درباره ى نويسنده
مرحوم آيتالله حاج ميرزا على احمدى ميانجى در چهارم محرّم 1345 قمرى (مطابق با 23 تير 1305 شمسى) در روستاى پور سخلو ـ از توابع شهرستان ميانهـ ديده به جهان گشود. پدر بزرگوارش مرحوم آخوند ملّا حسينعلى احمدى، از روحانيون پرتلاش منطقهى «اوچتپّه» بود كه در تبريز درس خوانده و به زادگاه بازگشته بود. وى در كنار اشتغال به كشاورزى، به هدايت مردم و رفع نيازهاى آنها مىپرداخت. مادر ايشان نيز دختر حاج سيّد زينالعابدين حسينى، فرزند حاج سيّد مهدى بود كه مردم او را به بزرگوارى مىشناختند. جدّ پدرى ايشان مرحوم شيخ احمد و پدر او مرحوم شيخ على نيز از روحانيون محبوب منطقه بودند.
آيتالله احمدى ميانجى، دروس ابتدايى را نزد پدرش و عموزادهاش فرا گرفت. در 12 سالگى براى ادامهى تحصيل عازم ميانه شد. چهار سال پس از آن به تبريز و چند ماه بعد به قم رفت، كه اين اقامت تا آخرين لحظات عمر، ادامه يافت. در قم، ابتدا در محضر اساتيدى همچون حضرات آيات: شيخ موسى زنجانى، سيّدحسن قاضى طباطبايى، شيخ احمد كافيالملك و سيّد شهابالدين مرعشى نجفى حاضر شد. سپس براى درس خارج، از آيات عظام بروجردى، محقّق داماد، گلپايگانى و ميرزا هاشم آملى علم آموخت و پس از رسيدن به مقام استنباط احكام، فقط به تدريس دروس سطح عالى حوزه اكتفا كرد. در خلال اين مدّت، با برخى از اساتيد حوزهى علميّهى قم، مانند حضرات آيات سيّد مهدى روحانى و سيّد موسى زنجانى، انس نزديك داشت. مرحوم آيتالله احمدى ميانجى در كنار دروس رايج حوزه، به تحقيقات تاريخى و كلامى نيز علاقه نشان داد و علاوه بر عمل، از طريق گفتار نيز پيوسته تذكّرات اخلاقى ميداد، كه متن مكتوب برخى از گفتارهاى ايشان در اين زمينه موجود است. ايشان، علاوه بر فعّاليّتهاى علمى، از تلاشهاى اجتماعى غفلت نداشت و آثارى در اين زمينه در قم و ميانه به جاى گذاشت؛ مانند صندوق قرضالحسنهى مهديّه، مؤسّسهى قالىبافى، صندوق ذخيرهى علوى، مؤسّسهى خيريّهى الزهراء. آيتالله احمدى ميانجى در وصيّتنامهى كوتاه خود،
فرزندانش را به توسّل روزافزون به ساحت قدس اهلبيت:، پيوند معنوى با امام زمان7، زهد در دنيا، گذشت نسبت به يكديگر، پرهيز از تجمّلات، و اشتغال به تحصيل علم وصيّت كرد. ايشان در 12 جمادى الثانى 1421 (مطابق با 21 شهريور 1379 شمسى) درگذشت و در حرم حضرت معصومه3دفن شد.
از جمله آثار چاپشدهى ايشان مىتوان كتابهاى زير را نام برد
التبرّك، مكاتيب الرّسول (4 ج)، مواقف الشيعه (3 ج)، مالكيّت خصوصى در اسلام (2 ج)، السجود على الارض، الاسير فى الاسلام، احاديث اهل البيت:من طرق اهل السنّة. برخى از آثارشان نيز ـ مانند مكاتيب الائمّه:ـ هنوز منتشر نشده است.
اصل مقالهى حاضر به زبان عربى است كه بيش از بيست سال پيش منتشر شده و اينك ترجمهى فارسى آن ـ با هماهنگى و همكارى مؤسّسه تنظيم و نشر آثار معظّملهـ به چاپ ميرسد. در اين مجال، جاى آن دارد كه فرصتى مغتنم را كه در اختيار مترجم قرار دادند تا گوشهاى از دَيْن خود به اين استاد گرانقدر را ادا كند، سپاس گزارد و مزيد توفيقات آن عزيزان را از خداى متعال طلب كند. (مترجم)
بخش اوّل: چند نكته
1ـ )1 نصوصى وارد شده كه نزول آيهى 55 سورهى مائده را دربارهى امام على7نشان ميدهد؛ يعنى ميرساند كه پيامبر6عبارت كلّى «الّذين آمنوا» را بر اميرالمؤمنين 7تطبيق كرده است.
