نظم و سلیقه

او همواره بچّه‌ها را به نظم و تقوی توصیه می‌نمود تا کلام مولی علی (علیه السّلام) را به عنوان سرخط کارهای روزمره‌اش پی بگیرد. «أُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ وَ نَظْمِ أَمْرِكُمْ.» نظم و انضباط مجید، میزانی شده بود برای تنظیم و ترتیب کارهای بچّه‌ها. از تمیز بودن لباس و معطر بودنش تا قرآن خواندن و اقامه […]

مسواک زدن در جنگ

عملیات فتح‌المبین بود و من در آن نبردِ مردانه و کشوهمند، بی‌سیم‌چی آقا حبیب بودم. وی در آن هنگامه‌ی خون و باروت، مسئولیت هدایت گردان را به عهده داشت. فرصت اندکی پیش آمد تا او کیک یا بیسکویتی را بخرود و قدری از گرسنگی‌اش را بکاهد. آن‌جا بود که دیدم مسواک و خمیر دندانی را […]

لباس‌های مرتّب

یک روز به او گفتم: «علیرضا چرا لباس‌های نو نمی‌خری؟ این لباس‌ها کهنه شده.» گفت: «چون اسراف حرامه.» گفتم: «ولی باید مرتب باشی.» لبخند زد و گفت: «مگه نیستم؟ آدم می‌تونه لباس نو نپوشه، ولی همیشه مرتب باشه!» رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحه‌ی 105/ زنگ عبور؛ ص 76.

بعداً تشریف بیاورید!

از خصوصیات بارز او، نظم و برنامه‌ریزی بود. برای تام لحظات زندگی‌اش برنامه داشت و تمام وقتش پر بود. یکی از بچّه‌ها نقل می‌کرد یک‌بار با او کار داشتم، رفتم درِ خانه‌ی آن‌ها را زدم. ایشان آمد و گفت: «الآن برنامه‌ی مطالعه دارم، باشد فلان ساعت تشریف بیاورید، در خدمت شما هستم.» یک دفترچه جیبی […]

منضبط و با برنامه

شاگردش بودیم. هم درس می‌داد، هم افسر ورزش دانشکده‌ی افسری بود. ساعت ورزش که می‌شد، یکی لباس ورزشی می‌پوشید، یکی نمی‌پوشی. خیلی جدّی نمی‌گرفتیم. کاغذ و قلم دست می‌گرفت و اسممان را می‌نوشت. مجبورمان می‌کرد منضبط باشیم. وقتی می‌خواستیم برویم مأموریت، اوّل صدقه می‌داد. بعد قرآن را باز می‌کرد و یک سوره را با ترجمه‌اش […]

راه نمی‌داد!

می‌گفت جلسه‌ی فرمانده‌ها مثلاً ساعت هشت، سر ساعت که می‌شد، در راه می‌بست. اگر کسی ده دقیقه دیر می‌آمد، راهش نمی‌داد. می‌‌گفت: «همان پشت در بایست.» بعد از لسه هم با توپ و تشر و عصبانی می‌رفت سراغش. می‌گفت: «وقتی توی جلسه ده دقیقه دیر می‌آیی، لابد توی عملیات هم می‌خواهی به دشمن بگویی ده […]

تا مطمئن نشدف نرفتیم!

اوّلین حشور یگان ویژه‌ی شهدا در کردستان، همان راه‌پیمایی در سنندج بود. قبل از راه‌پیمایی محمود هی آمد و رفت و هی تای آستین و گترها و بند پوتین‌ها و فانسقه‌ها را چک کرد؛ چند بار. تا از همه مطمئن نشد، نرفتیم داخل شهر. وارد شهر شدیم و تا مقر رفتیم. خبر رسید که همان […]

واکس

عملیات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند. حسن وسایلش را می‌گشت؛ دنبال چیزی بود. گفتم: «چی می‌خواهی؟» گفت: «واکس. می‌خوام کفش‌هایم را واکس بزنم، می‌خواهیم برویم جلسه.» رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحه‌ی 99

برخورد نظامی

بعد از عملیات خیبر، قرارگاه تاکتیکی در عقبه‌ی منطقه جُفیر بود. من در آن عملیات مجروح شده بودم و به بیمارستان اعزام گشتم. بعد از بازگشت به منطقه‌ی جُفیر، منتظر بودم تا کاری به من ارجاع شود. برادر میرحسینی به من گفت: «شما بمایند. هنوز حالتان خوب نیست و این‌جا کارهای عقبه را انجام بدهید.» […]

آراسته و وارسته

شهید عزیز معمولاً کُت و شلوار، آن هم در زمانی که زیاد مرسوم و متداول نبود، می‌پوشید. همواره توجّه داشت لباسش تمیز و اتو کرده باشد. در دشوارترین صحنه‌ها نیز راضی نمی‌شد با سر و وضع نامرتب حاضر گردد. خودش نقل می‌کرد: «بچّه‌ها در خط مقدم هم می‌دیدند. لباسم مرتب و اتو کرده است. می‌پرسیدند: […]

بهترین‌ها

مجتبی الگوی نظم و انضباط بود. اصرار داشت که سلاح و تجهیزاتش بهترین باشد. زمانی که می‌آمد برای گرفتن تجهیزات، می‌گفت: «سلاحی بده که مشکلی نداشته باشد، فانسقه پارگی نداشته باشد و ….» این برخورد او برای ما ملکه شده بود و هر وقت وسیله‌ای لازم داشت، بهترین را به او می‌دادیم؛ چون اگر اشکال […]

سطل‌های زباله!

در همه‌ی زمینه‌ها فعّال بود. به نظافت خیلی اهمیّت می‌داد. همیشه از همسایه‌ها می‌خواست که کوچه را تمیز نگه دارند. تعدادی سطل زباله تهیّه کرد و روی آن‌ها نوشت: «النَّظَافَةُ مِنَ الْإِيمَانِ». سطل‌ها را با میخ روی تیرهای چوبی چراغ برق نصب کرد. گفتم: «همسایه‌ها که خودشان سطل زباله دارند.» گفت: «می‌خواهم اگر رهگذری از […]

بهترین لباس‌ها!

خانم عابدینی تعریف می‌کرد که: «شب قبل از شهادت، با شهناز و گروهی دیگر از خواهران، دور هم جمع بودیم. آن شب، شهناز لباس سفید خیلی زیبایی به تن کرد و جوراب‌ها سفیدی پوشید و چادر سفیدی بر سر انداخت.» گفتم: «برای چه لباس سفید پوشیده‌ای؟ در این شور حال و جنگ و گریزها پوشیدن […]

با حوصله و منظم

با حوصله بود. خیلی به نظم و ترتیب اهمیّت می‌داد. کمتر نیرویی بود که حوصله کند وقت و بی‌وقت بند پوتینش را تا آخر ببندد. همیشه هم، لبخند روی لباش بود. رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحه‌ی 89/ تبسم نسیم، ص 65.