تا خدا نخواهد، طوری نمی‌شود

و بعدتر که صیّاد در ستاد کل بود، هر وقت دلم می‌گرفت و از دنیا و زندگی روزمرّه خسته می‌شدم، می‌رفتم دیدنش. می‌آمدم که درد دل کنم و از وضعی که پیش آمده بگویم، حرف‌هایی می‌زد که آدم یادش می‌رفت برای چه آمده. می‌گفت: «علی آقا، اگر همه‌ی کارهایت را برای خدا بکنی، اگر فقط […]

پیروزی و ناکامی را لطف خدا می‌دانست

هر کاری را که به او می‌سپردند، قبلش دو رکعت نماز می‌خواند و متوسّل می‌شد به ائمّه. نیّت می‌کرد که این کار را برای رضای خدا انجام دهد. خودش این‌طور بود و به ما هم یاد می‌داد این‌طور باشیم. این‌طور کار کنیم و زندگی کنیم. توی بدترین شرایط خم به ابرو نمی‌آورد. پیروزی‌هایش را لطف […]

حرف و عملش یکی بود

خیلی دوستش داشتم. با وجود اختلاف نظرهایی که داشتیم، باز هم دوستش داشتم. به این خاطر دوستش داشتم که حرف و عملش یکی بود. وقتی حرفی می‌زد، معلوم بود که این حرف از دلش می‌آید؛ از تمام وجودش و نه فقط زبانش. وقتی می‌گفت «احمد، برای خدا کار کن. همیشه برای خدا کار کن.» می‌دانستم […]

قبل و بعد مسؤولیّت، برایش فرقی نکرد!

آقای همدانی، فرمانده‌ی تیپ انصار بود و حسن تُرک مسؤول طرح و عملیّات. آقای همدانی از آن تیپ رفت و آقای کیانی شد فرمانده‌ی تیپ انصار. یک وقت دیدیم حسن نیست. پرس و جو که کردیم، شنیدیم رفته مشهد. زود شستم خبردار شد. باز هم همه را متحیّر کرده بود. این آدم یک ذرّه به […]

تک‌تیرانداز هستم!

علی تجلّایی در دل همه‌ی رزمندگان آذربایجان جا داشت. حماسه‌ی او در روزهایی که دشمن سوسنگرد را در محاصره‌ی خود داشت، هنوز از اذهان پاک نشده بود. تواضع، بخش جدانشدنی از وجودش به شمار می‌رفت. این حرف را دهان به دهان شنیده بودیم که پیش از شروع جنگ تحمیلی، علی آقا به همراه ناصر بیرقی […]

خودنمایی در وجودش نبود

عنوان فرماندهی و مسؤولیّت را هیچ‌گاه برای خودش مانع کار نمی‌دانست. هر کجا احساس می‌کرد به وجودش نیاز است، سریع حاضر می‌شد. گاهی از خط مقدّم جبهه بی‌سیم می‌زدند که فلان قبضه خراب شده. با این‌که فرمانده‌ی گردان بود، بلند می‌شد می‌رفت خط مقدّم، قبضه را تعمیر می‌کرد و برمی‌گشت. در مواقعی که مسؤول قبضه […]

فرمانده محور

الوارها خیلی سنگین بود. هر الوار را چند نفر در گل و لای و بارندگی و سرمای هوا با مشقّت می‌بردند بالای ارتفاع تا سنگر درست کنند. شانه‌هایش را داده بود زیر الوار، داشت به کمک بسیجی‌ها الوارها را می‌برد بالا. هر چند دقیقه برای این‌که به آن‌ها روحیّه بدهد، با صدای بلند می‌گفت: «ماشاءالله […]

غرور نگیردتان

چشم‌هایش را چسبانده بود به دوربین. زل زده بود توی آتش. از پشت شعله‌ها عراقی بود که جلو می‌آمد با کلّی پی‌ام‌پی و تانک و آر. پی. جی. رفت بالای سر بچّه‌ها و یکی یکی بیدارشان کرد. چند ساعت بیشتر طول نکشید. با کلّی اسیر و غنیمت برگشتند. بار اوّل بود که از نزدیک عراقی […]

روح نماز

در دفتر خاطرات او نوشته شده بود: «دیشب متأسفانه بدون این‌که وضو بگیرم، روی تختم خوابیدم. زیر پتو رفتم تا بعداً، قبل از خواب، وضو بگیرم. ولی خاک عالم بر سرم شد و خوابم برد. از لطف حضرت امام عصر (عج) دور ماندم. حالا چرا، خدا می‌داند! در این‌جا پاک ماندن مشکل است و خیلی […]

درس صداقت

 نزدیک خرمشهر دهکده‌ای وجود داشت که مقر بچّه‌های اطّلاعات عملیّات بود. اتاق‌‌های زیادی در اختیار بچّه‌ها بود که بزرگ‌ترین آن‌ها مربوط به ما می‌شد. به همین خاطر، بچّه‌ها نماز را در اتاق ما برپا می‌کردند. یک روز بعد از نماز به احمد اصرار کردم که برای ناهار پیش ما بماند و با ما غذا بخورد. […]

شاکر

پس از گذشت چند روز از ازدواجش، شتابان به منطقه رفت. کمتر به مرخصی می‌آمد و اگر می‌آمد، کمتر در منزل می‌ماند. اگر حتّی روز جمعه را در مرخصی بود، به دنبال کار می‌رفت. هر وقت به او می‌گفتم لااقل امروز را که جمعه است و تعطیل هستی در خانه بمان؛ می‌گفت: «نه، جنگ جمعه […]

داوطلب

گفتم: حاجی! این بنده‌ی خدا را نبر عملیّات! توجه نکرد. گفتم: بابا! پدر خانمته! حاجی گفت: «چه فرقی می‌کنه او هم مثل بقیه. خودش داوطلب اومده.» می‌گفت: «کار کردن تو مملکت امام زمان (عج) عشقه! هر جا لازم باشه، حاضرم خدمت کنم. چه فرماندهی در جنگ، چه کارگری در کارخانه.» کتاب رسم خوبان 2- مقصود […]

ظرف بنزین

تلفن زدیم. گفتیم: «حال همسرت خوب نیست. باید ببریمش بیمارستان.» گفت: شما برین منم میام. آمد. یک ساعتی ماند، بعد رفت بسیج. گفت: «شاید بچّه به این زودی‌ها به دنیا نیاد.» فردا شش صبح رفتم بیمارستان. دیدم توی راهروی بیمارستان با دسته گل منتظر ایستاده. وضعیّت سختی شده بود. نیروهای سمت چپ و راست نرسیده […]

آیة الکرسی

 بالاخره ماشین تعمیر شد. ولی هوا روشن شده بود. باید منتظر می‌شدیم تا دوباره تاریک بشود. بهمنی گفت: «نمی‌توانیم بمانیم. من تو خط خیلی کار دارم.» گفتم: آخر اگر الآن برویم، زیر دیدیم. می‌زنند! گفت: «اگر ما را بزنند، بهتر از این است که دست رو دست بگذاریم و بچّه‌ها بی‌سلاح بمانند.» غژ غژ ماشین […]