بند اوّل
چون روان از كعبه سوي كوفه شد سلطان ناس
كعبه در بر كرد از اندوه او، نيليلباس
متّفق گشتند از بهر هلاكش با يزيد
آسمان كجنهاد و روزگار دوناساس
آسمان تا كشتزار عمر او را بدْرَود
ساخت هنگام محرّم از هلال ماه[1]، داس
مكر روبهطينتانش دست افكند، اي دريغ!
آنكه شير چرخ را بودي ز شميرش، هراس
سوختند از آتش كين، خيمهی شاهي كه داشت
بارگاه رفعتش[2] را جبرييل از دور، پاس
گشت خاكسترنشين، رأس منيرش در تنور
آنكه خورشيد از ضميرش نور ميكرد اقتباس
عاقبت بيپرده شد از دست ظلم كوفيان
آنكه كردي از نقابش كوتهي، دست قياس
گشت پامال ستور آن تن كه بودي آسمان
در بر چرخ جلالش، كمتر از موري به طاس
گر به ترتيب عزا زين غم فلك بگْريستي
گيتي اندر بحر خون ميكرد، غسل ارتماس
آنكه دريا بودياش در آستين، یاللعجب!
چون كنم باور كه بهر آب ميكرد التماس؟
خواست بيرون از جهان با کهنهپيراهن رود
تا تو در پيراهن وحدت نبيني اندراس
با يزيدش ننگ آمد تا كند بيعت، بلي
تابع نسناس كی خواهد شدن سلطان ناس؟
من نگويم، اي فلك! ز اندازه، افزون گريه كن
حلقهی چشمي شو و در اين عزا، خون گريه كن
بند دوم
مست صهباي ازل، چون كربلا شد مسكنش
جان به وجد آمد ز شوق وصل ساقي در تنش
چون وجودش از مي توحيد، مالامال بود
شد خدا از شش جهت پيدا به چشم روشنش
گفت چون از دامن مقصود، دستم كوته است
جان شيرين را فرستم تا بگيرد دامنش
آنكه بودي خاك راهش، منبع آب حيات
يافت ره، باد خزان از تشنگي در گلشنش
چون سر پُرنور او[3]، مديون منع عشق بود
روز عاشورا، ادا آن دين شد از گردنش
تيرباران بلا را شد هدف از چارسو
تا مشبّك گشت، جسم نازنين چون جوشنش
حيرتي دارم كه چون كِشت حياتش شد درو؟
آنكه بودي جان عالم، خوشهای از خرمنش[4]
گشت بر زهرا جنان، بيتالحزن، يعقوبوار
يوسف كرببلا خونين[5] چو شد پيراهنش
آنكه مور درگهش، باج از سليمان خواستي
كرد بهر خاتمي، انگشت، قطع، اهريمنش
كودكانش را ز بی آبي، دهن چون خشك ديد
در نظر شد تنگتر دنيا ز چشم سوزنش
از جگر آهي كشيد و دست زد بر ذوالفقار
ريخت خون خصم را تا كرد جانش را[6] نثار
بند سوم
بس كه از قتل برادر، زينب محزون گريست
قتلگه چشمي شد و بر حال زينب، خون گريست
كربلا آهي كشيد از دل كه نامش شد سحاب
آن سحاب از ماتم لبتشنگان، جيحون گريست
كوفيان كردند بهر قتل مهمان عزيز
طرح قانوني كه ميبايد بدان[7] قانون گريست
اشك ليلا جوي گشت و سرو رویيد از لبش
بس كه اكبر را به ياد قامت موزون گريست
بس كه اصغر را نمانْد از تشنگي نم در جگر
خواست گريد، اشك گلگون، لؤلؤ مكنون گريست
ز آه گرم بيكسان، هفت اختر سيّار سوخت
وز غم لبتشنگان، نُه گنبد گردون گريست
كن نظر بر چشمهسار كوه تا بيني به چشم
كز غم سبط پيمبر، سنگ خارا چون گريست
نيست از جانسوزي هجران اكبر باخبر
هر كه گويد چشم ليلا، كمتر از مجنون گريست
گر چه كرد از آن مصيبت گريه، هر جا ابر بود
چشم صغری در ره بابش ز ابر، افزون گريست
چون به مشك آب، پيكان شد فرو عبّاس را
مشك از شرمندگي بر حال آن محزون گريست[8]
حكمتي در آن شهادت بود كز آگاهياش
ديدهی بوزرجمهر و چشم افلاطون گريست
كوه و هامون از سرشك سرخ، باغ لاله شد
بس كه خون در آن عزا، هم كوه و هم هامون گريست
آسمان با آن بزرگي، حلقهی چشمي بُوَد
كز شفق بر حالت شاه شهيدان، خون گريست
گر چه كرد ابر بهار از آن مصيبت، گريهها
سيّد سجّاد از ابر بهار افزون گريست[9]
چون سپهر سستمهر[10]، آغاز مكّاري كند
هم كشد آل علي را، هم عزاداري كند
بند چهارم
بلبلي با سوز دل بر شاخسار كربلا
گويد آيد از محرّم، نوبهار كربلا
آنكه صيدي بود از دام جلالش، نُه فلك
با كمند عشقبازي شد شكار كربلا
آسمان بر لب زند انگشت عبرت از هلال
بس كه شد سرگشته و حيران ز كار كربلا
چون تن صد چاك او افتاد از زين بر زمين
در هوا بگريخت از خجلت، غبار كربلا
عاشقي در روز عاشورا ز سنگ كوفيان
زد محكها بر زر كاملعيار كربلا
آنكه از ضربت، تنش چون مصحف سيپاره شد
چون در آغوشش كشيد آيا مزار كربلا؟
شد فرو آب فرات از شرمساري بر زمين
بس كه بودش چشم بر ره، شهريار كربلا
پيش از آن دم كاوفتد در گردن طفلان، رسن
كاشكي بگسستي از هم، پود و تار كربلا!
گر تو را انصاف بودي، اي فلك! كي ميگذشت؟
پاي طفلان حسين از روي خار كربلا
كوه اگر ميديد، سرو قامت عبّاس را
سيل اشكش ميگذشت از جويبار كربلا
بوي خوناب جگر از كربلا آيد، مگر
خورده آب از اشك زينب، لالهزار كربلا؟
بس كه بي غمخوار شد، سر حلقهی لبتشنگان
زد به دورش حلقهی ماتم، حصار كربلا
با چنين حالت، حسين ار داخل محشر شود
از فغان مادرش، صد محشر ديگر شود
بند پنجم
چون شد آتش مشتعل از خيمهگاه اهل بيت
آسمان شد خيمهای از دود آه اهل بيت
تا كه از داس شهادت شد درو، كِشت حسين
مانْد بر ديوار غم، روي چو كاه اهل بيت
چاردهساله مهي شد كشته كز هجر رخش
گريه كردن گشت كار سال و ماه اهل بيت
آنچه در خاطر حسين از گيسوي اكبر نهفت
موبهمو پيدا شد از حال تباه اهل بيت
لشکر درد و مصيبت بست صف در قلبشان
چون كه شد مغلوب دشمن، پادشاه اهل بيت
بود دستي كز غم و اندوه بر سر ميزدند
آنچه باقي مانده بود از دستگاه اهل بيت
سوختند از آتش ظلم يزيد و كس نگفت
چيست، اي بيرحم سنگيندل! گناه اهل بيت
چون كه گشتند اهل بيت، اقليم غم را پادشاه
قطرههاي اشك خونين شد، سپاه اهل بيت
كاروان كوفه چون كردي گذر از قتلگاه
گيتي از شرمندگي شد، عذرخواه اهل بيت
بس كه ضربت روي ضربت بود بر جسم حسين
سست شد از ديدنش، پاي نگاه اهل بيت
آسمان با سنگ غم از كوفه تا شام خراب
بست اندر هر قدم، سدّي به راه اهل بيت
چون سواد شهر شام از دور پيدا شد به چشم
گشت بر مردم عيان، روز سپاه اهل بيت
برق آه اهل بيت از سينه بيرون، گر شدي
خرمن هفت آسمان، يك تلّ خاكستر شدي
بند ششم
گر به حشرت، اي فرات! آرند در پاي حساب
حيرتي دارم كه زهرا را چه ميگویي جواب
اي رواق آسمان! گر سرنگون گردي، رواست
زآنكه شد از تيشهی ظلم تو، قصر دين، خراب
عصر عاشورا، اگر هنگامهی محشر نبود
از چه رو يك نيزه شد، بُعد زمين تا آفتاب؟
گيرم از نسل پيمبر، زادهی زهرا نبود
كس بُرد لبتشنه سر را بر لب درياي آب؟
چون كه ليلي چنگ زد بر تار زلف اكبرش
كوه با سنگيندلي در ناله آمد چون رباب
خيمه زد ابر غم و باران خون، باريده شد
روز عاشورا ز دود آه دلهاي كباب
اي سپهر بيمروّت! اصغر و ميدان رزم!
وي جهان بيحميّت! زينب و بزم شراب
پرده از روي مصيبت كي توان افكندنش؟
آنكه بودي دست چرخش، كوته از بند نقاب
كودكان تشنه را، زينب به بالين سر نهاد
از براي آنكه بيند آب را شايد به خواب
سرگذشت دلخراش قاسم داماد كرد
ناخن حوران جنّت را ز خون دل، خضاب
كربلا گريان بُوَد بر حال اطفال حسين
دانههاي سبحه باشد، اشك چشم آن تراب
جاي دارد، اي فلك! تا اين عزا باشد به پا
افكني از كهكشان در گردنت، شال عزا
بند هفتم
خسرو لبتشنگان را گر سر ني، سر نبود
بر سپهر عشقبازي، خسرو خاور نبود
گر مكافات گلوي خشك و مژگان ترش
دهر بگرفتي، نشان، ديگر ز خشك و تر نبود
هشت جنّت را خدا با آنكه دادي بر حسين
قيمت يك قطرهی خون علياصغر نبود
پيكرش بر كربلا افتاد و سر در شام رفت
آنكه جايش، جز سر زانوي پيغمبر نبود
گيرم از بيعت نكردن، بدعتي در دين نهاد
كشتن مهمان روا در مذهب كافر نبود
گر تنور چرخ بود از آتش انصاف، گرم
جاي رأس شاه دين بر روي خاكستر نبود
بس كه چشم قدسيان در آن مصيبت، خون گريست
جاي دور نُه سپهر و سير هفت اختر نبود
جنّ و انس و وحش و طير و ابر و باد و كوه و دشت
ريختند اشكي كه نم در چشمشان ديگر نبود[11]
[1]. تع: هلال خويش.
[2]. تع: عصمتش.
[3]. تع: سر پُرشور او.
[4]. تع: خوشهچين خرمنش.
[5]. تع: گلگون.
[6]. تع: جان خود.
[7]. تع: بر آن.
[8]. اين بيت در ديوان نبود و از «تع» نقل شده است.
[9]. اين بيت هم در ديوان نيامده و با اندك تغييري از «تع» نقل شده است: عابد بيمار از ابر بهار.
[10]. تع: سردمهر.
[11]. غیر از این که تعداد ابیات در بندهای مختلف، یکسان نیست، اين بند، فاقد بیت عقد نیز هست.