براى دستيابى به اين احاديث، بنگريد: غايةالمرام 1 / باب 18 (شامل 24 حديث از طريق اهل تسنّن) و باب 19 (شامل 19 حديث از طريق شيعه)؛ شواهد التنزيل 1 / 161 به بعد (شامل 25 حديث از طريق اهل تسنّن)؛ الغدير 3 / ـ155 166 و /2 52؛ الدرّالمنثور 2 / 293 (ذيل آيهى شريفه)؛ ملحقات احقاق الحق 2 /
339 و 3 / 502 تا 511؛ بحارالانوار 35 / 183 تا 206 (از طريق فريقين) ؛ تفسير طبرى 6 / 186 (ذيل آيه)؛ تفسير نيشابورى در هامش تفسير طبرى 6 / 162ـ ؛172 نورالثّقلين 1/ 643ـ 647 (ذيل آيه)؛ الطرائف / 47؛ تفسير فخر رازى 12 / 25 به بعد؛ الشافى (چاپ سنگى) / 122 تا 129؛ تلخيص الشافى 2 / 10ـ 45؛ الميزان 6 / 14ـ 24؛ المراجعات / .178
1ـ )2 مراد از ولايتى كه در اين آيه براى خداى تعالى ثابت مىشود، همان است كه در قرآن كريم وارد شده است؛ يعنى ولايت خداى سبحان بر بندگان، كه در آيهى شريفه آمده است:الله وليّ الَّذينَ آمنوا يُخرجُهم مِن الظّلماتِ إلى النّور
و همينگونه ديگر آياتى كه ولايت حقّ متعال را بر بندگان نشان ميدهد. اين آيات بدان معناست كه امر و خلق و حكم در هر مورد، مخصوص خداوند است. آيهى شريفه اين حق را براى خداى سبحان، و سپس براى پيامبرش استوار داشته است. پس پيامبر ولايت بر مردم دارد، به همان معنى كه خداى تعالى ولايت دارد. يعنى: وجوب اطاعت و حرمت مخالفت؛ چنان كه آيات كريمه اين موارد را نشان ميدهد؛ مانند آيهى :(أطيعوا الله و أطيعوا الرّسول)[3] يا :(أطيعوا الله و الرّسول)[4] .
سپس خداوند، مؤمنانى را كه واجد اين ويژگىها باشند، صاحب اين ولايت معرّفى مىكند.
از اينجا، به اجمال روشن مىشود كه برخى از مؤمنان نيز ولايت دارند و اطاعتشان واجب است. و مراد از ولايت در اينجا چيزى نيست جز آنچه ياد شد. اين مطلب، براى كسى كه انصاف دهد و تعصّب را كنار نهد، كاملا روشن است، خصوصآ از آن رو كه كلمهى «ولىّ» در آيهى اصلى مورد بحث ما، تكرار نشده است؛ لذا بر خدا و رسول و مؤمنان به يك درجه حمل مىشود. يعنى سياق آيه ميرساند كه مراد از آنها واحد است.
1ـ)3 كلمهى ولىّ در لغت (به قطعنظر از قرائن) آشكارا به همين معنى است. عباراتى مانند «ولىّ الميّت»، «ولىّ الطفل»، «ولىّ المرأة»، يعنى كسى كه تدبير امور ميّت و كودك يا امور ازدواج زن را به عهده داشته باشد. خاندان مقتول را «ولىّ دم» مىشناسند؛ از آنرو كه مىتوانند بين قصاص و عفو، انتخاب كنند. پادشاه را «ولىّ امر رعيّت» مىشناسند، چنان كه كميت گويد:
و نِعمَ وليّ الأمر بعد وليّه و منتجع التّقوى و نعم المؤدّب
كه مراد از آن، ولىّ امر است و كسى كه به تدبير آن اقدام مىكند.
