نماز عملیاتی

مینیابها را صدا زدم، یک گروه تأمین هم برداشتم، رفتیم مینهای جاده را با هم خنثی کنیم. تا نزدیک محمّدشاه، که روز قبلش آنجا پایگاه زده بودیم. وقتی رسیدیم به روستا دیدم بروجردی، آرام و خونسرد و زودتر از همهمان، گرفته نشسته روی پلهیی کنار دیوار و میخندد- همیشه میخندید! گفتم «تو مگر دیشب توی […]
مینیاب

دو نفر از بچّههای ارتش مأمور شده بودند داوطلبانه بیایند با دستگاه مینیاب ارتش کمک دستمان باشند. بچّهها خیلی دوستشان داشتند. اسم یکیشان حسین بود. ستون موتوریزهمان حرکت کرد و آنها کار خودشان را شروع کردند. یا با دستگاه کار میکردند یا از روی تجربه سیخک میزدند مینها را در میآوردند. یک جا حسین شک […]
مغز عملیاتی

مانده بودیم عملیات را ادامه بدهیم یا نه. – حالا دیگر فهمیدهاند هدفمان جادهی پیرانشهر به سردشت ست. از کمینهاشان مشخّص بود. یا از مینگذاریهاشان در جادههایی که میدانستند محل عبور و مرور ماست. ضد جنگ را خوب بلد بودند. یعنی آنها آماده بودند؛ و ما آمادهتر از آنها. در اوّلین عملیات بعد از ناصر […]
طول جاده

سریع رفت برامان بلیت قطار گرفت فرستادمان، بدون اینکه پروندهی پرسنلی تشکیل بدهد یا خودمان اصرار داشته باشیم یا اصلاً بلد باشیم. آوردمان توی همان تیپی که گفت تشکیل شده؛ یا درستتر بگویم، خودش تشکیل داده بود. میگفتند ارتش نتوانسته با یک تیپ زرهی برود آن جادهی صد و بیست کیلومتری را باز کند؛ و […]
میگیرمشان

گمانم نزدیک عملیات بود. آن هم در شب، که هیچ کس نمیرفت توی جاده. خطر کمین بود. تا آمدیم رسیدیم به جادهی اصلی دیدیم آمبولانسی، با چراغهای روشن، توی جاده ایستاده و دو نفر هم کنارش دراز کشیدهاند. شک کردیم. آرام رفتیم جلو دیدیدم از بچّههای ارتش هستند. گوشهاشان را بریده بودند، گذاشته بودند کف […]
امان نامه

وسط تیراندازی محمود از راه رسید. بیسیمچی شهید شده بود و من دستهام میلرزیدند. محمود گفت «چت شده؟» به خون بیسیمچی نگاه میکردم. دید. گفت «بلند شو برو جلو شلیک کن.» گفتم «زودست حالا. بگذار بعد.» گفت «بعد؟ کدام بعد؟» گفتم «الآن نمیتوانم.» دستهام را یا خون را یا حتّی بیسیمچی را نشانش ندادم. گفت […]
خطبه عقد

خطبهی عقد را امام برامان خواند. آقای آشتیانی رفت نزدیک گفت «دامادمان آقای کاوهست. محمود کاوه. میشناسیدشان که؟» امام نگاهش کرد، لبخند زد، سرش را گرفت طرف آسمان، چیزی زیر لب زمزمه کرد که به دعا میمانست. یک قرآن با خودمان برده بودیم. دادیم امام امضاش کرد. هنوز یادگار نگهاش داشتهام. منبع : کتاب «ردّ […]
مقر فرماندهی

پاش که میرسید خانه نمیتوانست آرام بنشیند. یا مطالعه میکرد، یا میرفت نیرو جمع میکرد میفرستاد کردستان، یا مینشست تلفن میزد به هر جا که فکر میکرد لازم است. یا حتّی عملیاتهاش را کنترل میکرد. خانه شده بود مقر فرماندهی. منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت […]
شما چرا عجله دارید؟

هر چه به در نگاه کردم نیامد. بچّه آمد و او نیامد. پرستار گفت «خیلی شانس آوردید سالم ماندید.» گفتم «به احترام باباش نمردیم.» گفت «باباش؟» نگاه کرد به آنها که آمده بودند دیدنم. گفت «کدامشان ست؟» لبم را دندان گرفتم «من و این بچّه عجله نداریم. شما چرا اینقدر عجله دارید؟» گفت «میخواهم بش […]
کمرم دارد میشکند

خیلی جاها کم آوردم بعد از رفتنش. شال و کلاه میکردم میرفتم سر مزارش، تنها، مینشستم کنار شمعهایی که روشن کرده بودم، میگفتم «فقط خودت برام ماندهای کمکم کنی، محمود. به دادم برس. نگذار نخواه به کس دیگری روز بزنم.» باورتان میشود اگر بگویم میآمد توی خوابم میگفت: باید چی کار کنم؟ برای خودم هم […]
کاوه هنوز زنده است!

خودش برام گفت «آمدند به خودم هم گفتند. حسابی زخم و زار بودم نمیتوانستم جنب بخورم. کمرم و پشتم داغان بود. دکترها هم گفته بودند نباید از تخت بیایم پایین. نمیشد نشست دید بچّهها روحیهشان را باختهاند. لباس فرم پوشیدم، پوتین پام کردم، فانسقه بستم، رفتم توی شهر، قرص و محکم راه رفتم رفتم توی […]
عروس امام

همیشه آرزوم بود با یک سید ازدواج کنم. شاکی بودم از اینکه محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه نشده بودم. تا اینکه خوابی دیدم که دلم را روشن کرد. خواب دیدم دارند جهیزیهی مرا میبرند به خانهی امام و من خیلی خوشحالم که دارد این اتّفاق میافتد. حتّی یادمست یکی گفت «چرا اینجا؟» […]