بازداشت

من از قبل انقلاب صیّاد را یک آدم مؤمن و مذهبی می‌شناختم. قبل از انقلاب مثل حالا نبود. خیلی واجبات‌شان را انجام می‌دادند، ولی کسی پی مستحبات نبود. سال پنجاه و شش که کسی را به خاطر انجام دادن خیلی کارهای حرام بازخواست نمی‌کردند، صیّاد را به خاطر نماز خواندن بازداشت کرده بودند. کی، سرلشکر […]

یک سرباز با سر و صورت خاکی

یک بار تو جبهه باهاش قرار داشتم. نیامد. تا نزدیک اذان مغرب صبر کردم باز هم نیامد. همیشه قرارهایمان بعد اذان بود. نماز را می‌خواندیم و بعد می‌نشستیم به صحبت، ولی اذان را گفتند و نیامد. رفتم بیرون، پرسیدم: «جناب سرهنگ رو ندیدید؟» یکی گفت: «گفتند شما بمونید یا بیاد.» گفتم: «چشم.» ماندم، ماندم، ماندم. […]

گوش به فرمان ولی

گاهی که خدمت آقا می‌رفتیم، عید بود یا مناسبت‌های دیگر. می‌دیدم آقا که صحبت می‌کنند صیّاد تند تند یادداشت برمی‌دارد. آخرین بار عید غدیر بود و برای تبریک خدمت آقا رسیده بودیم. درجه‌ی سرلشکری را هم ابلاغ کرده بودند. من در مراسم کنار صیّاد نشسته بودم و دستم را گذاشته بودم روی دستش. آقا که […]

خاک پای امام

در سفری که با صیّاد همراه رئیس جمهور (آقای خامنه‌ای) به سوریه رفته بودیم، من و صیّاد پس از ملاقات ژنرال طلاس، قرار شد از اردوگاه بلبعک دیدن کنیم. صیاد از تیم اسکرت خواست، برنامه را طوری تنظیم کنند که برای نماز اول وقت به مسجد یا مزار شهیدی برسیم. آنها خیلی تعجب کردند و […]

مطمئن بودند صیّاد ردشان نمی‌کند!

کی فکر می‌کرد صیّاد این‌طور شهید شود. در جهبه همه‌اش فکر می‌کردیم که بگویند صیّاد شهید شد. ولی آن‌جا شهید نشد و آمدند جلوی در خانه‌اش کشتندش. اصلاً باور نمی‌کردیم. آن‌قدر تر و فرز بود که فکر نمی‌کردیم چنین اتّفاقی برایش بیفتد. این را سردار قالیباف برایم تعریف کرد. گفت: «صیاد سه چهار ماه قبل […]

مثل او ندیده‌ام

صیّاد مرد بزرگی بود. این همه آدم آمده‌اند و رفته‌اند و من مثل او ندیده‌ام. مثل او پیدا نمی‌شود. این را من می‌گویم که استاد و آموزش‌دهنده‌اش در خشن‌ترین تمرین‌های جنگی بوده‌ام، از قبل انقلاب. قبل از انقلاب یکی از روش‌های آموزشی در ارتش این بود که کسانی را تربیت کنیم که هر وقت لازم […]

خستگی‌ناپذیر

صیّاد ارتش را واقعاً از اوّل ساخته بود، ولی وقتی از فرماندهی نیروی زمینی کنار رفت، همه‌ی ما را جمع کرد و گفت: «هیچ کس حق نداره یه کلمه به نفع من حرف بزنه. من راضی نیستم به خاطر من علیه کسی یا سازمانی حرف بزنه یا چیزی بنویسه. اگه الآن امام دستور بده که […]

برای هم مثل آینه باشیم!

ماهی یک‌بار من را می‌خواست، می‌رفتم دفترش. می‌نشستم. چای می‌آوردند و میوه. چقدر هم که بهم می‌چسبید. چای و میوه نبود که بهم مزه می‌داد، اخلاق خوب و برخورد خوش صیّاد بود که بهم می‌چسبید. چای و میوه را که می‌خوردیم، می‌گفت: «خوب بگو.» قبلاً وقتی فرمانده‌ی نیروی زمینی بود، یک‌بار بهم گفت بود: «بیا […]

کاش آقا به من اجازه می‌دادند…

من که فرزندش بودم یک‌بار عصبانیتش را ندیدم. داد زدنش را ندیدم. همیشه مسائل کاریش را همان‌جا سرِ کار می‌گذاشت و سرحال و با لبخند می‌آمد خانه. ناراحتیش برای وقتی بود که می‌دید دیگران به جای خدا، منفعت شخصی خودشان را در نظر می‌گیرند. یا وقتی می‌نشست پای تلویزیون و اخبار گوش می‌کرد، غصّه را […]

مهمات خواهد رسید!

قبل از عملیات طریق القدس افسران ستاد عملیات حساب کرده بودند که چقدر برای عملیات مهمات لازم است. نصف آن چیزی که لازم بود را هم نداشتیم. صیّاد پای ورقه‌ی برآورد مهمات نوشت «این برآورد درست است. ان‌شاءالله روز اوّل عملیات را با مهمات موجود عمل می‌کنیم و در ادامه‌ی عملیات از مهماتی که خواهد […]

بابا برایم وقت می‌گذاشت

برخورد احترام‌‌آمیزش، اخلاق جدّیش و کار و مشغله‌ی زیادش که باعث می‌شد خیلی کم ببینمش، باعث شده بود که نتوانم خیلی مثل پدر و فرزندهای دیگر باهاش راحت باشم. ازش دور شده بودم و خودش هم فهمیده بود. یک روز صدایم کرد. رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد و من از خجالت سرخ شدم. […]

مثل یک آدم عادی

صیّاد اصلاً در بند مادّیات و مسائل دنیوی نبود. وقتی یکی می‌خواهد برای رضای خدا کار کند، لازمه‌اش این است که در بند دنیا نباشد و صیّاد اصلاً نبود. یک‌بار آمد و یک پاکت دادم دستم. گفتم: «این چیه؟» گفت: «داشته باشش. بعداً برات تعریف می‌کنم.» پول بود. دیدم به خیلی از زیردست‌هایش هم از […]

من هیچ وقت عصبانی نمی‌شوم

من توی این سه سال که رئیس دفترش بودم خیلی چیزها ازش یاد گرفتم. از کدامش بگویم هر چه بگویم کم است. از سادگی و تواضعش بگویم. می‌خواستیم توی دفتر بازرسی برایش میز بیاوریم، نمی‌گذاشت. می‌گفت: «میز من نباید با میز پایین‌ترین رده فرق داشته باشه.» روکش صندلی‌ها پاره می‌شد. می‌خواستیم عوض کنیم، می‌گفت: «اگه […]

اطاعت از امام مهم‌ترین کار

هر روز اوضاع جنگ بدتر می‌شد. در حالی که عراقی‌ها خرمشهر را گرفته بودند و تا نزدیک اهواز هم رسیده بودند، بنی صدر علیه سپاه کارشکنی می‌کرد. به تمام واحدهای ارتش دستور داده بود حتّی یک فشنگ هم به بچّه‌های سپاه ندهند. کاری از دست‌مان ساخته نبود. بنی صدر فرمانده‌ی کلّ قوا بود. تنها راه […]