آن شاخ گل که سبز بود در خزان يکي ست ـ با تلخيص

شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام؛ شاعر: آیت الله غروی اصفهانی(مفتقر)

آن شاخ گل که سبز بود در خزان يکي ست

افشانده غنچه ي گل سرخ از دهان يکي ست

آن گوهري کز آتش الماس ريزه شد

ياقوت خون ز لعل لب او روان يکي ست

آن لعل دُر فشان که زمرد نگار شد

داد از وفا به سوده الماس، جان، يکي ست

آن نخل طور کز اثر زهر جانگداز

از فرق تا قدم شده آتش فشان يکي ست

آن شاهباز اوج حقيقت که تير خصم

نگذاشته ز بال و پر او نشان يکي ست

آن خضر رهنما که شد از آب آتشين

فرمانرواي مملکت جاودان يکي ست

آن نقطه ي بسيط محيط رضا که بود

حکمش مدار دايره کن فکان يکي ست

آن جوهر کلام که چو سودا به سوده کرد

هرگز نداشت چشم به سود و زيان يکي ست

چشم فلک نديد بجز مجتبي کسي

شايان اين معامله، آري همان يکي ست

طوبي مثال گلشن آل عبا بود

ريحانه رسول خدا مجتبي بود

 

شاهي که بود گوشه نشيني شعار او

محنت قرين او شد و غم بود يار او

آن کو دميد صبح ازل از جبين او

شد تيره تر ز شام ابد روزگار او

محکوم حکم ديو شد آن خسروي که بود

روح الامين چو بنده فرمانگزار او

موسي اگر به طور غمش مي زدي قدم

بيخود شدي ز آه دل شعله بار او

يکباره گر مسيح بديد آنچه او بديد

مي شد دوباره چرخ چهارم چو دار او

آن سرو سبزپوش چو گل سرخ روي شد

آري ز بس که خون جگر شد نگار او

روي حسن چو سبز شد از زهر غم فزود

تا شد سرشک ديده و دل جويبار او

طوبي نثار آن قد و قامت که بعد مرگ

از چار سو خدنگ سه پر شد نثار او

پرورده کنار پيمبر بُد از نخست

محروم شد در آخر کار از کنار او

آن سروري که صاحب بيت الحرام بود

بيت الحرام بهر چه بر وي حرام بود

 

اي ماه چرخ پير و مهين پور عقل پير

کز عمر سير بودي و در بند غم اسير،

قربان آن دل و جگر پاره پاره ات

از زهر جانگداز وز دشنام و زخم تير

اي در سرير عشق، سليمان روزگار

از غم تو گوشه گير ولي اهرمن امير

از پستي زمانه و بيداد دهر شد

ديوي فراز منبر و روح الامين به زير

مير حجاز پاي سرير امير شام!

اي کاش سرنگون شدي آن ميرو آن سرير

الحاد گشته مرکز توحيد را مدار

شد کفر محض حلقه اسلام را مدير

دستان ز چيست بسته زبان، در سخن غراب؟

اي لعل دُرفشان تو دلجوي و دلپذير

يا للعجب ز مردم دنيا پرست دون

يوسف فروخته به متاعي بسي حقير

اي دستگير غمزدگان روز عدل و داد

دست ستم ز چيست تو را کرده دستگير؟

تا شد هماي سدره نشين در کمند غم

عنقاي قاف شد ز الم دردمند غم

 

اي روح عقل اقدم و ريحانه نبي

کز خون دل ز غصه دوران لبالبي

از شاه دادگر که ز بيداد روزگار

روزي نيارميده، نياسوده اي شبي

از دوستان ملامت بي حد شنيده اي

تنها نديده اي الم از دست اجنبي

چون عنصر لطيف تو با خصم بدمنش

هرگز نيدد کس قمر برج عقربي

زهر جفا نمود تو را آب خوشگوار

از بس که تلخکامي و بي تاب و پر تبي

از ساقي ازل نگرفته ست تا ابد

چون ساغر تو هيچ وليّ مقربي

آري بلا به مرتبه قرب اولياست

واندر بساط قرب نبود از تو اقربي

گردون شود نگون و رخ مهر و مه سياه

کافتاده در لحد چو تو تابنده کوکبي

نشنيده ام نشانه تير ستم شود

جز نعش نازنين تو در هيچ مذهبي

اي «مفتقر» بنال چو قمري در اين عزا

کاين غصه نيست کمتر از آن زهر جانگزا

 

شاعر: آیت الله غروی اصفهانی(مفتقر)