اشک‌هایش

من مردهای زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را، که در راحتی و رفاه هم بودند، امّا همیشه سر زن و بچّه‌شان منّت می‌گذاشتند. ابراهیم با آن همه مرارتی که می‌کشید باید از من طلبکار می‌بود، که من دارم برای تو و بقیه این سختی‌ها را تحمّل می‌کنم، ولی همیشه با شرمندگی می‌آمد […]

شروع زندگی

نمی‌گذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمی‌گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفته‌ای که در دزفول ماندم اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روزها بدم می‌آید. بعدها روزهای سخت‌تری را گذراندم. امّا آن دو هفته… چی بگویم؟… آن‌جا شاید بدترین جای زندگی ما […]

دلتنگی

نگاهم کرد، در سکوت، و گفت: «حلالم کن!» گفتم: «به شرطی که من هم بیایم.» گفت: «کجا؟» گفتم: «جنوب، هر جا که تو باشی.» گفت: «نمی‌شود. سخت‌ست. خیلی سخت‌ست.» خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش‌ست، فتح المبین، و دزفول هم ناامن‌ست. گفتم: «من باید حتماً بیایم.» دلیل‌های خاصّی داشتم. گفت: «نه. من […]

تحفه‌ی ابراهیم برای خدا

ابراهیمی که با چشم بسته راه می‌رفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می‌زدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید: «تو از طریق همین چشم‌هات شهید می‌شوی.» گفت: «چرا؟» گفتم: «چون خدا به این چشم‌ها هم کمال داده هم جمال.» ابراهیم چشم‌های زیبایی داشت. خودش هم می‌دانست. شاید به خاطر همین بود […]

مثل امام حسین علیه السلام

نمی‌دانست به دوستم چه چیزها نگفته بودم وقتی به جواب خواستگاری کسی گفت نه و او دو هفته بعد شهید شد و حالا من در جای او بودم، بر سر دو راهی، که چی بگویم به ابراهیم. نمی‌دانست که بارها خواب ابراهیم را دیده‌ام. نمی‌دانست خواب دیده‌ام ابراهیم رفته روی قله‌ی بلندی ایستاده دارد برای […]

کوله‌پشتی

قدش نسبت به او کوتاه بود؛ دست‌هایش را حلقه کرد دور گردنش و روی پنجه‌ی پا بلند شد؛ می‌خواست دعا را درست توی گوشش خوانده باشد. «إِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى‏ مَعادٍ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جاءَ بِالْهُدى‏ وَ مَنْ هُوَ في‏ ضَلالٍ مُبينٍ» حمید گفت «تمام شد؟» و پشتش را که موقع […]

عکس دو نفره

چادرهای بچّه‌های تفحص معلوم بود. به او گفته بودند که حاج رحیم صارمی –که از دوستان حمید بود- برای تفحص همین طرف‌ها است. ماشین ایستاده و نایستاده، پیاده شد. دل توی دلش نبود. حس می‌کرد حمید همین نزدیکی‌ها است. گونه‌هایش گر گرفته بود، قلبش تند می‌زد و باد که به چادر خیسش می‌وزید پاهایش تیر […]

شما مهدی را نمی‌شناسید!

آقا مهدی، با این‌که فقط یک سال از حمید بزرگ‌تر بود، یک نوع حالت پدری نسبت به او داشت. رفتار حمید هم در مقابل او همین را تداعی می‌کرد. هم‌رزم‌هایشان می‌گفتند «حمید جلوی آقا مهدی فقط یک‌جور می‌نشست؛ دوزانو. وقتی هم آقا مهدی می‌رفت باز از اوّل تا آخر حف او مهدی بود. می‌گفتیم حمید […]

معلّم خوب

وقتی به حمید جواب مثبت دادم، یقین داشتم که یقین دارد به اسلام. احساس می‌کردم یک راهی است، می‌خواهم بروم؛ احتیاج به یک هم‌راه؛ یک هم‌راه خوب. همراهی‌ای که دو نفر یک‌دیگر را کامل کنند. دوستانم گاهی شوخی می‌کردند؛ می‌گفتند: «فاطمه! به کی شوهر می‌کنی؟» می‌گفتم: «به کسی که برایم معلّم خوبی باشد. کسی که […]

زیباترین پاسدار روی زمین

«آن موقع‌ها، شماها یادتان نمی‌آید، مُد بود هر کس مذهبی است لباسش نامرتب و چروک باشد؛ موهایش یکی به شرق یکی به غرب… یعنی که به ظواهر دنیا بی‌اعتنا هستند، امّا حمید نه. خیلی خوش‌لباس بود؛ خیلی تمیز. پوتین‌هایش واکس‌زده؛ موها مرتب و شانه کرده؛ قدبلند. به چشمم خوش‌گل‌ترین پاسدار روی زمین بود. خودم موها […]

در دل معرکه

در جبهه که وضع بحرانی می‌شد، بلند می‌شد می‌رفت وسط معرکه. همه دادشان درمی‌آمد که برای چه جانش را به خطر می‌اندازد. نمونه‌اش پل سابله در عملیات طریق القدس، نمونه‌اش توی هور در عملیات بدر که آتش خمپاره و توپخانه‌ی عراق همه‌جا را جهنّم کرده بود. این دیگر پیش بچّه‌های سپاه و ارتش خیلی معروف […]

دلتنگ امیر

همیشه در قنوت نمازهایش از خدا شهادت می‌خواست. به من می‌گفت «دیگه صبرم تموم شده. نمی‌دوم بالأخره درِ شهادت به روم باز می‌شه یا نه؟» مشهدی‌ها رسم دارند صبح روز بعد دفن می‌روند سرِ خاک. من و آقای آهی و آقای محمودی که راننده‌های صیّاد بودند، می‌بایست زودتر می‌رفتیم و فرش و وسایل دیگر را […]

برای شهادتم دعا کن!

قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: «حرف دیگه ای پیدا نمی کنی بگی؟» آخرین بار گفت: «نه خانم، من می دونم همین روزها شهید می شم. خواب دیدم […]

معارف جنگ مبادا تعطیل شود

صیّاد سازمانی افتخاری تأسیس کرده بود به اسم معارف جنگ. اوّلش سازمان نبود، بلکه خودش دواطلبانه در بسیج مسجدها می‌رفت و درباره‌ی جنگ کار(سخنرانی و نقل خاطره و…) می‌کرد؛ ولی بعد تصمیم گرفت این کار را سازمان‌دهی کند با دو هدف؛ یکی حفظ وقایع تاریخی جنگ و جمع‌آوری خاطره‌ها؛ و یکی هم انتقال تجربه به […]