انبار تدارکات شهر خوی

شنیده بود سپاه ارومیه پیکان وانتی دارد که خراب و بیاستفاده افتاده گوشهای. بچههای سپاه آنجا بس که ماشین توی دست و بالشان بود، کاری به کار پیکان وانت درب و داغانشان نداشتند. یک روز با هم رفتیم ارومیه برای آوردنش، ماشین اشکال سیمکشی داشت و تا خوی هزار جا ریپ زد و خاموش شد. […]
تقویم رومیزی

وقتی مقر سپاه منتقل شد به کاخ جوانان هلال احمر، داداش واحد تدارکات را تحویل گرفت و فعالیتش بیشتر شد و همهی همّ و غمّش جذب امکانات. سررسیدی داشت که صفحاتش پر بود از یادآوری و پیگیری و قرارهای کاری که بیشترشان مربوط به تبریز میشد. هر بار که تلاشش ثمر میداد، شوق میدوید توی […]
مهاجر صدر اسلام

طبیعی بود برای آدمی به جنب و جوش علی حاشیه درست شود. اما علی با نگاه تیزی که داشت، هیچ وقت دچار حاشیههایی که کم هم نبودند، نشد. بودند خیلی از بچههای مخلص که تاب فضای مسموم اوایل انقلاب را نیاوردند و وسط کار بریدند، ولی او خیلی محکم و استوار تا آخر پای کار […]
از پسرت دلخور نباش!

یادم نمیرود، آن روز که داشتم از جلوی سپاه رد میشدم، دیدم در بزرگ پادگان باز شد و با تویوتا آمد بیرون. من را که دید، نگه داشت ببیند آنجا چه کار دارم. گفتم «دارم میروم بازار. سر راهت من را هم برسان.» سرخ شد. گفت «باجی! ماشین سپاه که ارث پدر من نیست شما […]
معلم ریاضی مهربان

اوایل هم معلمی میکرد و هم میرفت سپاه. بچههای کلاس برایش سر و دست میشکستند. معلم ریاضی مهربان، نوبر بود. علی بلد بود به چه زبانی با شیطنت بچهای قد و نیم قد راه بیاید و ریاضی را در مخ بازیگوش آنها فرو کند. وقتی هم که تسویه کرد که برود سپاه، بچهها و مدیر […]
رضایت مادر

برادر یکی از دوستانشان نامزد نمایندگی مجلس شده بود و رفاقت حکم میکرد علی و جعفر بروند یک گوشهی کار تبلیغاتش را بگیرند. علی آمد که اجازه بگیرد. ته دلم رضا نبود. گفتم «برو از پدرت اجازه بگیر، من کاریت ندارم.» رفت و از پدرش اجازه گرفت و رفت. نصفه شب وقتی خسته و خوابآلود […]
قلک حساب اعمال

یک قلک داشتم که یک گوشهاش شکسته بود. قرار گذاشتیم هر کداممان غیبتی کرد یا مرتکب گناهی شد که به نظرش بزرگ آمده، پولی بیندازد داخل قلک. قرار بود گناههای هم دیگر را هم تذکر بدهیم و جریمهی آن هم سوا باشد و هر جمعه نزدیک غروب پولهای داخل قلک را از تَرَکی که کنارش […]
نمیگذاشت بِرَنجی!

تا قبل آن، علی فقط پسر خالهای بود که بیشتر وقت فراغت من با او سپری میشد و دوستش داشتم، اما درِ باغ سبزی که با کتابهایش به رویم گشوده شد، فکرم را باز کرد و سؤالهایی برایم ایجاد شد که با رسیدن به جواب هر کدامشان، پردهی جدیدی مقابلم باز میشد و تصویر نو […]
تو دل برو!

داداش آدم خوش خنده و خوشرویی بود. ازدواج که کرد، قیافهی بشاش و لب پرخندهاش شکفتهتر شد. میدیدم که خیلی زود در دل اقوام خانمش جا کرده و همه دوستش دارند. خُلقش طوری بود که همه جذبش میشدند و خیلی زود توی دلِ دور و بریهایش جا باز میکرد. در عوالم نوجوانی فکر میکردم برادرم […]
انجمن اسلامی دانشسرا

علی و من و محمود و پسری به اسم الهام فرجزاده که از بچههای سلماس بود، انجمن اسلامی دانشسرا را راه انداختیم و ایستادیم جلوی آنها. محمود که کلهشقتر از همه بود، وسط بحث میگرفتشان به فحش. اما علی در اوج مناظرهها هم صدایش بالا نمیرفت. آنقدر کتاب خوانده بودیم که بتوانیم جلوی مجاهدین خلق […]
بمب دستساز

سر دستهی اراذل کسی بود به نام عباس که با جیپ میآمد و میرفت و مسیرش طوری بود که زیاد از جلوی خانهی علی رد میشد. آن روزها من معمولاً خانهی آنها میخوابیدم و ازپنجرهی اتاق علی که به خیابان باز میشد، آمد و رفت عباس را زیر نظر میگرفتیم. با چند تا از بچهها […]
مدار الکتریکی

چند ماه آخر حکومت پهلوی، رژیم متوسل شده بود به مزدورانی که از دهات اطراف شهر اجیر میکرد تا مال و اموال مردم را غارت کنند و فضای شهر ناامن شود. چندتایی هم از مغازههای بازار، شبانه آتش گرفته بود که بعدها معلوم شد کار همینها است. بیشتر مغازهها نورگیر کوچکی وسط تاق سقفشان داشتند […]
کفش نمره 45

شب و روز دنبال این بودیم که سر به سر هم بگذاریم. پاهای بزرگ علی و اینکه هیچ وقت کفش اندازهی پایش پیدا نمیشد و باید یک روز تمام کل بازار ارومیه را گز میکردیم که شاید یک جفت کفش اندازهی پایش پیدا کنیم، گزکی بود که هر شش هفت ماه یک بار میافتاد دست […]
استاد بار گذاشتن آبگوشت

خوش خوراک بود. غذا را با لذت میخورد، طوری که غذا خوردنش آدم را به اشتها میآورد. استاد بار گذاشتن آبگوشت بود. [در ایام دانشجویی،] سر برج ها که حال جیبمان خوب بود، چند سیر گوشت میگرفتیم و علی با حوصله مینشست پی و گوشتش را سوا میکرد و به اندازهی یکی دو وعده جدا […]