شرمنده تو هستم

هفته بعد دیر کرد. دو روز دیر آمد. شب و روزم یکی شد، تا آمد نتوانستم خودم را کنترل کنم. زدم زیر گریه. خواست پایم را ببوسد. گفت «شرمندهی تو هستم.» دلم آرام گرفت و گفتم: «دست خودم نبود. خوب میشوم. تو ناراحت من نباش.» از جبهه و بچّهها تعریف کرد. از شوخیهای سمندی و […]
گفت: قد راست کن!

یک هفتهی بعد، علی سوار بر ماشین سپاه آمد. احوالپرسی کرد و متعجّب نگاهم کرد و گفت: «چقدر نحیف شدهای!» بعد خندید و گفت: «آن روز که بلافاصله “بله” را گفتی، به فکر امروز نبودی.» گفتم: «میبینی که سرپا هستم. عهد کردهام، دوش به دوشت بایستم.» چهرهاش باز شد و گفت: «مرحبا به تو شیر […]
سادهترین مراسم

19 سال داشت که به ما گفت که میخواهد ازدواج کند و با توجّه به اعتقادات و محسنات اخلاقی خانوادهی عمهاش، دختر عمهاش را انتخاب کرده بود. مادر شهید تعریف میکرد که: «بنا به رسم برای خرید عروسی رفتیم، ولی عروسم هم مثل مهدی بود و مثل او فکر میکرد. حاضر نبودند چیز اضافی بخرند، […]
اسلام از همهی اینها واجبتر است

شب عروسی محمد بود. مهمانها آمدند و خانه پر شده بود. محمد با تعدادی از مردهای مهمان از خانه بیرون رفت. همه سراغ او را میگرفتند. موقع شام شد، باز هم محمد نیامد. مهمانها رفتند که دیدیم آمدند. مردها نالان بودند. هر کس جایی از بدنش درد میکرد. در تظاهرات با گاردیها درگیر شده بودند. […]
ثواب رسیدگی به پدر و مادر

یادم میآید که مدتها پدرم در بستر بیماری بود. هر وقت حمید به مرخصی میآمد، دیگر اجازه نمیداد که ما بالای سر پدر بمانیم. میگفت: «شما زحمت خودتان را کشیدهاید. بگذارید من هم در ثواب رسیدگی به پدر شریک شوم.» بالای سر پدر مینشست، قرآن میخواند و برایش دعا میکرد. حمید در مورد مادرم هم […]
این دستور خداست

یک بار هم ندیدم که این جوان، حُرمت موی سفید ما را بشکند. بیسوادی ما را به رخ بکشد، حرف تلخ بزند یا حقیرمان کند. از درِ اتاق که وارد میشدم، از جا نیمخیز میشد. اگر بیست بار هم میرفتم و میآمدم، همین کار را میکرد. میگفتم: «علی جان، مگر من غریبه هستم؟ چرا به […]
میبرم با زن و بچّهام میخورم

علاقهی بسیار زیادی به خانوادهاش داشت. درست است که هر پدری فرزندش را دوست دارد؛ امّا میزان عشق و علاقهای که محمد نسبت به فرزند خود داشت، یک چیز به خصوصی بود. برادرش میگوید یک روز، محمد، سر ناهار آمد خانهی ما. داشتیم ناهار میخوردیم. گفتم: «محمد! بنشین غذا بخور.» و برایش غذا کشیدم. گفت: […]
من هم ظرفها را میشویم

در خانه، تا خانمش غذا را کشید، حسن هم سفره را انداخت و یک پارچ آب و دو تا لیوان و یک پیشدستی سر سفره گذاشت. بعد کنار سفره نشست و لبخندزنان گفت: «حاج خانم بفرمایید!» - حاج خانم با دو بشقاب پُر – یک بشقاب برنج و یک بشقاب خورشت قیمه – کنار سفره […]
دست خالی نمیآمد

یکی از خصوصیات حمید این بود که هیچ وقت دست خالی به خانه نمیآمد، حتی در سختترین شرایط جنگی یا در بدترین شرایط مالی، لازم میشد، از دوستانش قرض میکرد و انگشتری، گلیمی و لباسی برای من و معصومه و مادرم میگرفت و میآورد. مادرم میگفت: «حمید جان، چرا زحمت میکشی؟ سلامتیات بهترین هدیه است.» […]
رفتار و اخلاق پدری

پدر به مسایل شرعی ما اهمیت میداد. روی درس و تحصیل هم تأکید داشت و برای آن محدودیت قایل نبود، حتی وقتی برای ادامهی تحصیل در خارج اجازه خواستم، اجازه داد. از دور مواظب کارهایمان بود و ما را با زبان خودمان امر به معروف و نهی از منکر میکرد. چیزی را با زور نمیقبولاند، […]
مادرش را کول میکرد

من در طول زندگیمان فقط به خاطر یک موضوع، غصه خوردن و ناراحتی عمیق حاج یونس را کاملاً حس کردم. در آنجا بود که در سراسر وجود حاج یونس، رنج و عذاب را میدیدم. آن هم زمانی بود که مادر حاج یونس سکته کرد. وقتی مادر حاج یونس سکته کرد، دست و پایش سنگین شده […]
من یک سپاهی هستم

تیرماه 61، پس از عملیّات بیت المقدّس، رضا به اصرار خانواده راضی شد به خواستگاری. آمدند خانهی ما، آقا رضا پایش در گچ بود. او خواستههایش را برای زندگی، خیلی صریح بیان کرد. گفت: «من یک سپاهی ساده هستم و در زندگی هیچ چیزی از خودم و برای خودم ندارم. حقوق کمی را هم که […]
رسالت مادری

اوائل انقلاب بود. ما هنوز ازدواج نکرده بودیم. در آن دوران بحثهای سیاسی خیلی داغی مطرح بود. مسائل سیاسی بسیاری در خانوادهها، در مورد انقلاب وجود داشت؛ مسائلی مثل چپیها و راستیها و یا اینکه انقلاب دوام میآورد، یا نه؟! یادم هست، وقتی در خانواده بحث میشد، من و شهید بهمنی حرفمان یکی بود و […]
دوست داشتنی

خودش بچّه بود امّا عقل و درکش چه؟ حیا و غیرتش چه؟ حریم خانواده در نظرش خیلی مقدّس بود. پدر و مادر برایش خیلی احترام داشت. شبهای جمعه وقت حقوق هفتگی، هیچ وقت نتوانستم به راحتی حقوقش را بدهم. حتماً باید اصرا میکردم و او بزرگانه تعارف میکرد. تعارفش چقدر شیرین و دلچسب بود. وقتی […]