خسته ام، خسته ازين درد، خدا مي داند

آري از مردم نامرد، خدا مي داند

کوفه در کوفه، جفا کاري شان يادم هست

آه! يک عمر خطا کاري شان يادم هست

سالها بود که دلبسته گندم بودند

فارغ از عشق، کمر بسته گندم بودند

سامري مذهب و گوساله مرامند، دريغ

تيغشان کند، گرفتار نيامند دريغ!

زاده جهل ابوجهل، پسر خوانده کفر

وارث وسوسه و ترس به جامانده کفر

قوم بي عاطفه ـ همزاد بني اسراييل ـ

زنده کردند ز نو، ياد بني اسراييل

وحشت آلود، به دنبال سرابند آري!

چار فصل ست که دلبسته ي خوابند، آري!

کاش مي گفت کسي: آي! شما نامَرديد

مرد اين ره نشديد، آي! شما بي درديد

زاده آينه و آب، در اينجا مانده ست

مردي از قريه ي مهتاب در اينجا مانده است

پسر فاطمه! سر سبزترين عشق رسول

وارث آينه ها! زاده زهراي بتول

عابر کوچه خورشيد! چرا تنهايي؟!

شاعر ساحل اميد! چرا تنهايي؟!

زاده آينه و آب! چرا تنهايي؟!

شاعر قريه ي مهتاب! چرا تنهايي؟!

امتت کوفه مرامند، به آنها گفتم

عاجز از درک امامند، به آنها گفتم

مردم شهر اسيرند، اسير ظلمات

(اِنّ الاِنسانَ لَفي خُسر)، قسم بر لحظات

آري از دست شما بود که او تنها، ماند

اين چنين بود که خورشيد در اينجا جا ماند

کربلا را، حَسن آغاز نموده ست، حسن

تا دل حادثه، پرواز نموده ست، حسن

باز هم، شور غزل در سر من غوغا کرد

تا سرانجام، مرا شاعر عاشورا کرد:

ريشه در سبزترين سجده زهرا داري

تو که در شهر غزل، منزل و مأوا داري

غيرت حيدر و حلم نبي و صدق بتول

(آنچه خوبان همه دارند، تو تنها داري)

 

شاعر: هاشم کرونی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *