خودش هم به صورتش زردچوبه مالید!

یک روز پسرمان احمد که یک سال بیشتر نداشت، به سراغ ظروف ادویه رفت و دستهایش را آغشته به زردچوبه کرد. در همان لحظه حسین وی را بغل کرد و لباس سفیدش زرد شد. از این کار احمد ناراحت شدم و سرش داد کشیدم که : «چرا چنین کاری کرده است؟» حسین بگذار بازی کند.» […]
حالا نوبت من است

وقتی ساعتهای آخر شب خسته و کوفته میآمد، من و همسرش و بچّهها را سوار ماشین میکرد و در شهر میگرداند. جاهای دیدنی را به ما نشان میداد. بعد با همان خستگی که حالا بیشتر هم شده بود، دختر کوچکش را میگذاشت روی پایش و با شیشه به او شیر میداد، یکی دیگر از بچّهها […]
بچّهها را حمام میبرد و لباسشان را میشست

نایب پیاده شد، جعبه شیر را برداشت و به داخل حیاط برد. محمّد حسین که ازخواب بیدار شد، با او بازی میکرد. سمیّه به لباس او چنگ میزد. او را روی دستها بلند کرده بود و میخندید. دور اتاق قهقهه میزدند. حالا که بابا آمده بود، انگار که دیگر محمّد حسین هم شیر نمیخواست. نایب […]
دلتنگ دخترش بود

از لای کتاب، عکس دختر کوچولویی را که دستی او را رو به دوربین نگه داشته بود، درآورد. عکس، خیس خورده بود. آن را بوسید: - سمیه خانم را هم خیس کردهاند! دانستم که دلتنگ اوست. پرسیدم: - دخترت است؟ خندید: - چهار سال اوّل زندگی بچّهدار نمیشدیم. نذر کردم که اگر بچّهدار شدم، تا […]
شما تعیین کننده مقدورات هستی!

رضوی عصر آن روز، کمی زودتر به منزل رفت. در را که باز کرد، پسرش به سمت او دوید. قدمهای کوچک او که تازه دویدن را تجربه میکرد، توجّه رضوی را به خود جلب کرده بود و با شور و عشق او را در بغل گرفت. زبان شیرین او دلش را میبرد و نهایتاً با […]
شروع زندگی با دو چمدان!

صدای در به گوش رسید. طرحچی با سر و وضع آشفته در حالی که خاک سر تا پایش را پوشانده بود، وارد شد. از دارخوین یکراست به اتاق طرح و برنامه آمده بود تا رضوی را، که میدانست از مشهد برگشته، ببیند. او لبخندی زد و گفت: «زیارت قبول شاه داماد. مبارک باشد.» و سپس […]
دخترم را خیلی دوست دارم

آفتاب داشت میزد که رسیدیم درِ خانهاش. زنگ زدم. خیلی زود آمد. انگار که پشت در بود. دستی تکان داد و آمد طرف ماشین. درِ خانه باز شد و دخترش فاطمه از خانه بیرون آمد. فکر کنم تازه رفته بود تو چهار سال. حاج احمد درِ ماشین را باز کرد. فاطمه دوید طرف ماشین. حاج […]
همهی سختیها را تو تحمّل میکنی

یکی – دو روز بعد، یک شب کُنج اتاق نشسته بودیم و متوجّه شدم که خیلی دارد به من نگاه می کند. برّ و برّ زل زده بود توی چهرهی من. - چی شده پسر خاله! نکنه عاشق شدی سر نو… آهی کشید. نه دختر خاله جان! کاش شبی که آمدیم خونهی شما، به من […]
دوست دارید با حضرت زینب (س) همدردی کنید؟

در اسفند 1360 ما در یک مراسم روحانی و بدون سر و صدا با هم عروسی کردیم. یادم هست صبح همان روز، آقا مرتضی در جمع خانواده حاضر شد. - خواهش میکنم این مراسم را بدون سر و صدا برگزار کنید. اطراف ما خانوادهی شهید هست. البته همگی موافق بودیم و همان شد که او […]
نامگذاری فرزند

سومین فرزند شهید کدخدا، سیّد محمّد است. سیّد محمّد تقریباً چند روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. خاطرهای که دارم، در مورد نامگذاری سیّد محمّد است. سر محمّد حامله بودم که «سیّد» ما را از اهواز به شیراز آورد. تمام اسباب و اثاثیهای را هم که با خود برده بودیم، برگرداندیم. میخواست به […]
بازی و خندهی شب آخر

آخرین باری که حمید به مرخصی آمد، حالت عجیبی داشت. بیشتر از همیشه به ما میرسید و مدام سفارش میکرد که با بچّهها چطور رفتار کنم، چطور بزرگشان کنم. تنها ناراحتیاش این بود که خانه نداریم. چند سال قبل حمید خانهی پدریاش را به نام برادر کوچکش هوشنگ کرد و ما در همان خانه نشسته […]
ظرفها و لباسها را میشست

مصطفی که به دنیا آمد، حاج یونس تا روز یازدهم تولد مصطفی ماند و بعد به جبهه رفت. فاطمه را هم که خدا داد، حاج یونس به شدت زخمی شده و در بیمارستان بود. در این دوران، وقتی حاج یونس در خانه بود، نمیگذاشت که مادر من یا مادر خودش لباسهای من یا لباسهای بچّه […]
باید صبوری کنی!

آن شب، بیست – سی تا مهمان دعوت کرد. آمد بالای سرم ایستاد و هی سر قابلمه را برداشت و هی ناخنک زد و هی سفارش کرد. حوصلهام را سر برد. گفت: «به مهمانهای من باید خوش بگذرد. باید تا میتوانم، احترامشان کنم. اگر کسی مکدّر شود، نه تو را میبخشم و نه خود را.» […]
بابایت کار دارد!

علی نشست سورهی «مریم» را خواند. حالم دگرگون شد. مادرم به تقلّا افتاد. نظر علی برگشت و مرا با ماشین سپاه به بیمارستان رساند. وقتی دخترم به دنیا آمد، گریهام گرفت. گفتم: «پدرت میگوید باید بیایی و سر مزارم اشک بریزی.» در گوش بچّهام، اذان و اقامه گفتم. صدایش کردم زینب جان. مادرم آمد و […]