مبرّد در «الكامل» گويد: تأويل ولىّ كسى است كه «اولى» ـ يعنى سزاوارترينـ باشد و «مولى» مانند آن است. به طور كلّى، هر كس كه والى براى امرى باشد و به تدبير آن اهتمام ورزد، در عرف لغت، به عنوان «ولىّ آن» و «اولى به آن» وصف مىشود.[5]
راغب در مفردات، تذكّر ميدهد كه معناى ولىّ، نزديكى است، از جهت مكان، نسبت، دين، صداقت، نصرت و اعتقاد. آنگاه مىنويسد: ولايت يعنى نصرت و تولّى و سرپرستى امر. و گفتهاند: ولايت (به كسر) و ولايت (به فتح) يكى است و حقيقت آن، سرپرستى امر است. ولىّ و مولى در اين معنى به كار ميروند.[6]
تدبّر در موارد كاربرد كلمه در قرآن كريم، مطالب يادشده را ميرساند. از اينرو، كاربرد فراوان در همراهى با نظير خود دارد، بلكه براى كسى كه تعصّب را رها كند و تدبّر كند، روشن مىشود كه كسى كه امر ديگرى را سرپرستى كند، ولىّ آن است. از اينرو مصداقهاى فراوان دارد، مانند: محبّ (دوستدار)، ناصر (ياور)، صهر (داماد). ولىّ بر تمام اين معانى اطلاق شده است، زيرا هر يك از اين موارد، مربوط به امرى از توليت امور اين شخص استـ به شكل خاصّ يا عامّ ـ نه اين كه معانى مشترك به اشتراك لفظى باشند. پس ولايت بر يك نفر، مشخّص مىشود، اعم از اين كه به نحو تامّ باشد يا اين كه از جهتى ناقص باشد. مثلا وقتى شخصى
ديگرى را يارى رساند، نصرت او را عهدهدار شده است. همينگونه كسى كه دامادى ديگرى يا محبّت او را عهده دار شود. در آن دو مورد نيز توليت امور جداگانه هست وگرنه به مجرّد حبّ و صهر و نصرت، نمىتوان كسى را ولىّ دانست تا اين كه بتوان اين كلمات را به جاى «ولىّ» به كار برد.
به راستى كه اگر ولايت اميرالمؤمنين علىّبنابىطالب7در ميان نبود، لفظ ولى و مولى فقط بر معناى حقيقى عمل حمل مىشد، همان معنا كه ياد كرديم، نه معانى دور يا مصاديق كمياب، يا مَجازهايى كه لفظ را نمىتوان بر آن حمل كرد، مگر بعد از اين كه امكان حمل آن بر معنى حقيقى نباشد.
1ـ )4 صاحب تفسير المنار، در موارد زيادى از تفسير آيات، كلمهى ولىّ و مولى را همانگونه كه گفتيم، تفسير كرده است، يعنى متولّى امر. به عنوان نمونه، يك مورد نقل مىشود:
وى در تفسير آيهى (الله وليّ الَّذين آمنوا…)[7] گويد:
بسيارى از مفسّران در معنى آيه عقيده دارند كه خداى تعالى متولّى امور مؤمنان است، كه آنها را براى خروج از ظلمتها توفيق ميدهد و به محض قدرت، آنها را به هدايت مىكشاند، همانگونه كه طاغوتها كافران را به گمراهى مىكشانند… .
اين تفسير عوام است كه شيوههاى برتر زبان را نمىفهمند، يا تفسير عجمهاست كه در عدم فهم، پيشرفتهتر هستند. ولى معنى آيهـ به گونهاى كه با آيات پيشين سازگار باشدـ در نهايت ظهور و روشنى است.
توضيح اين كه هيچ فردى بر مؤمن، ولايت ندارد، و هيچ كسى بر اعتقاد او سلطنت ندارد، مگر خداى تعالى. وقتى چنين شد، مؤمن به كاربرد هدايتهايى كه خدا به او بخشيده، يعنى حواسّ و عقل و دين، هدايت مىشود. هر وقت شبههاى به اين مؤمنان برسد، سلطنت ولايت الاهى بر دلهاى آنها شعاعى از نور حق مىتاباند…. نكتهى ديگرى كه در تفسير اين آيه بايد گفت، اين است كه تفاوت است ميان ولايتى كه خدا بر مؤمنان دارد و ولايت مؤمنان نسبت به خدا، و ولايت بعضى از مؤمنان نسبت به برخى ديگر… .»[8]
محمّد عبده معنى ولايت و ولىّ را در چندين مورد بدين مضمون آورده است. از جمله: المنار 1 / 445، 3 / 330، 5 / 138 و 259 و 435، 6 / 97، 7 / 330 و 570، 8 / 63، 9 / 530 و 219، 10 / 557، 11 / 63. همچنين در مورد قبول ولايت كافران به تفصيل در همان كتاب 3 / 40 و پس از آن و 6 / 430 تا 435 سخن گفته است.
1ـ )5 از مجموع مطالب يادشده برميآيد كه مراد از ولىّ، كسى است كه امرى را عهدهدار شود. پس خداى سبحانه، تكوينآ و تشريعآ ولىّ است. وى به هدايت تكوينى رهنمون مىشود. اوست كه به هر چيزى خلقت داد و سپس هدايت كرد. اوست توفيقدهنده، هدايتكننده، ميراننده و زندگىبخش. همچنين اوست كه به هدايت تشريعى، انسانها را رهنمون مىشود: به ارسال رسولان، انزال كتابها و امركردن انسان به اين كه جز خدا سرپرستى نگيرد، جز او را نپرستد و جز او را اطاعت نكند. ولايت پيامبر6، وجوب اطاعت و نفوذ تصرّفات او نيز، از شؤون ولايت خداى تعالى است، چرا كه ولايت پيامبر به جعل الاهى و امر خداوند است، چنان كه خداى تعالى فرمود:
و ما أرسلنا من رسول إلّا ليطاع بإذن الله.[9]
النّبىّ أولى بالمؤمنين من أنفسهم و أزواجه أمّهاتهم.
