سازمان پیش مردگان مسلمان کُرد

آن روزها توی کردستان دست سپاه بسته بود. هیئت حسن نیت از طرف دولت موقت آمده بود کردستان، با گروهک‌ها ملاقات کرده بود، با هم قرار گذاشته بودند که اگر قرار است در کردستان صلح برقرار باشد، باید سپاهی از شهرهاش بروند بیرون. یا اگر هم هستند، دست به هیچ تحرکی نزنند. بروجردی نمی‌توانست دست […]

خودمختاری کردها

آمریکا همیشه از کردستان برای هدف‌های خودش استفاده می‌کرد. یعنی اگر رژیمی سر کار می‌آمد و او می‌خواست آن را به زانو در بیاورد، اولین کارش این بود که در کردستان ناراضی درست کند. برای عراق می‌رفت کردهای عراق را وادار به شورش می‌کرد؛ و برای ایران کردهای ایرانی را. البته کردهای ایرانی انگیزه هم […]

حاکم بلامنازع کردستان

توی دل کرُدهای کردستان جا باز کرده بود. هر کس هر کاری می‌خواست بکند، می‌آمد سراغ او. جهاد سازندگی می‌آمد برای پروژه‌های عمرانی‌اش از او مشاوره می‌گرفت. آموزش و پرورش برای کارهای فرهنگی‌اش می‌آمد با او صلاح و مصلحت می‌کرد. خیلی‌هاشان بعدها از فرماندهان قدرتمند جنگ شدند. (اشخاصی مثل شهید همت…) توی خودهامان که حرف […]

گوش به فرمان امام

… و اما مسأله‌ی منافقین. کار به آن‌جا رسید که توانستند به راحتی عناصری را آموزش بدهند که بهترین علمای ما را شهید کنند. از میان آن‌ها کسانی هستند که حاضرند برای هر کسی، حتی صدام یا آمریکا، جاسوسی کنند و هیچ چیز براشان مهم نیست. به نظر من کسی که این کار را می‌کند، […]

حرکت‌های موازی

یک روز در سپاه خبردار شدم که در جاهای مختلف تهران و با مجوزهای مختلف، نیروهای مسلح متفاوت، دارند حرکت‌های موازی با اسم‌های تقریباً یکسان انجام می‌دهند. شهید منتظری با حکمی از طرف شهید بهشتی توی گارد دانشگاه تشکیلاتی درست کرده بود به نام «پاسدار». تشکیلات ابوشریف در جمشیدیه با مجوز آیت الله اردبیلی به […]

این هفته تکلیفمون روشن می‌شه!

امام خیلی ضعیف شده بود. وقتی دست‌اش را به نرده می‌گرفت که سه طبقه را بیاید پایین، رگ‌های دست‌اش پیدا بود، حتی رگ‌های گردن‌اش پیدا بود، منتها سه طبقه را می‌آمد و باز می‌رفت بالا. یادم است تا یکی می‌آمد بگوید «حاج آقا کسالت دارن». امام در را باز می‌کرد می‌آمد پایین و نمازش را […]

فرمانده تیم حفاظت

امام تصمیم گرفت بیاید ایران. با سران انقلاب رفتیم مدرسه‌ی رفاه جلسه تشکیل دادیم. شهید بهشتی بود و شهید مطهری و آقای هاشمی و چند نفر دیگر و من. مسئولیت حفاظت از امام را گذاشتند گردن من و تیمی که قرار بود انتخاب بشود. دکتر یزدی از پاریس اصرار داشت که برای این کار از […]

ابوقراضه

محمد آمد ازم اسلحه خواست تا برود ساوه به هوای یک ساواکی خطرناک که بکشدش. گفت «نگران نباش. حکم اعدام‌اش رو از بزرگ‌ترها گرفته‌م.» گفتم «کی هست حالا؟» گفت «از اون شکنجه‌گرهای قاتل که رفته خودش رو یه گوشه زده به موش مردگی.» گفتم «تنها می‌خوای بری؟» گفت «اوساکریم هست، اسلحه رو هم که تو […]

یازده ساعت تا انفجار

بعد از حادثه‌ی پادگان لویزان که چند نفر از سران ارتش شاه در یک انفجار کشته شدند، یکی از آشناهای من که سرباز بود و چند روزی به پایان خدمت‌اش مانده بود، آمد به من گفت «نمی‌خواین یه کاری کنین که مثل اون دفعه آتیش بیفته به جون شاه و آدم‌هاش؟» گفتم «خواستن رو که […]

انفجار آمریکایی

*نقل اول: سر میرزا که به کارهای سیاسی گرم شد، دیگر هیچ کسی جلودارش نبود. یادم است رفته بودند توی یک کوچه‌ی بن بست، به اسم بروجردی، یک خانه اجاره کرده بودند به ماهی چهار هزار و پانصد تومان، که کارهای یواشکی‌شان را آن‌جا انجام بدهند. اسحه‌هاشان را هم همان‌جا توی دیوارهاش جاسازی کرده بودند. […]

بازم گردو داری؟

نیامده شیر فهم‌اش کردم «دوست دارم باهاتون همکاری کنم.» از قبل می‌دانست یا به‌اش گفته بودند چه کارهایی از دست‌ام برمی‌آید. صاف گذاشت کف دست‌ام «اگه می‌خوای همکاری کنی و کلی دعا بدرقه‌ت باشه، دست کن جیب‌ات و اسلحه برسون بهمون که خیلی لنگ‌ایم.» لبخندم مطمئن‌اش کرد که زده توی خال. گفتم «فکر کنم یه […]

استتار

اعلامیه‌ها را برای شهرستان‌ها هم می‌فرستادم. با بارهایی که باید می‌رفت می‌فرستادم؛ و برای آن‌هایی که می‌دانستم کله‌شان بوی قرمه‌سبزی می‌دهد. زاهدان، بیرجند، آبادان، اصفهان، شیراز. هر جا که یک آشنای دهن قرص داشتم، امکان نداشت براش اعلامیه نفرستم. کسی هم به‌ام شک نمی‌کرد. به قول بچّه‌ها استتار می‌کردم. به خاطر واردات بیش‌تر مهمان‌هام خارجی […]

ساخت نارنجک

یک روز هادی با خودش یک نارنجک چینی آورد توی کارگاه و گفت «می‌تونی این رو ریخته‌گری کنی؟» گرفتم وارسی‌اش کردم گفتم «شدن‌اش که می‌شه. قالب ماهیچه می‌خواهد. فقط بگو ببینم از کجا بلندش کردی؟» جواب‌اش را محمد آمد به من داد. گفت «یه ارتشی آشنا برامون آورده. حالا بلدی درست‌اش کنی یا لاف اومده‌ی؟» […]

کارگاه ریخته‌گری

سربازی من که تمام شد، آمد به من گفت «باید بری ریخته‌گری یاد بگیری. جایی رو سراغ داری؟» داشتم. شوهر خاله‌ام ریخته‌گر بود. رفتم پیش‌اش شروع کردم به کار. یه روز محمد آمد مغازه و وقتی دید دارم آموخته‌ی کار می‌شوم، برگشت دم گوش‌ام گفت «سربازی‌ات رو که رفته‌ی، کارت هم که جور شده، دیگه […]