خستگی ممنوع

صد متر بیشتر فاصلهمان نبود؛ نه دیواری، نه سنگری، نه چیزی. یک پل بود و دو طرفش رودخانه؛ و رگباری کور از گلوله. تا چشممان میافتاد به محمود، نمیتوانستیم شلیک نکنیم، نمیتوانستیم فریاد نزنیم، نمیتوانستیم ندویم، نمیتوانستیم پیش نرویم، نمیتوانستیم نزنیمشان عقب، نمیتوانستیم فراریشان ندهیم، نمیتوانستیم مهاباد را پس نگیریم. گفتم «اگر تو نبودی…» گفت […]
نمیدانستیم بخندیم یا گریه کنیم؟

«به بچّههای سپاه بانه کمین زدهاند.» – کجا؟ – توی گردنهی خان. در حوالی شهر بانه. – کسی هم طوریش شده؟ آمدهایم همین را بگوییم. بگوییم نتوانستیم جنازههاشان را بیاوریم. خوردیم به تاریکی. محمود همان لحظه حرکت کرد. گفت باید جنازهها را بیاوریم. نزدیک گردنهی خان رسیدیم. سه تا پیچ را رد کردیم رفتیم رسیدیم […]
احساس خطر

اوایل سال راحت میآمدند توی دهات رفت و آمد میکردند میرفتند. حتّی توی شهر هم میآمدند. امّا با آمدن محمود و برف و آن ضد کمینها، فکر نزدیک شدن به شهر را از ذهنشان دور کردند. ضد کمینها بیشتر هم شدند. تا جایی که یک بار توانست یکی از سران حزب را اسیر بگیرد. مسلح […]
توی قتلگاه

گفتم «میخواهم دامادت کنم. چون و چرا هم نمیخواهم بکنی. فقط بگو خودت کسی را سراغ داری؟» داشت. گفت «میتواند پا به پام بیاید.» رفتیم خواستگاری. اذنش را گرفتم. خودش هم رفت با عروسش حرف زد. قرار شد خطبهی عقد را امام براشان بخواند. ما با اتوبوس آمدیم تهران و آنها با هواپیما آمدند. یادمست […]
دلم تنگ شده

یادمست آقاش میخواست برود جبهه. بش گفت «قدمت روی چشم. ولی با خرج خودت بیا. نشنوم یک وقت با بچّهها آمده باشی آ.» یک بار دیگر آمدیم تهران برویم سر به خانوادهی قمی (معاون نظامی محمود) بزنیم –که تازه شهید شده بود. زنگ زدم بش گفتم «اینها میخواهند بیایند کردستان ننه.» گفت «قدمشان روی چشم.» […]
ناغافل

نمیگذاشت برویم بدرقهاش. بدش میآمد. میگفت «مگر کجا دارم میروم که همه باید بفهمند؟» عکسهاش هنوز هست که هیچ وقت از جلو نگرفته. اصلاً نمیگذاشت کسی از جلو ازش عکس بگیرد. بیشتر عکسهاش از پشت بود. ناغافل میآمدند ازش میگرفتند. بعد هم که دیگر یاد گرفت اصلاً نگوید دارد میرود. یک خداحافظی خشک و خالی […]
خیالمان راحت است

بیشتر عملیاتهای آن منطقه باید با مشارکت ارتش انجام میشد و مسؤول هماهنگی و پشتیبانی ارتش صیاد شیرازی بود. آن بار دعوتش کرده بودیم بیاید لشکر، بیاید توی سالن آمفی تئاترش برامان حرف بزند. – با اینکه میشناختیمش – کاوه رفت پشت میکروفن. گفت چه کسی آمده، خوشامد گفت، دعوتش کرد بیاید بالا حرف بزند. […]
این هم سهم من

روی ارتفاع و خسته از سه شب ماندن؛ و تشنه و گرسنه از بیغذایی و تنهایی. دوازده سیزده نفر بیشتر نبودیم. غذامان فقط انجیرهایی بود که نمیشد خوردشان. بو میدادند. بچّهها همان روز اوّل میانداختندشان اینور و آن ور. بعد که بشان فشار آمد رفتند برشان داشتند خوردندشان. تمام نگاهها به کاوه بود. نشسته بود […]
جریمه شکار

هیچ کس نمیدانست کی شکار را زده. میگفتند از جنگل که رد میشدهاند، کاوه یا یکی دیگر، شلیک میکند میزندش. و این کار از نظر قانون مجاز نبود. این را دادستان سپاه میگفت. در مجلسی که همه بودند. محمود داشت روزنامه میخواند. دادستان میگفت «جرم جرم ست. من و شما نمیشناسد. هر کس مرتکبش بشود […]
اینها امانت است

کلاس اوّل بود یا دوم دبستان –درست یادم نیست- که آقام پسته میآورد خانه و ما میشکستیم که کمک خرجمان باشد. محمود صبحها میرفت مدرسه، شبها میآمد کمکمان میکرد. تا نصف شب پا به پامان مینشست پسته میشکست. به من میگفت «مواظب باش مغز پستهها جایی نپرد گم شود. اینها همهاش امانت مردمست. آقاجان خودش […]
فرماندهی روی برانکار

شب عید سال 62 بود. یک پیت هفده کیلویی روغن برداشتم، آبش کردم، گذاشتمش سر آتش. آب جوش آمد. روش روغن قلپ قلپ میکرد. یک مشت چای خشک ریختم توش گفتم «الآن دم میکشد.» یکی گفت «با کدام لیوان میخواهی بدهی بخوریم؟» گفت «راست میگویی آ.» چشم چرخاندم گفتم «بروید تمام قوطی کمپوتهای خالی را […]
برای بوکان آمدهاید؟

کاوه گفت «بوکان، میخواهیم برویم آزادش کنیم. بیشماها هم اصلاً نمیشود.» گفتم «من تا نروم یک خبر نگیرم نمیآیم.» محمود گفت «اصلاً با هم میرویم مشهد. یک سلام و یک خداحافظ و بعدش هم با یا علی علیه السلام! میآییم بوکان را آزاد میکنیم. قبولست؟» گفتم «قبول ست.» پیش خودم حساب کردم «میروم سه چهار […]
فرماندهی تیپ امام حسین علیه السلام

بیست روزی میشد آمده بودم مشهد که شب آمد به خوابم. با لباس نظامی و تک و تنها. گفت «مرا تنها میگذاری؟» گفتم «جان تو دلم نمیخواست. خسته شده بودم فقط. مأموریتم هم –خودت بهتر میدانی- تمام شده بود.» حتّی چانه زدم «چرا درخواستم نکردی مأمورم کنند باز برگردم بیایم پیشت؟» گفت «یک خوابی برات […]
آمدی بابا؟

منصوری معاون محمود پسرم میگفت «نشسته بودیم دم سنگرمان. عراقیها آتشی به پا کرده بودند که هر کس میرفت جلو، یا شهید میشد یا زخمی یا اصلاً بر نمیگشت. محمود هم میخواست برود. گرفتیم دستهایش را بستیم نگذاشتیم. پاهاش را هم میخواستیم ببندیم که گفت زحمت بیخود نکشید. اسم من توی لیست این عملیات آمده. […]