مراد ما از ولايت پيامبر، چيزى جز اين نيست. وحدت سياق ميان آيات قبل و بعد، از يك سو، و اتّحاد كلمهى ولى از سوى ديگر، همين معنى را ميرساند، چنانكه به آن اشاره خواهد رفت. ولايت به اين معنى، براى مؤمنانى كه وصف آنها در آيهى كريمهى 55 مائده آمده، نيز قطعى است.
پس رسول خدا6، به امر خداى تعالى، ولىّ مؤمنان است و سزاوارتر به آنها از خودشان. پيامبر، امر و نهى مىكند و اطاعت او، اطاعت خداست. خداى حكيم او را فرستاده براى اين كه اطاعتش كنند. پس ولايت او، از شؤون و فروع ولايت خداى تعالى است؛ چرا كه به جعل و امر الاهى، طاعت پيامبر را به عنوان
طاعت خود و نهى او را نهى خود و عصيان او را عصيان خود قرار داده است. پس رسول6، سرپرست جامعهى مؤمنان و مدبّر شؤون آنهاست.
1ـ )6 اين ولايت براى مؤمنانى كه در آيهى 55 مائده وصف شدهاند، ثابت و قطعى است و اين قرينهاى است بر آن كه معانى آيه، روشن و آشكار است.
1ـ 6ـ )1 گفتيم كه خداى تعالى تنها ولىّ مطلق است، نه ديگرى. بدين معنى كه متولّى امور مردم در واقع و نفس الامر است؛ از آنرو كه منافع و اعضا و نيروهايى براى آنها آفريده كه امكان بهرهگيرى از آنها را برايشان فراهم ميآورد. همچنين برايشان سنّتهايى تبيين كرد و زمينههايى فراهم آورد. اين ولايت عامّهى مطلقه است.
1ـ 6ـ )2 ولايت خاصّهى خداوند براى مؤمنان، عبارت است از عنايت به آنها، الهام و توفيق الاهى به آنها كه خير و صلاح روحانى و جسمانى را برگزينند؛ يعنى بر اساس ايمان به خدا و مطالبى كه پيامبران آوردهاند، خير خود را برگزينند.
1ـ 6ـ )3 ولايت مؤمنان نسبت به خداى تعالى: خداوند، از اين ولايت، به ايمان و تقوا تعبير فرمود. مؤمنان، با ايمان به ولايت خدا نسبت به خودشان، اين ولايت را مىپذيرند؛ يعنى از ژرفاى جان باور دارند كه تنها او متولّى امور آنهاست.
1ـ 6ـ )4 ولايت برخى از مؤمنان نسبت به بعضى ديگر، يعنى همكارى آنها با يكديگر، در امورى كه مشترك است، همراه با استقامت آنها بر كارهاى نيك. اين مطلب از آيهى قرآن برميآيد
و المؤمنون و المؤمنات بعضهم أولياء بعض، يأمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و يقيمون الصّلاة و يؤتون الزّكاة… .
خداوند، در آيهى ديگر (انفال (8)/ )72 آنها را به مجاهده در راه خدا با اموال و جانهاى خود وصف مىكند. هر كس چنين باشد، ولايت او بر تمام مؤمنان واجب مىشود. ولايت مؤمنان بر يكديگر، معنايى جز اين ندارد؛ يعنى مؤمن يار و ياور مؤمن ديگر در راه حق مىشود تا شأن ايمان و اهل آن برترى يابد. هر كس از اين حدّ
بگذرد و مؤمن يا مؤمنان ديگر را ولىّ يا اولياء خود بداندـ كه ولايت او را در حدّى بيش از اين تعاون و هميارى بين مردم بپذيردـ به خدا شرك ورزيده است؛ چرا كه بر ولايت مخصوص الاهىـ كه هيچكس در آن ولايت با خدا شريك نيستـ تجاوز روا داشته است. البتّه اين به معناى قبول واسطه به درگاه خداست نه استقلال نسبت به ولايت در برابر خدا، به ويژه در مورد افراد خاصّى كه «اولوالأمر» هستند. آنان به امر خداى حكيم در تدبير كشور اسلامى، تصرّف در امور اجتماعى، اجراى حدود و احكام، دفاع از حريم اسلام و مانند آن، ولايت دارند.
