يك عمر در حوالي غربت مقيم بود

آن سيدي كه سفرهي دستش كريم بود

خورشيد بود و ماه از او نور ميگرفت

تا بود، آسمان و زمين را رحيم بود

سر ميكشيد خانه به خانه، محله را

اين كارهاي هر سحر اين نسيم بود

آتش زبانه ميكشد از دشت سبز او

چون گلفروش كوچهي طور كليم بود

اين چند روزه سايهي يثرب بلند شد

چون حال آفتاب مدينه وخيم بود

حقش نبود تير به تابوت او زدن

اين كعبه در عبادت مردم سهيم بود

بي سابقه است حادثه اما جديد نيست

اين خانواده غربتشان از قديم بود

آقا ببخش قصد جسارت نداشتم

پاي درازم از بركات گليم بود

 

شاعر: رضا جعفری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *