بند اوّل

قيامت آمد و نامش، مه محرّم شد

چگونه خون نكنم گريه كاوّل غم شد؟

فلك از آهن بيداد، ساخت شمشيري

كه قاطع شرف دودمان آدم شد

در اين عزا زده شد خيمه‌ای به عالم قدس

كه دود آه جهانش، سياه‌پرچم شد

مجو ز دنیي و عقبي، نشاط، بعد حسين

كه خاك غم به سر خلق هر دو عالم شد

ز قحط آب، چنان خشك گشت كام حسين

كه گلسِتان خيالش، تهي ز شبنم شد

كسي كه گوهر يكتاي بحر قدرت بود

ز موج حادثه، ماهيّ قلزم غم شد

عجب! كه خون دل از چشم مردمان نچكيد

كه راستي، كمر كوه از اين عزا خم شد

سر حسين كجا؟ نيزه و تنور كجا؟

چه مي‌كني؟ مگرت عقل، اي فلك! كم شد؟

يزيد سكّه‌ای از كفر زد به درهم دين

كه كار كافر و اسلام، هر دو در هم شد

كه داشت زَهره كه بيند نقاب زينب را؟

به حيرتم كه اساسش، چسان فراهم شد

ز تيشه‌ای كه قضا زد به بوستان علي

چه سرو‌ها كه مبدّل به نخل ماتم شد!

 

صبا به تربت زهرا گر اوفتد گذرت

بگو سر تو سلامت كه كشته شد پسرت

 

بند دوم

به نينوا چو سفر كرد، پادشاه حجاز

زمانه گشت چو ني با نواي غم، دم‌ساز

چو عشق خوان بلاچيد، زد صداي نخست

حسين آمد و بنْشست و دست كرد دراز

غمي ز غنچه‌ی اصغر نهفته بود به دل

كه غير خالق اكبر، نداشت محرم راز

سرش به ني شد و پيكر به زير سمّ ستور

به راه عشق نرنجيد از نشيب و فراز

ز زخم ناوك و پيكان و جاي نيزه و تيغ

هزار چشم خدابين به جسم او شد باز

سري كه خاك رخش بود، سجده‌گاه مَلَك

جدا به راه خدا شد به سجده‌گاه نماز

هواي معركه از دود آه اهل حرم

چنان گرفت كه شد مرغ، عاجز از پرواز

ز كلك شعله به دامان خيمه‌ی زينب

قضا نوشت كه در عاشقي بسوز و بساز

حديث ماه بني‌هاشم و سقايت وي

فكنْد چشمه‌ی خورشيد را به سوز و گداز

نظر به كشته‌ی اكبر فكنْد، چون كه حسين

به گريه گفت كه اي عندليب گلشن راز!

 

اگر چه طاير جانم به دام غم افتاد

به اين خوشم كه تو از دام غم شدي آزاد

 

بند سوم

روان به جانب اصغر، چو تير حرمله شد

زمانه گفت زمين را كه وقت زلزله شد

نمود زمزمه‌‌ای بلبلي به ياد گلي

كه از شنيدنش، آفاق پُر ز غلغله شد

چنان به سلسله شد بسته، عابد بيمار

كه خون روانه ز چشم هزار سلسله شد

خروش چون جرس از خيل قدسيان برخاست

روانه چون ز اسيران به شام، قافله شد

نبود توشه، جگرگوشه‌هاي زهرا را

به غير خون جگر‌ها كه زاد و راحله شد

به حيرتم كه چسان پشت نُه فلك نشكست

چو با امام زمان، خصم در مجادله شد

چو داد طرّه‌ی اكبر ز دست، ليلا گفت:

شب وصال به روز سيه، مبادله شد

نمود غنچه‌ی اصغر تبسّمي، دم نزع

كه از تصوّرش، آفاق، تنگ‌حوصله شد

شبي كه زينب مظلومه خواست زاده شود

نخست مادر گيتي به ظلم، حامله شد

بُوَد چو مژّه‌ی ما، خاك كربلا، خونين

ز بس خليده به پاهاي پُر ز آبله شد[1]


[1]. غیر از این که تعداد ابیات در بندهای مختلف، یکسان نیست، اين بند، بیت عقد را ندارد.

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *