به امید خدا

خبر داده بودند محسن رضایی توی جادهی ارتباطی تصادف کرده و مجروح شده و برگرداندهاندش عقب. این اتّفاق کلّی روحیهی بچّهها رو ضعیف میکرد. به مهدی گفتم: «حالا با این وضع ما به چه امیدی بریم؟» یک جای دیگری که آرامش واقعی را توی وجود مهدی دیدم، همینجا بود. گفت: «به امید خدا، با […]
چشم گریان مهدی

چیزی که شاید از خیلی از آدمهای جنگ جدایش کند، از دست ندادن خلوتهایش توی بحبوحهی کار است. توی خیبر، یادم هست، شبهایی که یک کم فرصت پیدا میکرد، قرآنش باز بود. داشت سورهی واقعه را حفظ میکرد و چقدر خوشحال بود. یادم نمیآید جایی با مهدی بوده باشم و موقع نماز، خودش با صدای […]
شبیه معجزه

خب، حرفهایی که دربارهی مهدی میزنند، زیاد است و من وقتی میشنوم، به عنوان مادرش، به عنوان کسی که سهمی در بزرگ کردنش داشتهام، احساس غرور میکنم. مثلاً وقتی میشنوم که فرماندهی سنگرنشینی نبوده و پا به پای رزمندهها توی خطّ مقدّم بوده یا اینکه برای شناساییها خودش میرفته توی خاک عراق، اینها همهاش مایهی […]
نمازهایش

از بچّگی یادش داده بودم، نمازهایش را اوّل وقت بخواند، ولی خودم هم باورم نمیشد اینطور با روحش آمیخته شود. فرماندهی لشکر که شده بود، همین عادتش به بقیهی رزمندهها منتقل شد. به فرماندهشان که نگاه میکردند و میدیدند نزدیک اذان، هر کاری داشته باشد رها میکند و وضو میگیرد، آنها هم الگو میگرفتند. بعد […]
انگار تنها نبودم

از همان وقتی که مهدی را باردار شدم، حسی در وجودم به من میگفت باید مراقب باشم؛ چیزی بیشتر از یک بارداری ساده. تمام فکر و ذکرم شده بود این بچّهای که توی دلم بود. هر غذایی نمیخوردم. هر جایی مهمانی نمیرفتم. قرآن خواندنم بیشتر شده بود و مرتّبتر. وقتی قرآن میخواندم، انگار تنها نبودم […]
توپ ناغافل

محمود گفت: توی بیابان بودیم که یک توپ آمد خورد جلوی پایمان منفجر شد، هرچه نگاه کردیم نفهمیدیم از کجا زده اند، تا دوردست ها نه کسی بود، نه تپه ای، نه برد مناسب جهت در تیرس بودن!! همه دشت بود و صاف. به مردی که گاو می چراند شک کردیم، رفتیم دیدیم بله خودش […]
محبوبیت

هر بار گرهی به کارمان میافتاد فقط چشممان به دست محمود بود بیاید بازش کند. یک بار خبر آوردند محمود زخمی شده و کسی نیست و بچّهها تنها هستند. سریع خودم را رساندم، دیدم محمود آنجاست، با سر باندپیچی شده، و البتّه سرپا و در حال دستور دادن به نیروها. بچّهها گفتند «ترکش خورده به […]
فرزند کردستان

شهید بروجردی آمد نشست کنارم و از ناصر گفت و گنجیزاده و بهم فهماند نگرانست و ازم پرسید «مجید! به نظر تو کی برای تیپ از همه مناسبترست؟ محمود خوب نیست؟» گفتم «تا محمود هست غمی نیست.» گفت «یعنی میتواند جای ناصر و گنجیزاده را پر کند؟» گفتم «مطمئن باش.» و از عملیاتی شبانه گفتم، […]
ضدکمین

یک بیسیم قوی آوردیم نشانش دادیم، گفتیم «این هم بیسیم. دیگر چی میخواهی؟» گفت «ببندیدش به ماشینم، برویم دور و بر شهر ببینیم بردش چقدرست.» بیست کیلومتری رفتیم، یا شاید هم بیشتر، که گفت «خوبست. بر میگردیم.» پنج نفر بودیم. من بودم و محمود و راننده و متصدّی بیسیم و یکی از پیشمرگان کرد. توی […]
فرمانپذیری تا پای شهادت

یک بار مسؤولی آمد سرش داد زد «من فرماندهتم. باید به حرفم گوش بدهی.» محمود گفت «تو فرمانده من نیستی. فرمانده من امامست.» بش تکلیف کردند «باید بروی همین امشب عمل کنی.» – بگذارید برای فردا شب. قول میدهم موفق هم میشویم. – نمیشود. همین امشب. – فقط 24 ساعت مهلت میخواهم. میخواهم بچّهها را […]
فرماندهی روحیهبخش

کاوه در عملیات بدر رفته بود نشسته بود روی کاپوت جیپ، زیر آتش توپخانه و ادوات عراقیها، داشت به بچّهها میگفت چی کار کنند. کارد میزدی خونم در نمیآمد. گفتم «بیا پایین بنشین لااقل. کار دست خودت میدهی آ.» گوش نمیکرد. گفتم «با توام. محمود! تو را به جان هر کس دوست داری بیا پایین.» […]
دیدار با امام

در جادهی صعب العبوری که کنارش جنگل آلواتان قرار داشت. یعنی جادهی پیرانشهر به سردشت. قاسملو به لوموند فرانسه در مهرآباد گفته بود «اگر اینها بتوانند این جاده را تصرف کنند من کلید کردستان را بشان تقدیم میکنم. از آن شعارهایی که صدام هم میداد. طراحی عملیات انجام شد. زمان زیادی برد. عملیات شروع شد. […]
اعلام عزای عمومی

سد بوکان برای خود ما غیر قابل تصوّر بود، ولی با سماجت محمود رفتیم گرفتیمش. بعد از آن بود که حزب دمکرات مثل مار زخمی شده بود. یک نامه فرستاد به سپاه میاندوآب که اگر مَردید و اهل درگیری، بلند شوید بیایید فلان جا، رو در رو بجنگیم. نامه رسید به دست محمود، آمد بچّهها […]
پیشمرگ

پاش که به شهر میرسید میرفت توی مردم، باید میآمدی از نزدیک میدیدیاش. خیلیها به اسم صداش میزدند. یا دست براش تکان میدادند. یا میآمدند درد دلی چیزی میکردند میرفتند. یکیشان پیرمردی بود از پیشمرگان، به اسم کاک فتاح، که توی سپاه سقز کار میکرد و خیلی محمود را دوست داشت. مغازهاش توی بازار […]