1ـ 6ـ )5 ولىّ در تمام موارد استعمال، فقط در يك معنى به كار رفته است: «من يلي أمرا»: كسى كه امرى را به عهده گيرد، تدبير كند و در آن تصرّف كند.
اين معنا، گاه در ولايت عامّه به كار ميرود و گاهى در مورد كسى كه متولّى يك يا دو امر شود. پس معانى مختلف «ولىّ»، در حقيقت معانى گوناگون نيست، بلكه مصاديق مختلف براى يك معنى هستند.
پس وقتى گفته شود كه خدا ولىّ مؤمنان است، مراد از آن، ولايت با شؤون عامّهى تامّه است. وقتى ولايت پيامبر به ولايت الاهى ضميمه شود، روشن است كه مراد از آن، ولايت تشريعى تامّه و عامّه، از جانب خداى سبحانه بر پيامبر است. همينسان، زمانى كه گروهى خاصّ از مؤمنان به پيامبر، ضميمه شود، اينان افرادى ويژه از مؤمناناند، به قرينهى يادشده، كه اين ولايت مخصوص همان افراد ويژه است، نه ديگران.
بديهى است كه ولايت مؤمنان بر يكديگر، به قرينهى تعميم، به معنى جهتى خاصّ از ولايت است؛ يعنى خيرخواهى، يارى، امر به معروف و نهى از منكر مؤمن نسبت به مؤمن ديگر، نيز دوست داشتنِ موارد محبوب خود براى او و خوشنداشتن امور مورد كراهت خود براى او، و ديگر حقوقى كه مؤمن بر مؤمن دارد. و برخى از آنها در آيهى 71 سورهى توبه بيان شده است.
1ـ )7 شگفتا كه صاحب تفسير المنار، اين موارد را در هم آميخته و پنداشته كه عقيده به ولايت مؤمن، شرك و كفر است. به خدا پناه مىبريم! هر فرد موحّدى
ميداند كه ولايت تامّهى تكوينى و تشريعى از آن خداى سبحان است. و عقيده به چنين ولايتى براى پيامبر و اوليالأمرـ به جعل خداوند و امر الاهىـ عين توحيد است كه چه بسا انكار آن، شرك يا كفر باشد.
علّا مه مجلسى مىنويسد:
كلمه ى «الّذين آمنوا» در آيهى 55 مائده، خاصّ است نه عامّ كه تمام مؤمنان را در برگيرد. توضيح اين كه خداوند تعالى، حكم به ولايت را اختصاص داده به مؤمنانى كه دو ويژگى داشته باشند: اقامهى نماز و زكاتدادن در حال ركوع. روشن است كه اين ويژگىها، تمام مؤمنان را در برنمىگيرد. كسى را نرسد كه بگويد: مراد از عبارت «و هم راكعون» شيوه و عادت مؤمنان است، و «حال» براى زكات دادن نيست، زيرا ركوع در عبارت «يقيمون الصّلاة» داخل است. پس اگر بر حاليّت حمل نشود، تكرار پيش ميآيد… امّا اگر ركوع بر غير حقيقت شرعيّه، يعنى حمل بر خضوع (معناى لغوى ركوع) بدون انگيزهى ركوع شرعى حمل شود، اين حمل، هيچ انگيزهاى جز تعصّب ندارد.[12]
شيخ طوسى نيز در كتاب تلخيص الشافى همينگونه سخن گفته، پس از آن كه ولىّ را بر حسب لغت به معناى اصلى آن (صاحب تدبير امور و اقدام به آن) آورده و وجوب پيروى او را اثبات كرده است.
شيخ طوسى ميافزايد:
دلايلى هست بر اين كه مراد از كلمهى «ولىّ» در آيه، همان معناى امامت است كه بيان كرديم؛ زيرا اين آيه در مرحلهى اوّل ميرساند كه مراد از «الّذين آمنوا» تمام مؤمنان نيست، بلكه برخى از مؤمنان است؛ يعنى كسى يا كسانى كه صفت مخصوص (زكات دادن در حال ركوع) داشته باشند. خداوند، فرد صاحب ولايت بعد از خدا و رسول را علاوه بر ايمان، به اينگونهى خاصّ زكاتدادن وصف كرده است. پس بايد هر دو ويژگى در او موجود باشد. ميدانيم كه صفت دوم فرد مؤمن صاحب مقام ولايتـ يعنى زكاتدادن در حال ركوعـ در تمام افراد مؤمن وجود ندارد. مخالفان ما، بسيار كوشيدهاند كه كسانى غير از اميرالمؤمنين على7را در اين كار، شريك بدانند. و اين خود، تأييدى است بر
آن كه گفتيم كه اين ويژگى در تمام مؤمنان نيست… اكنون توجّه آيه به افراد خاصّى از مؤمنان و نه تمام آنها روشن شد و ديديم كه خداى تعالى، ولايت فرد مؤمن صاحب ولايت را به گونهاى آورده كه تخصيص را نشان ميدهد؛ زيرا لفظ «إنّما» را آورده كه حصر را ميرساند. مثلا وقتى مىگوييم :«إنّما النحاة المدقّقون البصريّون»، يعنى نحويّون غيربصرى بهرهاى از دانش نحو ندارند. يا وقتى گفتيم :«إنّما الفصاحة في الشعر للجاهليّة» يعنى اين كه شعر غيرجاهلى فصاحت ندارد… از اينجا برميآيد كه مراد از لفظ ولىّ در آيه، به معناى امامت برمىگردد و ميرساند كه تدبير امور، پس از خدا و رسول، مخصوص آن ولىّ است… .[13]
بخش دوم
بر اساس آنچه گفتيم، روشن شد كه معناى ولى، واضح است و بر كسى كه در موارد استعمال تدبّر كند، پوشيده نمىماند. و اين ولايت براى خداى تعالى قطعى است و نيز ـ به اذن اوـ براى رسولش، و پس از او براى مؤمنانى كه پس از پيامبر، اوليالأمرند. تعيين و معرّفى آنها بر اساس بيان پيامبر است، مانند ديگر احكام شرعى (نماز و روزه و…).
امّا در مورد دلالت آيهى شريفه بر اين معنى، پرسشهايى مطرح شده است كه برخى از آنها را بيان ميداريم و به حول و قوّهى الاهى، بدانها پاسخ مىگوييم.
2ـ 1) پرسش اوّل
اين حديث كه آيهى (إنّما وليّكم الله….) در بارهى على ] 7[ نازل شده، حديثى دروغين است كه بعضى از دروغگويان جعل كردهاند… و به اجماع اهل حديث، دروغ است.[14]
پاسخ:
2ـ 1ـ 1) چگونه اين نصوص را جعلى بدانيم؟ با آنكه حافظان و حاملان حديث شيعه و سنّى آن را در كتابهاى خود، از گروهى از صحابه نقل كردهاند؛ مانند: اميرالمؤمنين على7، ابنعبّاس، ابوذر، عمّار، جابر انصارى، ابورافع، انسبنمالك، سلمةبن كهيل و عبداللهبن سلام.
2ـ 1ـ 2) چگونه اين نصوص را جعلى بدانيم؟ با اين كه بر اساس اين احاديث، استدلال كردهاند بر اين كه كار كوچك، نماز را باطل نمىكند و اين آيه را در زمرهى آيات احكام مىشمارند. اين نقل مورد اتّفاق و اجماع، نشان ميدهد كه متكّلمان در مورد صحّت نقل روايت سخن نگفتهاند، بلكه در دلالت آيه مناقشه دارند.
2ـ 1ـ 3) گروهى فراوان از دانشمندان، اين رويداد را با قبول صحّت آن، روايت كردهاند و برخى صحّت آن را صريحآ بيان داشتهاند. علّا مه امينى در الغدير 3 / 156ـ 162، نام شصت و شش تن از عالمان عامّه را ياد كرده كه اين احاديث را در كتابهاى خود آوردهاند. حتّى برخى از آنانـ مانند بيضاوىـ صحّت سندهاى حديث را صريحآ گفتهاند. بلكه بر نقل آن اتّفاق نظر است، بدون اينكه پيشوايان تفسير مأثورـ مانند احمد، نسائى، طبرى، طبرانى و ديگرانـ آن را ردّ كنند. متكلّمان نيز آن را پذيرفتهاند. علاوه بر آنچه از امامان اهل بيت:روايت شده است.[15]
2ـ2) پرسش دوم
در عبارت «و الّذين آمنوا» تا آخر آيه، هفت بار صيغهى جمع به كار رفته است. چگونه آن را بر مفرد منطبق بدانيم؟ مگر اين كه از راه تجاوز، آن را نشانهى تعظيم بدانيم. پس آيه شامل تمام مهاجران و انصار است. و اين قرينهاى است بر آن كه مراد از ولايت، نصرت يا محبّت است.
جواب:
2ـ 2ـ 1) زمخشرى و پس از او بيضاوى گفتهاند: اگر درست باشد كه آيه دربارهى على7نازل شده، شايد به لفظ جمع آمده تا مردم را به چنين كارى ترغيب كند تا اين وصف، شامل حال آنها نيز گردد.[16]
2ـ 2ـ )2 اطلاق كلمهى جمع بر واحد، در زبان و عرف، شايع و فراگير است؛ گرچه در اصل، براى جمع وضع شده باشد نه واحد؛ امّا عرفآ اشكال ندارد كه بر اساس عرف و كثرت استعمال، در مفرد به كار رود…. همچنين… بر اساس حقيقت (نه مَجاز) به وضع تخصّصى… الفاظى به صيغهى جمع در آيات فراوان به كار رفته كه مفسّران، مراد از آن را واحد دانستهاند و كسى بر آنها اشكال نگرفته است. علّا مه مجلسى (بحارالانوار 35/ 205)، علّا مه شرفالدّين (المراجعات، نامهى 42)، علّا مه طباطبايى (الميزان 6/ 9)، شيخ طوسى (تلخيص الشافى 2 / 23) و علّا مه امينى (الغدير 3/ 207، تحت عنوان «اشكال مزيّف»)، بسيارى از اين آيات را آوردهاند، مانند اين آيات:
إنّا نحن نزّلنا الذكر و إنّا له لحافظون[17]
الّذين قالوا إنّ الله فقير و نحن أغنياء[18]
و منهم الّذين يؤذون النّبىّ.[19]
الّذين يبتغون الكتاب ممّا ملكت أيمانكم[20]
إنّ الّذين يأكلون أموال اليتامى ظلمآ.
الّذين قال لهم النّاس إنّ النّاس قد جمعوا لكم. [22]
إذ همّ قوم أن يبسطوا إليكم أيديهم فكفّ أيديهم عنكم.
و آيات ديگر كه لفظ جمع به كار رفته و مفسّران مراد از آن را مفرد دانستهاند. شايد
نكته در آيهى 55 مائده، تعظيم اميرالمؤمنين7باشد، چنان كه خداوند، امّت را بر حضرت ابراهيم7اطلاق كرده، در حالى كه او يك تن است :(إنّ ابراهيم كان أمّة قانتآ لله.)[24]
2ـ2ـ3) علّا مه مجلسى مىنويسد:
از برخى روايات شيعهى اماميّه برميآيد كه مراد از آن تمام امامان معصوم:است كه همگى به اين فضيلت (زكات دادن در حال ركوع) توفيق يافتهاند.[25]
2ـ 2ـ 4) علّا مه شرفالدّين گويد:
در اينجا نكتهاى لطيفتر و دقيقتر هست و آن اين كه آيه به عبارت جمع آمده نه مفرد، تا خداى تعالى اصل مطلب را بر گروه فراوانى از مردم نگاه دارد؛ چرا كه دشمنان و بدخواهان على7و نيز دشمنان بنىهاشم و ديگر منافقان و حسدورزان، نمىتوانستند اين آيه را به لفظ مفرد بشنوند؛ زيرا در آن صورت، طمعى در سرپوش گذاشتن حقيقت و انگيزهاى براى گمراهگرى نمىيافتند. آنگاهـ به دليل نوميدى از برنامههايشانـ كارهايى از آنها سر ميزد كه براى سرنوشت اسلام گران ميآمد. لذا آيه با وجود معنى مفرد، به صيغهى جمع آمد تا از بدخواهى آنها جلوگيرى شود. سپس نصوص مربوطه به تدريج، با عبارات مختلف و در زمانها و جايگاههاى گوناگون، بيان شد. و حقايق مربوط به امر ولايت كمكم در ميان مردم منتشر گرديد، تا آنجا كه خداوند در اواخر عمر پيامبر، در روز غدير، دين را كامل كرد و نعمت را به پايان برد.
