کوهنوردی

ابراهیم در زمان طاغوت، هر هفته صبح های جمعه، با بچه های زورخونه می رفتند تجریش و بعد از خواندن نماز صبح در امزاده صالح، به حالت دو، از کوه بالا می رفتند، آنجا صبحانه می خوردند و بر می گشتند. این کوهنوردی در منطقه دربند و کولکچال تا ایام پیروزی انقلاب هر هفته ادامه […]

والیبال

در ایام جنگ چند مینی بوس از ورزش کاران شهرهای مختلف، برای بازدید از مناطق جنگی به گیلان غرب آمدند. جناب آقای داودی رئیس سازمان تربیت بدنی، از ابراهیم تقاضا کرد با سه تن از بچه های هیئت والیبال تهران مسابقه بدهد. او هم پذیرفت و با زیر پیرهنی، پای برهنه و پاچه های بالا […]

قوت بدنی

همیشه می‌گفت: برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می‌کرد: خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی کن! حسابی سر زبان‌ها افتاده بود و انگشت‌نما شده بود، اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه‌ها ورزش‌های سنگین را انجام نداد. می‌گفت: این کارها عامل غرور و غفلت انسان […]

ورزش باستانی

بارها می‌دیدم ابراهیم، با بچه‌هائی که نه ظاهر مذهبی داشتند؛ و نه به دنبال مسائل دینی بودند، رفیق می‌شد. آن‌ها را جذب ورزش می‌کرد و به مرور به مسجد و هیئت می‌کشاند. چقدر زیبا یکی یکی بچه‌ها را جذب ورزش می‌کرد. بعد هم آن‌ها را به مسجد و هیئت می‌کشاند؛ و به قول خودش می‌انداخت […]

روزی حلال

ابراهیم بارها گفته بود: اگر پدرم بچه‌های خوبی تربیت کرد، به خاطر سختی‌هائی بود که برای رزق حلال می‌کشید. ابراهیم نوجوان بود که طعم خوش حمایت‌های پدر را از دست داد؛ و بیشتر دوستان و آشنایان هم به او توصیه می‌کردند به سراغ ورزش برود. منبع: کتاب «سلام بر ابراهیم؛ شهید ابراهیم هادی»- انتشارات پیام […]

زندگی‌نامه

ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می‌رفت. با این حال پدرش، مشهدی محمد حسین، به او علاقه خاصی داشت. او نیز منزلت پدر خویش را بدرستی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین […]

انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست!

مهدی یک بار به من گفت «حمید که نیست انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست.» گفت «به هر کاری دست می‌زنم پیش نمی‌رود. نمی‌دانم چی‌کار کنم.» این جور وقت‌ها بدجوری ساکت می‌شد. بعد وقتی حرف می‌زد جگر آدم را آتش می‌زد. گفت: من بدبخت شده‌ام صمد! نه من، لشکر هم دیگر آن لشکر قدیم […]

برای پسرم از حمید و مهدی می‌گویم…

چی بگویم؟… به پسرم بارها شده که گفته‌ام «مثل مهدی باش، مثل حمید باش!» می‌گوید «آن‌ها مگر چطوری بودند؟» من خیلی از آن‌ها می‌دانم. سال‌ها با آن‌ها بوده‌ام؛ ولی وقتی قرار می‌شود برای پسرم، برای نسل آینده، از آن‌ها بگویم نمی‌توانم. لال می‌شوم. یا از بس می‌‌دانم نمی‌توانم بگویم. می‌ترسم نکند بگویند دروغ می‌گویم. یا […]

خونِ روی آورکت

عملیات خیبر می‌خواست شروع شود. همه‌ی فرماندهان بودند. آقا مهدی توجیه‌شان کرد و رفتند. فقط این دو برادر ماندند. من هم می‌خواستم بروم که حمید گفت «بمان صمد، بلکه ما یک چرتکی بزنیم.» آن‌‌ها خوابیدند و من رفتم دوربین فیلمبرداری برداشتم آوردم ازشان فیلم برداشتم. که بیدار شدند گفتند این چه کاری‌ست که من می‌کنم […]

آرامشِ نماز خواندن

مأموریت حمید توی خیبر این بود که بعد از فتح «پُل شیتات» برود محور نشوه را هدایت کند. اولین گروه بلم سوار که رسیدند به پل، سی و دو نفر بودند. ما هم حرکت کردیم به طرف پل. شب رسیدیم آن‌جا. منتظر ماندیم حمید برود آن طرف پل را شناسایی کند و هدایت مرحله‌ی بعدی […]

برادر تنی

وقتی آمدند گفتند حمید شهید شده، نعره می‌زد که «اول مجروح‌ها را بیاورید. فقط مجروح‌ها.» رفتم به‌ش گفتم «ممکن‌ست حمید جا بماند، مهدی. بگذار بروند بیاورندش». خیلی جدی گفت «حمید دیگر شهید شده. باید بماند. آن کسی آن جوانی باید برگردد که زخمی شده، می‌تواند زنده بماند.» هر چی اصرارش می‌کردیم می‌گفت «حمید خودش هم […]

فرماندهی حمید در فتح خرمشهر

ما گمرک خرمشهر را با فرماندهی حمید پس گرفتیم. از ضلع غربی شهر وارد شدیم. روز اول مقاومت کردند. چند تا از تانک‌هاشان را که زدیم مقاومت کم‌تر شد. آمدیم توی شهر. از چهار راه منتهی به گمرک راهی شدیم طرف خود گمرک. مسیر اصلی را از جاده‌ی اصلی رفتیم. عراقی‌ها از روی پشت‌بام‌ها دفاع […]

باید از عزیزترین‌ها گذشت!

یادم‌ست آخرین باری که حمید را دیدم از دخترش تعریف می‌کرد (که حالا خانمی شده برای خودش)؛ و اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود. احساس دلتنگی می‌کرد. اما بالاخره بین خانواده و جنگ، رفت جنگ را انتخاب کرد. او از مهدی یاد گرفته بود که باید از عزیزترین‌ها گذشت، تا بعد رفت رسید به کندن […]

مبارزات قبل از انقلاب

از همان اولین باری که دیدمش، سال پنجاه و سه، اصلاً نمی‌توانستم حدس بزنم که یک روز من و او و مهدی یکی می‌شویم، او از من پیشی می‌گیرد، بعد هر دوشان آن‌قدر از من دور می‌شوند که یکی یکی شهید می‌شوند و فقط من می‌مانم و خاطرات تلخ و شیرین‌شان. حمید آن سال سرباز […]