وقتی یاد گرفت نماز شب بخواند

وقتی مهدی به دنیا آمد، وضع مالیمان خیلی خوب نبود. از همان بچّگی یاد گرفت که کار کند، زحمت بکشد. لطف خدا بود که آن شرایط برایمان پیش بیاید و مهدی بچّهی نازپروردهای بار نیاید. کمک حالم بود. با آنکه مدرسه میرفت، روزی چند ساعت میآمد دم مغازه کمک من. توی خانه هم به مادرش […]
فرماندهی نگهبان

وقتی رسیدیم به نطقهای که باید مستقر میشدیم، چادرها را علم کردیم و پستهای نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. همان شب، مهدی زین الدّین همراه جواد دلآذر آمده بودند سرکشی. قبلش هم شناسایی بودند. شب را همانجا توی چادر ما خوابیدند. پست بعد از من ناصری بود. میدانستم کجا میخوابد. […]
خودش یک تنه

موقع خیبر، توی واحد تبلیغات لشکر هفده بودم. خب کارمان ایجاب میکرد توی منطقه نمانیم و دائم در حال حرکت باشیم، توی خط خودی. بیشتر جاهایی که سر میزدیم، مهدی زین الدّین هم آنجا بود. اصلاً از آن فرماندههایی نبود که بچسبد به سنگر فرماندهیاش. پشت نیروهاش بود. توی خیبر، آتش دشمن بیسابقه بود. عراق […]
دقیق و قاطع امّا بیادّعا

آقا مهدی نمونهی یک آدم چند بُعدی بود. توی جمع بچّهها، بیادّعا و مظلوم و سر به زیر و توی عملیات و سر جای فرماندهیش، دقیق و قاطع و خونسرد. توی فشارهایی که مغز آدم از کار میافتد، فکرهایی به ذهنش میرسید که میماندی. مثل آن روز، اواخر عملیات بود. دشمن هر چه توان داشت، […]
خجالت کشیدم

مأمور شدیم به خط پدافندی پاسگاه زید؛ من و محمّد مغاری. وقتی رسیدیم آنجا، شب شده بود. آنقدر که راه آمده بودیم، رمق سرپا ایستادن نداشتیم. محمّد از بچّههای اطّلاعات عملیات بود و قبلاً هم آنجا آمده بود. گفت: «بریم توی سنگر اطّلاعات بخوابیم تا صبح بشه و ببینیم تکلیف چیه.» وسط سنگر، یک بنده […]
زیر آتش، وسط درگیری

طرح کانالیزه کردن منطقههای جنگی، از عملیات خیبر باب شد. یادم هست یکی از بچّهها بود به نام شیخی. یک بعد از ظهری بود آمد. نقشهی کانالها را نشانم داد و گفت: «آقا مهدی دستور داده هر طور شده باید منطقه رو امن کنیم. راهش هم همین کانالهاست.» بچّهها با جان و دل روی کانالها […]
مغز نظامی سپاه

محسن رضایی بعد از شهادت مهدی خیلی ازش تعریف میکرد، جوری که انگار مغز نظامی سپاه را از دست داده باشد. میگفت: «توی کارهای نظامی آدم رو متحیّر میکرد. گاهی حرفهایی میزد، پیشنهادهایی میداد که به ذهن هیچ کس نمیرسید. واقعاً مدیر بود. فرمانده بود. میدونست توی هر موقعیتی، با نیروهاش چطور حرف بزنه تا […]
مهدی زین الدّین، فرماندهی لشکر هفده

مهدی اهل معرّفی کردن خودش هم نبود. کم پیش میآمد که بگوید من فرماندهی لشکرم، تا کارش راه بیفتد. آقا محسن تعریف میکرد: «یه بار جلسهی مشترک فرماندههای ارتش و سپاه برای تصویب عملیات بود. چندتا از سرهنگهای ارتش اومده بودن و روی کالک عملیاتی بحث میکردن. مهدی هم با همون لباس بسیجی، ته […]
یکی مثل همه

وقتی دیدمش، تیربار روی دوشش بود و قاطی بچّهها برمیگشت عقب؛ یکی مثل همه. با لباس گلی، پوتینهایی که دیگر رنگ سیاهشان معلوم نبود و قیافهی خسته و درهمی که یک لایه خاک رویش نشسته بود. به بچّهها بدجوری فشار آمده بود. گردان زده بود به خط ولی پشتیبانیش نکرده بودند. کلّی تلفات داده بودند […]
پای مجروح

دو قبضه خمپاره داشتیم که باید کار یک توپخانهی کامل را میکردند. عراقیها از جنوب جزیره نفوذ کرده بودند و جاده میساختند تا جزیره را دور بزنند. نمیدانم چرا توپخانهی خودی تعطیل شده بود و ما مانده بودیم با همین دو خمپارهانداز. خمپارهها داغ میکردند و من یکی از بچّهها را مأمور کرده بودم که […]
مخلصانه و دلبرده از همه چیز

حرف از مهدی زیاد میشود گفت. از فرماندهی که با همهی ابهت و متانتش اگر میخواست، میتوانست ظرف پنج دقیقه، بچّهها را از خنده رودهبر کند. آدمی که با آن همه مشغله، خلوتهای شبانه و نماز شبهایش ترک نمیشد. آدمی که با سن کمش، پیرمردها و آدمهای جاافتاده را شیفتهی خودش میکرد. توی جبههی غرب، […]
مرام مهربانی

مهدی فرماندهی لشکر، ظهر توی کانکس ما بود. هر وقت کار جدیدی میکردیم، فاکسی میآوردیم، مرکز تلفن را عوض میکردیم، دوست داشتیم بیاید و ببیند. فقط هم که ما نبودیم. همهی واحدها دوست داشتند مهدی کارهایشان را ببیند و تشویقشان کند. مهدی هم که با آن همه مسئولیت و کار که سرش ریخته بود، وقت […]
فرماندهی بینظیر

یک روز ماشین لندروری آمد و کنار گروهان ما ایستاد. اتفاقاً چندتا از بچّههای ارتشی هم آمده بودند پیش ما. درِ ماشین باز شد و مهدی زین الدّین آمد پایین. بچّهها رفتند طرفش و دورهاش کردند. چند نفری باهاش دست و روبوسی کردند و با هم رفتند توی یکی از سنگرها. یکی از درجهدارهای قدیمی […]
یاد فرمانده

صبح یکی از روزهای سال شصت و سه، توی حسینیهی لشکر مراسم بود. نمیدانم شاید زیارت عاشورا. من هم طبق معمول، پوتینهایم را پوشیدم. بندشان را شل کردم و رفتم حسینیه. موقع برگشتن، هرچه دنبال پوتینهایم گشتم، پیدایشان نکردم. با خودم گفتم شاید یکی از بچّهها اشتباهی پوشیده. وقت نماز ظهر و عصر، یک جفت […]