روزي که خورشيد از قيامت در طپش بود
روزي که چرخ از هول محشر در کشش بود
روزي که هستي جامهي وحشت به بر داشت
روزي که خورشيد آتش خون در جگر داشت
روزي که غوغا بود و غرش بود و آوار
آن روز سيلي بود و مادر بود و ديوار
آن روز عمر باغبان ما سر آمد
چون ياس رفت از خانه و نيلوفر آمد
من شاهد آن دست سنگين بودم آنجا
من شاهد آن روي رنگين بودم آنجا
من غصه ها در اين دل رنجيده دارم
من قصه اي از ميخ آتش ديده دارم
گه از غلاف تيغ و گاه از تازيانه
بر بازوي مادر بنفشه زد جوانه
من غنچه بودم چون خزان باغ ديدم
از کودکي من داغ روي داغ ديدم
يک عمر جان خسته ام بر لب نمودند
بالاي منبرها علي راسب نمودند
يک عمر بايد در دلم آذر بيفتد
چشمم به روي قاتل مادر بيفتد
من در شب قدر از پـدر خون وا گرفتم
آن شب کنار بسترش احيا گرفتم
من وارث آن غربت ديرينه هستم
من حيرت هفت آسمان آئينه هستم
من خون دلها خوردهام از مــردم دهر
من پارهگيها در جگر دارم نه از زهر
آتش بسي در لاله دل تيز باشد
اين لاله از خون جگر لبريز شد
بگذار از لخت جگر آلاله بارم
طشتي بياور تا که دشتي لاله کارم
اي دل بيا خالي از اين خون جگر باش
مادر بيا از حال اين دل با خبر باش
شاعر: مرتضی جام آبادی (یتیم)