اي دل غمگين ز خود داري تغافل تا به کي؟
شو دمي نادم، که دور زندگاني گشت طي
چند مي نازي به گيتي؟ کو جم و کو بزم کي؟
عبرت از پيشينيان گير و نوا برکش چو ني
کام دنيا را گذار از عاقلي بر اهل وي
يک زمان از دل برون کن شبهه ي خناس را
♦ ♦ ♦
يک دم از دامان دل گرد تعلق بر فشان
گوي سبقت را به چوگان وفا بر از ميان
غول راهت گوييا افکنده دور از کاروان
کرده اي سنگين چرا پشت خود از بار گران؟
شو موحد، چند مي باشي اسيرِ اين و آن؟
چون به پشت خود کشاني بار حق الناس را؟
♦ ♦ ♦
گرچه از بار معاصي پشت من گرديده خم
وز تبه کاري شدم مستغرق بحر الم
باز دارم چشم بر الطاف شاه ذوالکرم
مظهر حق، سبط احمد، مجتبي فخر امم
به که دست دل زنم بر ذيل لطفش از ندم
وز مديحش زيب بخشم خامه و قرطاس را
♦ ♦ ♦
شاهباز اوج لاهوت، افتخار کاينات
ناظم اقليم ناسوت، انتظام ممکنات
سائق شرع محمد، قائد راه نجات
محفل آراي بساط قرب حق، کنز الصفات
يک نم از بحر ولايش چشمه ي آب حيات
آن که دارد زنده دل هم خضر و هم الياس را
♦ ♦ ♦
گوشوار عرش رحمان، وارث خير البشر
مرتضي را جانشين، زهراي اطهر را پسر
همچو حربا محو رويش در فلک شمس و قمر
کارفرماي قضا، و ممضي حکم قدر
بهر فرمانش نگر چون چار عنصر سر به سر
پشت خم گرديده اين چرخ مقرنس طاس را
♦ ♦ ♦
قاسم الارزاق، قاموس سخا کنز العلوم
بحر الطاف و کرم، ينبوع آداب و رسوم
گشت نام نامي اش مفتاح قفل هر هموم
باز اندر دل مرا آورد خيل غم هجوم
با چنان مولي چه کرد آن جعده بي دين و شوم
ريخت بر کامش سموم سوده الماس را
♦ ♦ ♦
داد غسلش پس حسين فرزند دلبند بتول
هم کفن بنمود و خواندش هم نماز آن دل ملول
خواست تا دفنش کند در روضه پاک رسول
در زمان گشتند مانع فرقه شوم و جهول
تا به درد آرند از آن ماتم ،دل اهل قبول
اي خدا لعنت کند آن قوم حق نشناس را!
♦ ♦ ♦
رفته رفته در جدال آمد ز هر سويي سخن
در جنازه تيرباران شد تن پاک حسن
موي غيرت راست آمد آل هاشم را به تن
تيغ ها آمد برون بر دفع آن اهل فتن
پس حسين فرمود اي در هر الم ياران من
واگذار حق کنيد اين فرقه نسناس را
♦ ♦ ♦
مختصر، جسم حسن را آن شفيع ابن شفيع
کرد مدفون با دلي پردرد در ارض بقيع
خسروا اي مظهر ذات خداوند سميع
«صابرم» هستم تو را از حجت يزدان مطيع
اين قدر در ماتمت گريم چو اطفال رضيع
تا نهد دهقانِ غم بر کشت عمرم داس را
شاعر: صابر همدانی