در ذكرِ وقايعِ جانگدازِ عاشورا[1]
عشق گفت: اي عاشق كوي وفا!
عقل گفت: اي رهروِ كرببلا!
عشق گفت: اين عرصه، بزمِ ابتلاست
عقل گفتا: نذرِ مهمانش، بلاست
عشق گفتا: «اَلبَلاءُ لِلوَلا»
عقل گفتا: «لِلبَقا لا لِلفَنا»
عشق گفت: آنجاست، جاي بذل جان
عقل گفت: از جان گذشتن كي توان؟
عشق گفتا: جان چه باشد بهر دوست؟
عقل گفتا: دوستي با جان نكوست
عشق گفتا: عينِ جان، يار است، يار
عقل گفتا: پس نكويش، باز دار
عشق گفتا: وصلِ جانان را طلب
عقل گفت: اين قصّه باشد با نسب
عشق گفتا: هست در تأخير، فوت
عقل گفتا: هست در تعجيل، موت
عشق گفتا: عاشقان را مرگ نيست
عقل گفتا: آنكه بيمرگ است، كيست؟
عشق گفتا: عقل، راهت ميزند
عقل گفتا: عشق، چاهت بفكند
عشق گفتا: پاي بر آن سويْ، نِه
عقل گفتا: طرْفِ خيمه، رويْ، نِه
عشق گفتا: ديده پوش از آن و اين
عقل گفتا: زاري طفلان ببين
عشق گفتا: بر قضا، دلداده شو
عقل گفتا: بر بلا آماده شو
عشق گفتا: بگذر از هستيّ خويش
عقل گفتا: بعدِ هر نوش است، نيش
عشق گفتا: بركَش از اين ورطه، رخت
عقل گفتا: راه، دور و كار، سخت
عشق گفتا: وقتِ جانبازي رسيد
عقل گفتا: جان مدار از وي اميد
عشق گفتا: سر، چرا بارِ تن است؟
عقل گفتا: بهرِ دفعِ دشمن است
عشق گفتا: عهدِ حق را كن وفا
عقل گفتا: حق، بگردانَد بلا
عشق گفتا: جان مدار از حق، دريغ
عقل گفتا: زينهار از تير و تيغ!
عشق گفتا: عَهدهايش، وافي است
عقل گفتا: داغِ اكبر، كافي است
عشق گفتا: بعدِ اكبر چون كني؟
عقل گفتا: ديده را جيحون كني
عشق گفتا: خصم باشد در ستيز
عقل گفتا: تيغ بركش، خون بريز
عشق گفتا: شمر را در ده شتاب
عقل گفتا: ركنِ دين گردد خراب
عشق گفتا: همرهانت، چون شدند؟
عقل گفتا: غوطهور در خون شدند
عشق گفتا: چون شد عبّاسِ[2] رشيد
عقل گفتا: شد ز تيغِ كين، شهيد
عشق گفتا: قاسمِ دلداده كو؟[3]
عقل گفتا: شد فداي راه او
عشق گفتا: هيچ مانْدت از مُعين
عقل گفتا: هست زينُ العابدين
عشق گفتا: پس مدد از دوست، خواه
عقل گفتا: دوست گويد، من پناه
عشق گفت: اين دشت، يك تن، يار نيست
عقل گفت: ار بود، بر وي ميگريست
عشق گفتا: پس چه جاي زندگي است؟
عقل گفتا: از رهِ درماندگي است
عشق گفتا: ره به كوي يار، جو
عقل گفتا: چارهي بيمار، جو
عشق گفتا: دل بكن از هر حبيب
عقل گفتا: عابدين، باشد طبيب[4]
عشق گفتا: هان! زمان تأخير مانْد
عقل گفتا: اصغرت، بي شير مانْد
عشق گفتا: باره بر دشمن بتاز
عقل گفتا: تشنگان را چاره ساز
عشق گفتا: كوثرت، اندر لب است
عقل گفتا: از عطش، جان در تب است
عشق گفتا: چهره از خون، تاب ده
عقل گفتا: طفلكان را، آب ده
عشق گفتا: خود تو باشي سلسبيل
عقل گفتا: تشنگان را شو دليل
عشق گفتا: رهرُوان، دل واپساند
عقل گفتا: اهل بيتت، بي كساند
عشق گفتا: رخ متاب از تيغ و تير[5]
عقل گفتا: زينبت، گردد اسير
عشق گفتا: وارَه، از اين خانمان
عقل گفتا: دل مبُر از كودكان
عشق گفتا: وقت وصلت، گشته تنگ
عقل گفتا: ساعتي بنْما درنگ
عشق گفتا: صبر تا كي ميرسد؟
عقل گفتا: زينب از پي ميرسد
عشق گفتا: دلگراني تا به كي؟
عقل گفتا: دخترت آيد ز پي
عشق گفتا: از چه ره باشي ملول؟
عقل گفتا: زين گروهِ ناقبول
عشق گفتا: در عدم بگذارشان
عقل گفتا: پس كه مانَد در جهان
عشق گفتا: تن بياسا از مَحَن
عقل گفتا: خوفِ جان دارد، بدن[6]
[1]. عنوان شعر در نسخه چاپي اين است: «در مرتبهي فناي از خويش و بقاي به محبوب، زبان حال اين مقال گفته شد».
[2]. متأسّفانه حرف «عين»، در نام «عبّاس»7، تلفّظ نميشود.
[3]. نچ : قاسم7 داماد كو؟
[4]. قافيههاي اين بيت، به ترتيب، قبيل و عليل بودند كه مجبور به تغيير آن شديم.
[5]. نچ: رخ متاب از تير و تيغ (با توجه به قافيه، خطاي چاپ را ميرساند).
[6]. با نظر به رَوند گفتار و نداشتن تخلّص، شايد شعر، ناتمام مانده است.