آنقدر گشت تا صاحب باغ را پیدا کرد

در منطقهی بیشه اردو زده بودیم و روزی برای خورشت ترشی به فکر تهیهی غوره افتادیم. آن روز به اتفاق یکی از دوستان از درختی که در آن حوالی بود و صاحبش را نمیشناختیم، مقداری غوره چیدیم و غذا آماده شد؛ اما وقتی شهید «ماشاءالله ابراهیمی» متوجه شد، اجازه نداد هیچ یک از بچّهها به […]
دیدن مظاهر فساد

من از سال 48 حجت را میشناختم. ما به عنوان مستأجر در منزل پدریاش زندگی میکردیم و مدّتهای زیادی صبحها با چهرهی خندان و بشّاش او دیداری دوستانه داشتم. البته بعد از پیروزی انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی و اعزام حجتالله به جبهه، رابطهی ما با هم کمتر شد، تا قبل از آغاز عملیات […]
مخصوصاً با آمریکاییها بد بود

عباس یک سال از من بزرگتر بود. در همدان با هم بودیم. از همان دورهی رژیم شاه هم کارهای خاصی در پرواز انجام می داد. میگفتند بیانضباطی میکند. حرفهایش برای مسئولین آن زمان تلخ بود. زیر بار نمیرفت. با آنها بحث میکرد. با آمریکاییها مخصوصاً خیلی بد بود. سر پرواز اذیت میکرد. میگفت توانایی ما […]
جرأت حرف زدن

او یک صندلی روی میز کلاس گذاشت، از آن بالا رفت و قاب عکس شاه ملعون را از دیوار جدا کرد. سپس جلوی دانش آموزان آن را محکم به کف کلاس کوبید و شروع کرد به «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» گفتن! دانش آموزان او را همراهی کردند و خیلی زود سر و […]
به ناموسها تجاوز میشه، ما ساکت بمانیم؟

وارد خانه شدم، دیدم دارد ساکش را میبندد. بغض، گلویم را گرفته بود و قطرات اشک، چون دانههای بلور، بر گونههایم میغلتید. حاجی کمی سرش را بالا آورد، نیم خیز شد و از زیر چشم نگاهی به من انداخت. انگار منتظر حرفی بود. گویا میدانست که باید جواب پس بدهد. همانطور که نیم رخ مرا […]
فریاد اعتراض

در ایام اسارت، یک روز آمدند و گفتند میخواهیم به شما آزادی بدهیم. آزادی دادن آنها نمایش دادن یک فیلم سکسی بود. این اقدام اعتراض بسیاری از برادران ایرانی را برانگیخت. یکی از اسیران، که اعصابش خیلی به هم ریخته بود، برخاست و اعتراض خود را با فریاد «مرگ بر صدام» اعلام کرد؛ مأموران عراقی […]
اعتصاب غذا

وقتی مهدی در دورهی راهنمایی درس میخواند، یک روز پیش من آمد و پرسید: «پدر جان! خمس اموالت را دادهای؟» یزدیها به مسائل مذهبی پایبندی زیادی دارند؛ من هم اینطور بودم. اوّل تعجّب کردم و حرفش را شوخی گرفتم و گفتم: نه پسرم، ندادهام؛ امسال را ندادهام.» مهدی از فردای آن روز لب به غذا […]
چادر سر کنی، زیباتر میشوی

روزی پدر و مادرم برای ثبت نام من در کلاس اوّل راهنمایی و خرید روپوش بیرون رفتند. وقتی که برگشتند، پدرم روپوش و شلوار را به من داد و گفت: «دخترم! راضی نیستم و حلالت نمیکنم، اگر روزی بدون چادر یا مانتو تو را ببینم.» باز هم به خاطر میآورم که به اتفاق یکی از […]
حرف حساب جواب نداره

عکس شاه بالای تختهی کلاس بود، معلم کراوات زده و شش تیغه کرده و با قیافهای جدّی مشغول درس دادن بود. شروع کرد دربارهی مسألهی خداشناسی حرف زدن. بچّهها سر به زیر انداخته بودند و بیهیچ کلامی به حرفهای معلم گوش میدادند. گچ برداشت و با خط درشت روی تخته نوشت: خداشناسی. محمّد رضا با […]
دستهای حنا بسته

یزد آن موقع کوچکتر بود. بیشتر مردم هم دیگر را میشناختند. هر چه میشد، همه جا میپیچید. محمّد هم به خاطر درسش و هم برای خطش معروف شده بود. اسمش سر زبانها افتاده بود؛ توی مدرسهها بیشتر. یک روز دیدم دستهایش را حنا بسته. به مسخره گفتم: «محمّد! این دیگه چه کاریه؟» گفت: «این طوری […]
دیگر نمیخواهم بروم دبیرستان!

معلم جدید بیحجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. - برجا! بچّهها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود، دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت. خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانهاش که: «سرت را بالا بگیر ببینم.» چشمهایش را بست. سرش را بالا آورد معلم بیحجاب هم که […]
به خاطر آقا جان

دختر بیحجاب که میآمد درِ مغازه، محمود به او جنس نمیداد. یکی آمده بود و محمود هم به او جنس نداده بود و خلاصه دعواشان شده بود. محمود هم بچّه بود. سفت ایستاده بود که نه، به تو جنس نمیدهم. طرف هم رفته بود و شب با پدرش برگشته بود و شکایت محمود را به […]
آتش زدن مشروب فروشیها

سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت میکردم. آمدند گفتند: «ملاقاتی داری.» مهدی بود. به من گفت: «باید از این جا در بری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانهی عمهاش. کلی شیشهی نوشابه آنجا بود. گفت: «بنزین میخواهم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم، […]
همه به صورت او تُف انداختند

شب فرا رسید اما، اُسرا به منطقهی اداری کرکوک اعزام نشدند. آن شب، فرماندهی تیپ که از فرط مستی روی پای بند نبود، نزد اُسرا آمد و خطاب به آنها گفت: «دوست دارید مشروب بخورید؟» اُسرا در پاسخ او سکوت کردند. او ادامه داد: «چرا؟ من شما را وادار خواهم کرد که مشروب بخورید.» سپس […]