پیمان خون

همانجا چهار نفری با همدیگر قسم خوردیم که تا آخرین قطرهی خون مبارزه کنیم. من بودم و میرزا و هادی بیگزاده و عبدالله. از این جمع فقط من و عبدالله زنده ماندهایم. آن روزها هیچ کس باور نمیکرد انقلاب به این زودیها پیروز بشود. ساواک خیلی قدرتمند شده بود. هر کی را میگرفت، شکنجهاش میکرد. […]
درست میشه

داداش بزرگهی میرزا با ما کار میکرد. از آن کاریها بود. میرزا خیلی احتراماش را نگه میداشت. با اینکه کوچکتر از او بود، ولی از رفتار و کردار هردوشان معلوم بود که کی بیشتر احترام نگه میدارد، کی حرف گوشکنتر است. اگر بیپولی به برادرش فشار میآورد و وادارش میکرد که برود نقّاش را به […]
فرش یا گلیم

بعد از ازدواجاش رفت فرشی را که با هزار زحمت خریده بود، مُفت، به سه چهار هزار تومان فروخت. رفتم بهاش گفتم «این کارها چیه تو میکنی؟ آدم فرش زیر پاش رو میبره میفروشه؟ او هم الآن که زندگیش رو تازه شروع کرده؟» خندید گفت «آره، الآن، همین الآن که تازه زندگیم رو شروع کردهم، […]
عروسی ساده

«میخوای کجا مراسم بگیری؟» و «چند نفر رو میخوای دعوت کنی؟» و «چه شامی میخوای بدی؟» گفت «مراسم من سادهست. خیلی ساده. کس زیادی رو هم نمیخواهد بگین بیاد. همین خودمونیها بهتره.» از آن لبخندهای مخصوص میرزایی خودش را زد و گفت «البته هر کی رو دوست دارین بگین بگین، ولی خودش پشیمون میشه برمیگرده.» […]
چک برگشتی

یک بار یکی از چکهای پیکر (صاحب کار میرزا محمد) برگشته بود و طلبکاره آمده بود شاخ و شانه میکشید که «همین جا پولات میکنم». دری وری هم میگفت. میگفت «همهتون رو از نون خوردن میندازم.» میگفت «در اینجا رو گل میگیرم.» از این قلدربازیها در میآورد. میرزا آن روزها بادی به غبغب داشت. ادعاش […]
قرض رو باید داد

یک بار خبر آوردند که احد ترشیجی با موتور تصادف کرده و پاش درب و داغان شده و «الآن افتاده توی بیمارستان، احتیاج به پول داره.» میرزا میرود میبیند ران احد از بین رفته و استخواناش زده بیرون و دکترها میگویند باید به جاش پلاتین بگذارند. میگوید «پولاش چه قدر میشه؟» میگویند «هفت هزار تومن.» […]
کاراتهکار

«میرزا لره تویی؟» میرزا گفت «این جوری صدام میکنن توی بازار. فرمایش؟» احد گفت «میگن خیلی زرنگی، خیلی خوش تیپی، خیلی هوای بچههات رو داری راست میگن؟» میرزا گفت «لابد یه چیزی هست که میگن.» بچهها رفتند دم گوش میرزا پچ پچ کردند. میرزا لبخند زد. احد گفت «یه چیز دیگه هم میگن. میگن زورت […]
بهترین اسباببازی

بهترین اسباببازی میرزا یک جور کلت بود که فشنگ پلاستیکی میخورد. شلیک که میکرد، عین تفنگ پلیسها، تیر میخورد به هر جا که نشانه گرفته بود. آنقدر این تفنگ را دوست داشت که میرفت شش تا فشنگ دیگر هم میخرید، میآمد چند تا هدف میکاشت، مینشست نشانه میگرفت و هی شلیک، هی شلیک، هی شلیک […]
رادیو

از راه نرسیده رفت پیش پیکر گفت «اون رادیو رو خاموش کن.» رادیو صبح تا شب روشن بود. ترانه پخش میکرد. میرزا تازگیها از ترانه هم خوشاش نمیآمد. پیکر گفت «امروز دیگه حرف حسابات چیه؟ رادیو رو برای چی باید خاموش کنم؟» گفت «صدای زن حرومه. شنیدناش قباحت دارده. باید خاموش شه این رادیو.» یک […]
فیوز برق

میرزا پی حرف حق بود. هر کاری را که میدانست درست است انجام میداد. حتی اگر شده یواشکی. آن شبها تلویزیون سریالهای «مراد برقی» و «تلخ و شیرین» و این چیزها را نشان میداد. همه هم تلویزیون نداشتند. مثلاً از هفت هشت تا خانوادهیی که توی یک خانه مستأجر بودند، فقط یکیشان تلویزیون داشت. شب […]
ناموس مردم

میرزا هر روز با موتور گازی میآمد سر کار. آن روز که از راه رسید، دیدم پیراهن سفیدش غرق خون است، یک گوشهی موتورش قُر شده، دارد میخندد. بند دلام پاره شد. رفتم گفتم «این خونها چیه؟ مال خودته؟» گفت «نه. مال یه بیمعرفتیه که افتاده بود دنبال ناموس مردم.» میرزا داشته از خیابان نظام […]
خداوند هر دو را قبول کرده است!

آخرین باری که دیدمش، سه روز قبل از شهادتش بود. صبح زود آمد. به اندازهی یک صبحانه خوردن ماند. مثل همیشه بیخبر آمد و با عجله رفت، ولی آن روز دلم میخواست بماند. میخواستم بیشتر ببینمش و با هم حرف بزنیم. انگار ناخودآگاه احساس کرده بودم که دیگر چنین فرصتی ندارم. نشست توی ماشین. من […]
رحمت خدا

یک روز بعد از نماز، توی مغازه نشسته بودم. فکر مهدی دوباره آمد سراغم «یعنی اسیر شده؟ شاید هم مجروح شده و گوشهی بیمارستانی افتاده. لابد حالش خیلی بده که نتونسته تماس بگیره. شاید نمیتونه حرف بزنه و شمارهی تلفن رو بده که به ما زنگ بزنن. نکنه شهید شده؟ نه. اگر شهید شده بود […]
چند دقیقه دیدار

یک بار مادرش خیلی دلش تنگ شده بود. چند وقتی هم بود خبری ازش نداشتیم. فقط میدانستیم توی سپاه دزفول است. دو نفری با مادرش سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم سمت دزفول. شب بود که رسیدیم. جایی رو نداشتیم. تا صبح یه جوری سر کردیم و صبح پرسان پرسان مقر سپاه را پیدا کردیم. […]