حضور خندان و موثر

او یکی از بنیانگذاران «جامعه‌ی روحانیت مبارزه» هم بود. نقش‌اش وصل کننده و گردآورنده بود. من البته در آن زمان در تهران نبودم و بعد از پیروزی انقلاب آمدم عضو آن جا شدم. شهید محلاتی کسی بود که همیشه در شورای مرکزی حضور داشت و خیلی هم مؤثر بود. بیشتر هم بارها و کارهای سنگین […]

شاهکار

خاطرم هست در اوایل انقلاب زیاد با اعضای دولت موقت میانه نداشت. تمام‌شان را از قدیم از سال‌های مبارزه می‌شناخت و نمی‌توانست به آن‌ها اعتقاد و اعتماد داشته باشد. اما با بنی‌صدر این‌طور نبود. در ظاهر دوست و رفیق بود. آن هم بیش‌تر به خاطر این که امام به همه دستور داده بودند «چون رییس […]

صبر و استقامت

بعضی‌ها می‌گفتند باید در لحظه‌ی تصمیم‌گیری حضور داشته باشند. اگر نبودند، کار هم نمی‌کردند. اغلب‌شان با همین دلیل رفتند منزوی شدند، یا آمدند مقابل انقلاب و مردم ایستادند. اما او… از همان اول هیچ پُستی در هیچ مرکز دولتی نگرفت. هر جا کار کرد، مربوط می‌شد به مراکز انقلابی که، یک انفکاکِ بارز با مراکز […]

سن و سال

او در آن زمان مرد پخته و دنیا دیده‌ای بود که پنجاه سال را شیرین داشت، ولی سی چهل ساله به نظر می‌رسید. درست است که مقید بود موی سر و صورت‌اش را خضاب به رنگ سیاه کند، درست است که گاهی کارش آن قدر زیاد می‌شد که موهای سفید از گوشه و کنار سر […]

تحصن

در سال 57 و در اوج حکومت نظامی ما پیشنهاد دادیم که استادان دانشگاه و علما بیایند در دانشگاه تهران و تحصن کنند. روز قبل‌اش همه‌مان در بهشت زهرا سخنرانی داشتیم. تنها کسی که شور و هیجان جوانانه داشت و از هر کاری عار نداشت، شهید محلاتی بود. آن روز مثل همیشه محاسن‌اش را رنگ […]

فقط از او بر می‌آمد

در سال‌های اوج مبارزه، یعنی 54 و 55، بعضی کارها بود که فقط از او برمی‌آمد. یعنی اگر او دل به آن کارها نمی‌داد، هیچ کس دیگر نبود بتواند انجام‌شان بدهد. آن هم با پیگیری مدام و یک خستگی ناپذیری عجیب که فقط مختص خودش بود. قاصد خنده‌رو، ص 122.

سخنران خبره

او سخنرانی خبره بود. چه در تهران، چه در مسافرت، منبرش را می‌رفت. ما خودمان بارها با او هم منبر بودم. یادمان است در اوج اختناق در اوایل دهه‌ی پنجاه با هم می‌رفتیم کن به هیأت انصار. آقای رفسنجانی هم بود. خیلی‌های دیگر هم بودند. منتها او همه جا می‌رفت. هر جا که به مبارزه […]

آقازاده

یک بار پاپیچ‌اش شدم که «دارن به نماینده‌های مجلس ماشین می‌دن، حاجی. یه نامه می‌نویسی برم یکیش رو بگیرم بیارم؟ لازم‌مون می‌شه‌ها.» داشت روزنامه می‌خواند. آوردش پایین، فقط تا جایی که ابروهای ترش و آتش چشم‌هاش را ببینم و گفت «من به خاطر هیچ کس جهنم نمی‌رم، آقا زاده، حتی جناب‌عالی.» به نقل از احمد […]

سهمیه‌ی تیر آهن

هیچ وقت بی‌اعتنایی بابا را به دنیا نمی‌توانم فراموش کنم. با این که پُست های مهمی داشت و خیلی‌ها می‌شناختندش و اگر لب تر می‌کرد، نه نمی‌شنید، یک قدم هم برای خودش برنمی‌داشت. شاید باورتان نشود، ولی ساختن خانه‌ی کلنگی ما توی خیباان ایران چهار سال طول کشید. تمام کارهای ساخت و سازش را دایی‌ام […]

کفن شهید

بابا هیج وقت نشد لباس روحانی‌‌اش را دربیاورد. آخرش هم با همان قبای نو شهید شد و با همان هم دفن شد. می‌گفتند «هر چی حاجی رو غسل می‌دادیم، باز هم خون ازش جاری می‌شد. رفتیم از امام کسب تکلیف کردیم، اجازه دادن شهدایی رو که نمی‌شه غسل داد، با لباس خودشون دفن‌شون کنیم.» به […]

محاسن خضاب شده

آقای رفیق‌دوست می‌گفت «توی جلسه‌ها هر وقت حرف از سید الشهدا می‌شد، آقای محلاتی می‌گفت خوشا به سعادت مولا که محاسنش به خون سرش خضاب شد. بعد از حادثه انفجار هواپیما، من اولین کسی بودم که با هلی‌کوپتر رفتم بالای سر شهدا. آن جا نتونستم خودم رو کنترل کنم. پیکر حاج آقا سالم‌تر از بقیه‌ی […]

مراد واقعی بابام

هر حرفی را از هر کسی قبول نمی‌کرد، به جز حرف امام. عاشق و مطیع و مقلد بی چون و چرای امام بود. این را آن‌هایی می‌گویند، که از نزدیک می‌شناختندش و دیده بودند که عشق‌اش تعارف نیست. معروف است که بابا آن اوایل از شاگردهای آیت‌الله کاشانی بوده واز مریدهای پر و پا قرص‌اش. […]

خواب دیدن ممنوع

یادم است در زمان جنگ قرار بود از محلی به عراق حمله شود و ناگهان یکی از بچه‌های سپاه آمد گفت که «من خواب دید‌م امام گفته حمله نکنین. فعلاً دست نگه دارین.» بابا فرصت به هیچ کس دیگر نداد و گفت «خواب دیدن ممنوعه، عزیز من. دیگه نمی‌خواد واسه‌ی این جنگ خواب ببینی. این […]

نان منبر

این را خیلی‌ها هنوز یادشان است که تا وقتی نماینده‌ی مجلس بود، هیچ حقوقی از آن‌جا نگرفت. همیشه افتخارش این بود که «من تموم زندگیم رو از نان منبر دارم.» حتی توی وصیت‌نامه‌اش نوشت «من از بیت المال و سهم امامی که می‌گرفتم، فقط در مواقعی که ممنوع المنبر بودم، استفاده می‌کردم.» به نقل از […]