اخلاق فرمانده

عملیات قادر را بچّههای ارتش و سپاه یادشان هست که عراق چه حجم آتشی روی سرِ نیروهای ما ریخت. این حجم آتش برای ما که افسر توپخانه بودیم، معنی دیگری داشت. انگار دریای مهمات داشته باشند. صیّاد رفته بود سنگرش را گذاشته بود یک کیلومتری عراقیها، دیدهبانی توپخانه میکرد. حرفهایش را از بیسیم میشنیدم. دیدم […]
شجاعت

نشسته بودیم روی زمین، دور نقشه و سرهنگ صیّاد داشت منطقه و راهکارها را توجیه میکرد. عراقیها هم آی میکوبیدند. خمپارهها از بالای سرمان سوت میکشیدند و منفجر میشدند. ترکشهایش از بالای سرمان پرواز میکرد. هر آن منتظر بودیم که یکی از ترکشها سرمان را با خودش ببرد. سرهنگ انگار که توی دفترش در تهران […]
ترسیدم خواب بمانم!

کاری پیش آمده بود. دیروقت بود. رفته بودم خانهشان. خانمش در را باز کرد و گفت: «حاج آقا توی اتاقشه. بفرمایید.» رفتم توی اتاق. دیدم زانوهایش را بغل کرده و سرش را گذاشته زانوهایش. خوابش برده بود. خجالت کشیدم. رفتم عقب و دمِ در ایستادم و در زدم. از خواب پرید. بلند شد، آمد طرفم […]
در دنیا مشکلی وجود ندارد

هر وقت دلم میگرفت و از دنیا و زندگی روزمره خسته میشدم، میرفتم دیدنش. میگفت: «علی آقا، اگه همهی کارهات رو برای خدا بکنی، اگه فقط رضایت او برات مهم باشه، دیگه خستگی برات مفهومش رو از دست میده. دلزده نمیشی. چه پیروز شی چه شکست بخوری، همون کسی که براش کار کردهای پاداشت رو […]
چشمهای بیدار

در یکی از عملیاتهای والفجر، هفتاد و دو ساعت نخوابیده بود. مدام جلسه گذاشته بود و طرح داده بود و رفته بود خطّ مقدّم. موقع برگشتن به قرارگاه چرت میزد و سرش میافتد روی سینهاش. دلم میخواست هر چه زودتر برسیم تا او برود و بخوابد. رسیدیم به قرارگاه. صیّاد مستقیم به سنگرش نرفت. به […]
معامله نمیکنم

صدایم کرد و رفتم تو. نامهای را به دستم داد. گفت: «آقا هادی، این نامه رو تایپ کن و بعد هم برای اقدام بفرست.» برای بنیاد شهید بود. نوشته بود که زمین را نمیخواهد؛ و میتوانند بدهندش به کسی که نیازمندتر باشد. نامه را خواندم، ولی برای تایپ نبردم. بدجوری ریخته بودم به هم. همهاش […]
میخواهیم با صیّاد باشیم

وقتی رفته بودیم زاهدان، شب اوّل چند نفر آمدند و گفتند: «ما میخوایم این چند شب در اتاق شما باشیم.» از دوستان تیمسار بودند. اتاق من با یک تیغه از اتاق تیمسار جدا میشد و در نداشت. اینطور اگر تیمسار کارم داشت، راحت صدایم میکرد. گفتم: «برای من مسألهای نیست، ولی خسته میشید. همراهی با […]
یک روز کاری شهید صیّاد

اگر بخواهم یک روز کاریش را تعریف کنم، معمولاً اینطور بود که اوّلین نفری بود که بعد از فرماندهی لجستیک وارد ستاد کل میشد؛ رأس ساعت هفت. کسی برای آمدنش خبردار نمیداد و پا نمیکوبید. از صدای پایش میفهمیدیم تیمسار آمده. میآمد توی دفتر، یکی یکی با هر کس که در دفتر بود، مهمان و […]
احترام به والدین

خیلیها میآمدند و از ما یا آقاجان و عزیز خواهش میکردند که واسطه بشویم بین آنها و علی و کارشان راه بیفتد. یکبار یک نفر میخواست علی کاری برایش انجام دهد. از آقاجان خواسته بود که برای علی نامه بنویسد. آن موقع که علی فرماندهی نیروی زمینی بود. آقاجان هم برای علی نامه نوشته بود. […]
به هوای امام هشتم علیه السلام

علی را گرفتم بهش شیر بدهم، یک دفعه دیدم یک صدایی از گلویش بیرون آمد و رنگش سیاه شد. سیاهی چشمهایش رفت. هول برم داشت. جیغ کشیدم و توی صورتم زدم. گفتم: «یا امام هشتم، من به هوای تو اومدم اینجا. به امید تو اومدم. حاشا به غیرتت، اگه بچهام از دستم بِره.» یک بار […]
بازداشت

من از قبل انقلاب صیّاد را یک آدم مؤمن و مذهبی میشناختم. قبل از انقلاب مثل حالا نبود. خیلی واجباتشان را انجام میدادند، ولی کسی پی مستحبات نبود. سال پنجاه و شش که کسی را به خاطر انجام دادن خیلی کارهای حرام بازخواست نمیکردند، صیّاد را به خاطر نماز خواندن بازداشت کرده بودند. کی، سرلشکر […]
یک سرباز با سر و صورت خاکی

یک بار تو جبهه باهاش قرار داشتم. نیامد. تا نزدیک اذان مغرب صبر کردم باز هم نیامد. همیشه قرارهایمان بعد اذان بود. نماز را میخواندیم و بعد مینشستیم به صحبت، ولی اذان را گفتند و نیامد. رفتم بیرون، پرسیدم: «جناب سرهنگ رو ندیدید؟» یکی گفت: «گفتند شما بمونید یا بیاد.» گفتم: «چشم.» ماندم، ماندم، ماندم. […]
گوش به فرمان ولی

گاهی که خدمت آقا میرفتیم، عید بود یا مناسبتهای دیگر. میدیدم آقا که صحبت میکنند صیّاد تند تند یادداشت برمیدارد. آخرین بار عید غدیر بود و برای تبریک خدمت آقا رسیده بودیم. درجهی سرلشکری را هم ابلاغ کرده بودند. من در مراسم کنار صیّاد نشسته بودم و دستم را گذاشته بودم روی دستش. آقا که […]
خاک پای امام

در سفری که با صیّاد همراه رئیس جمهور (آقای خامنهای) به سوریه رفته بودیم، من و صیّاد پس از ملاقات ژنرال طلاس، قرار شد از اردوگاه بلبعک دیدن کنیم. صیاد از تیم اسکرت خواست، برنامه را طوری تنظیم کنند که برای نماز اول وقت به مسجد یا مزار شهیدی برسیم. آنها خیلی تعجب کردند و […]