تنها باشند. شاید تحمل این اتفاق برای آن‌ها از همه سخت‌تر بود. عزیزه اشک‌هایش را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد. سرش را از روی شانه‌ی (دامادش حسن اقارب‌پرست) برداشت و گفت: «حسن جان من نفهمیدم […]

سفیر 2

نزدیک غروب بود که یوسف به استودیوی گلستان آمد. سراغ حسن را گرفت، گفتند توی محوطه، با سیاهی لشکرها تمرین می‌کند. خواستند صدایش کنند، اجازه نداد و خودش رفت به محوطه. همه جا شلوغ بود. گوشه‌ای ایستاد. حسن داشت با شور و حرارت برای عده‌ای چیزی را توضیح می‌داد. صورتش خیس عرق بود و یک […]

سفیر 1

حسن جلایر قبل از انقلاب برای کودکان کتابی نوشته بود به اسم «سفیر» که داستان رفتن مسلم بن عقیل به کوفه و شهادتش بود. انقلاب که شد، از «کیهان رهگذر» خواست فیلمنامه سفیر را بنویسد و او این کار را کرد. اما وقتی حسن طرح ساخت فیلم را به تلویزیون داد، در جوابش گفتند: «هنوز […]

تلفیق هنر و مذهب

سال‌های 56-1355 یوسف با حسن جلایر آشنا شد. حسن جلایر عضو کانون کتاب کودک و نوجوان بود. نویسنده‌های این کانون بیشتر مفاهیم مذهبی را در قالب داستان‌های کوتاه برای بچه‌ها می‌نوشتند. یوسف با حسن احساس نزدیکی می‌کرد. حسن دلش می‌خواست هنر و مذهب را با هم تلفیق کند و سینما را دوست داشت. آن‌ها وقتی […]

بچه‌های فامیل

میانه‌اش با بچه‌های فامیل خوب بود. کمد اتاقش همیشه پر از هدیه‌های کوچک و بزرگ بود که به بچه‌های فامیل، وقتی می‌آمدند خانه یا می‌رفت به دیدنشان، می‌داد: بسته‌های مداد رنگی و مداد شمعی، کتاب داستان، وسایل کار دستی و … هر کتابی برای بچه‌ها می‌خرید، اول خودش می‌خواند بعد هدیه می‌داد. خلاصه این جناب […]

ماشین ریو ارتشی

خیل وقت بود حامد می‌گفت: «بابا جون برام ماشین بخر!» یک روز که دوربین به دست می‌خواست برود سراغ مونتاژ فیلم‌هایی که گرفته بود، باز حامد دوید جلویش و گفت: «بابا جون، تو رو خدا بریم برایم ماشین بخر!» یوسف چند دقیقه وسط اتاق ایستاد. بعد دوربین را گذاشت روی طاقچه. از توی کمد اتاقش […]

تحت تعقیب

یک شب در حالی که یوسف و زهرا داشتند از رستوران برمی‌گشتند، زهرا چشم از آینه برنمی‌داشت و متوجه نکته‌ای شده بود. یوسف دستی بر سر حامد، کشید و گفت: «چیزی شده زهرا؟ … نگرانی!» زهرا کمی سکوت کرد. دلش نمی‌خواست یوسف را بیخود حساس کند. بعد گفت: «نمی‌دانم، شاید اشتباه می‌کنم. اما مدتی است […]