فقط از حمید برمیآید

یکی از اولین عملیاتهای حمید در کردستان، آزادی مقر رادیو و تلویزیون و پاکسازی آن از اعضای حزب بود. بهداری به فاصلهی کمی از مقر رادیو تلویزیون واقع شده بود و اشرار از آن ساختمان به سمت بهداری تیراندازی میکردند، به صورتی که هر فعالیتی غیرممکن شده بود. دو مجروح داشتیم که به شدت صدمه […]
ترس در وجود او نبود

عراق به نوار مرزی و خیلی از مناطق کردستان نفوذ کرده بود. چون هستهی مرکزی حزب دموکرات هم آنجا بود که پایگاه نظامی سیاسی قویای داشت. ممکن بود عراق آنجا نیرو پیاده کرده، به ارومیه حمله کند. اگر ارومیه سقوط میکرد، تبریز و سایر شهرها در خطر میافتادند. بنابراین مأموریت ما حفظ آنجا بود. چند […]
من با موتور میروم!

در عملیّات والفجر 4 برای لشکر 14 امام حسین (علیه السلام) مشکلی پیش آمده بود. مشکل که بایستی در سنندج حل میشد. لازم بود یکی از مسئولان اصلی لشکر به سنندج برود و مشکل را حل کند. شب بود و راه هم بسته بود به طریقی که نمیشد، با ماشین رفت. شهید شوکتپور گفت: «من […]
رزمندگان را از مهلکه نجات میداد

در منطقهی عملیّاتی جنوب، در حاشیهی رود بهمنشیر مستقرّ بودیم. عملیّات تازه آغاز شده بود که بناگاه توسّط دشمن، بمباران شیمیایی شدیم. در یک لحظه، نظم و ترتیب جبههی دفاع به هم خورد. هوا به شدّت آلوده شد، دودِ خفقانآور فضا را پر کرد. برخی از برادران دچار حالت خفگی شدند و بیهوش و بی […]
موشک برسانید

قرار شد گردان 414 حسین بن علی (علیه السلام) بیاید عمل کند. عراقیها با نیروی بیشتری آمدند. دژ روبهرو دویست متر طول داشت و پنج متر عرض. درگیر شدیم. یک موشک که به دژ میخورد، یبست نفر عراقی میپریدند هوا و لت و پار میشدند. یک تیر کلاشینکف سه – چهار نفر را میدرید. حیرت […]
شیخ بیباک

چیزی که مرا بیشتر به ایشان (پدرم) علاقهمند میکرد، شجاعتش بود. بدون ترس و واهمه سخنرانی میکرد و حرف میزد. یکی از دوستان پدرم میگفت: «ایشان برای حرف حق سرش را توی دهان شیر هم میبرد.» یک بار که همراه پدرم برای دیدن برادرم که سرباز بود، به تبریز رفتیم. توی قطار، برای اینکه بیکار […]
بلند شو برادر

یادم هست در کارخانهی نمک، ما در خطی مماس با خط عراق قرار داشتیم. فاصلهی ما و عراقیها آنقدر کم بود که تیراندازیهای همدیگر را میدیدیم. در این شرایط، حاج یونس برای سرکشی به خط به راحتی رفت و آمد میکرد. با شجاعت و خونسردی عجیبی فرماندهی میکرد. در آن شرایط که خط ما بسیار […]
حملهی بیباکانه

در عملیّات بزرگ بیت المقدس که به آزادسازی بخش عظیمی ازخاک ایران اسلامی، از جمله خرمشهر منجر شد، در مراحل اول، بر روی جادهی اهواز به خرمشهر، چند روزی میشد که گردان سلمان به فرماندهی رزمندهی دلیر، شهید «حسین قجهای» در محاصرهی شدید و سخت نیروهای متجاوز عراقی بود. دشمن از هرگونه سلاحی برای درهم […]
حتماً باید بیایم

در یک عملیات، مثل همیشه پیشاپیش نیروها بود و پا به پای بقیه کمک میکرد تا اینکه پایش شکست و مجبور شدند پایش را گچ بگیرند. نیاز شدیدی به او بود. بروجردی هم این را درک میکرد و با وجود اینکه پایش توی گچ بود، راضی به ترک منطقه نشد. هر چه اصرار کردیم که […]
یک مرد تنها در صحنه نبرد

اواخر تابستان 1361 بود. قرار بود دو روستا را آزاد کنیم؛ رفته بودیم برای پاکسازی. دو دسته تانک از ارتش آمده بود و تعدادی از نیروهای تیپ ویژهی شهدا. عملیات شروع شد و درگیر شدیم. ناگهان متوجه شدم به کمین ضد انقلاب افتادهایم؛ مثل این است که دست ما را خوانده بودند و از قبل […]
گوشش را میگیرم میآورم!

عملیات «بیت المقدس» آغاز شده بود… چند تیر بارچی عراقی موقعیت ما را – بیامان – زیر آتش گرفته بودند. «عبدالرحمن» به شش نفر از افراد گروهان گفت: بروید، شرّشان را کم کنید! بچّهها رفتند، ولی موفق به سرکوب آنها نشدند. این بار رو به چهار نفر دیگر کرد و گفت شما بروید و کار […]
پیش توّابین میخوابم!

حاجی (شهید بروجردی) گفت: «میریم سنندج. اسلحه و مهمات چی داریم؟» سید گفت: «زیاد نیست، دو تا کلاشینکف، دو تا یوزی، دو تا کلت و یک قبضه ژ – 3.» آن روز، چند تا نارنجک هم همراه خودمان داشتیم، با چند تا خشاب اضافه. سید هم مثل همیشه سوئیچ در دست، در کنار ماشین ایستاده […]
شرکت در دعای کمیل

سال 1361 بود. قرار بود در منطقهی «جوانرود» عملیاتی صورت گیرد. پیش از انجام عملیات، من به همراه چند تن از برادران، مأمور شدم که به منطقه برویم و در مورد عملیات تحقیق کنیم. چند نفری میشدیم. بچّههای تبلیغات هم با ما بودند. هنوز کارمان تمام نشده بود. قرار شد شب را در پاسگاه. «تازه […]
ساواکی

سال 1357 بود. بروجردی آمد پیش من و گفت: «یک قبضه کلت میخواهم. میخواهم کار یک ساواکی را تمام کنم.» گفتم: «من یک قبضه اسلحه دارم، ولی به شما نمیدهم.» گفت: «چرا؟» گفتم: «چون خراب است، میترسم در حین انجام کار، تو را گیر بندازد.» گفت: «تو آن را به من بده، بقیهاش با من!» […]