باز بافر فريدون فرودين آيد به باغ
لشگر اردي فرو بگرفت يكسر دشت و راغ
خيز اي ترك ختايي خطا بركن اياغ
تا مگر از نشئه مي تر كنم ايدون دماغ
خوش بود مي در بهاران خاصه در طرف چمن
♦ ♦ ♦
شد ز فرط لاله و گل گلستان رشك بهشت
گلبن مريم به سر تاج زمرد فام هشت
چهره ي موري بود از رشگ نار زرد هشت
ميزند ناقوس صُلصُل همچو ترسا در كنشت
ميدمد از نغمه ي بلبل نوا اندر بدن
از نسيم باد فروردين جهان شد چون جنان
شاه گل زد تكيه بر اورنگ اندر گلستان
بلبل دستان سرا، بر شاخ گل كرد آشيان
موسم عيش است و عشرت اي بت شيرين زبان
خيز در ده باده و از دل ببر زنگ محن
♦ ♦ ♦
غنچه گل را نسيم صبحگاهي باز كرد
بلبل شوريده سوي بوستان پرواز كرد
فاخته بر سرو همچون باربد آواز كرد
غنچه گل خندهها كرد و به بلبل ناز كرد
نرگس و لاله گشودند از دو سوچشم و دهن
♦ ♦ ♦
ساقيا برخيز و كن جامم لبالب از شراب
زان مي صافي كه روشن تر بود از آفتاب
تا سرايم مست و سرخوش مدح پور بوتراب
آنكه ميباشد به ملك دين شه مالك رقاب
زاده زهرا امام مجتبي يعني حسن
♦ ♦ ♦
عالم علم الهي كاشف اسرار دين
ماحي كفر و ضلالت حامي شرع مبين
شد از او محكم اساس امر ختم المرسلين
اولين فرزند حيدر هم امام دومين
هادي سوم، چهارم نور پاك پنج تن
♦ ♦ ♦
آنكه ميباشد غلام آستانش جبرئيل
سوي يزدان شيعيان را حُب او باشد دليل
ميشود عبد ذليل از طاعتش شاه جليل
در مديح او لسان نطق چون باشد كليل
حق مدحش را ادا كردن نيارد طبع من
♦ ♦ ♦
اي قضاي آسماني بنده ي فرمان تو
برترين شاهان به رتبت كمترين دربان تو
عالمي بر خوان احسان و كرم مهمان تو
از فيوض نور حق باشد منوّرجان تو
يك جهان جود و سخاي بي حدي را مُرتهن
♦ ♦ ♦
گشت نورش تا عيان در نيمه ي ماه صيام
روز روشن آمد و شد برطرف شام ظلام
موسم شادي رسيد و نوبت غم شد تمام
خلق از مولود آن شاهنشه والا مقام
همچو گل گشتند خندان سربسر از مرد و زن
♦ ♦ ♦
از قدومش بر خلايق باب رحمت باز شد
بر فلك هر سو زشادي بانگ شادي ساز شد
گرگ و ميش از عدل او با يكديگر دمساز شد
تا«عظامي» در مديح او سخن پرداز شد
ميبرد حسرت به طبعش طوطي شكرشكن
شاعر: معظامی