اين برنامهريزى بر اساس شيوهى حكماست كه حقايقى را كه بر مردم گران ميآيد، با تدريج و تأنّى بيان مىكنند. اگر آيه به عبارتى مخصوص به لفظ مفرد، بيان مىشد، آنها از همان لحظهى اوّل، انگشت خود را در گوش مىنهادند، جامه بر سر مىكشيدند و بر استكبار خود اصرار ميورزيدند. اين حكمت، در تمام مواردى از قرآن كه آيهاى در فضيلت حضرت اميرالمؤمنين7آمده جريان دارد.[26]
2ـ 2ـ 5) علّا مه طباطبايى ابتدا مواردى را ياد مىكند كه لفظ جمع به كار رفته و معناى مفرد مورد نظر است، و سپس پرسش و پاسخى بدين ترتيب بيان ميدارد:
پرسش: اينگونه موارد، شامل مردمى است كه نظر آنها را ميديدند يا به كار آنها رضايت ميدادند. از اينرو، خداوند، از آنها و كسانى كه به آنها ملحق مىشوند، به صيغهى جمع ياد كرد
پاسخ :نتيجهى اين بحث، جواز اينگونه كاربرد در زبان است، به هر دليل كه روا باشد. پس آيهى «و الّذين آمنوا…. راكعون» نيز همين حكم را دارد. اين نكته، اشاره است كه انحصار انواع بزرگداشتهاى دينىـ از جمله ولايت يادشده در آيهـ انحصارى گزاف و بيدليل نيست و فقط تابع تقدّم در اخلاص و عمل است، نه عامل ديگر.[27]
2ـ 2ـ )6 علّا مه طباطبايى همچنين مىنويسد:
بيشتر راويان اين اخبار، صحابهى پيامبر6و تابعانى بودند كه از نظر زمان، در پىِ آنها آمدند. تمام اينان در زمرهى عربهاى خالص بودند كه زبان آنها تغيير نيافته و با زبانهاى ديگر نياميخته بود. اگر اينگونه كاربرد لفظ، از نظر قواعد زبانى درست نبود و نزد اهلش ناشناخته بود، يقينآ طبيعتِ زبانشناسانهى آنها اين مطلب را نمىپذيرفت، و آنها به اشكال گرفتن در اين مورد، سزاوارتر بودند، در حالى كه از هيچ كدام از آنها چنين مطلبى نقل نشده است.[28]
2ـ 2ـ )7 فرض كنيم كه اين كاربرد، مجازى باشد. در اين صورت، عقيده به آن اشكال ندارد؛ چرا كه هم در كلمات عرب و هم در قرآن، بسيار شايع است و نپذيرفتن آن، فقط تعصّب كور را نشان ميدهد.
2ـ 3) پرسش سوم
كلمهى ولىّ، معانى گوناگون دارد كه زبانشناسان ياد كردهاند، مانند ناصر و محبّ. پس ممكن است مراد، ولايت نصرت يا محبّت باشد. در اين صورت، آيهى شريفه دلالت دارد بر معانياى كه آياتى مانند (أولئکَ بعضهم أولياء بعض)[29] و
(المؤمنون و المؤمنات بعضهم أولياء بعض)[30] ميرساند. پس محصَّل معناى آيه، قرار دادنِ ولايت نصرت براى خدا و رسول او و ولايت مؤمنان بر مؤمنان است.
البتّه بر اين مطلب مىتوان اين اشكال را وارد كرد كه عبارت «و هم راكعون» پس از عبارت «يؤتون الزّكاة»، جملهى حاليه است، كه ميرساند زكاتدادن بايد در حال ركوع باشد. و اين اشاره است به رويدادى كه در عالم واقع اتّفاق افتاده است. پس ولايت اختصاص مىيابد به كسى كه اين آيه دربارهى او نازل شده است. اين اشكال، با حمل كلمهى «ركوع» بر معناى مَجازى آنـ يعنى مطلق خضوع در برابر خداى حكيم يا پايينآوردن حالت خود در حدّ فقر و مانند آنـ حلّ مىشود. و معناى آيه به اينجا ميرسد كه اولياى شما، يهود و نصارى و منافقان نيستند (كه در آيات قبل و بعد ياد شدهاند)، بلكه اولياى شما، خداست و رسولش و مؤمنانى كه نماز مىگزارند و زكات ميدهند و در تمام اين احوال، در برابر ساحت مقدّس ربوبى با قبول و اطاعت خضوع ميورزند، و نيز اينان زكات ميدهند، در حالى كه خود، تنگدست و گرفتارند. يا اين كه زكات ميدهند، درحالى كه در برابر خداى تعالى خاضعاند.[31]
اين، مهمترين مطلبى است كه فخر رازى (تفسير مفاتيحالغيب 12 / 207) و بيضاوى (انوارالتنزيل 2 / 132) آوردهاند. شيخ طوسى (تلخيص الشافى 1 / 10) و علّا مه شرفالدّين (المراجعات، نامهى 44) نيز از آن ياد كردهاند. محمّد عبده (المنار، ذيل آيه) آيه را بدينسان تفسير كرده و روايات ذيل آن را ردّ كرده، و از اشكالات وارد بر اين بيان چشم پوشيده است.
جواب:
نكاتى كه در بخش اوّل در تحقيق معنى ولايت بيان شدـ و نيازى به تكرار آن نيستـ پاسخى است به اين پرسش. گفتيم كه اگر آيهى 55 مائده دربارهى ولايت اميرالمؤمنين على7نبود، اينهمه بحث و تشكيك نزد قوم پديد نميآمد.
خداوند، تعصّب كور را بكشد كه روايات صحيح متواتر را جعلى يا دروغين يا خبر واحد ميداند، و از سوى ديگر، معناى روشن را مجمل مىشمارد يا لفظ را به معناى ديگرى مىبرد.
2ـ 4) پرسش چهارم
قرينهى سياق، لفظ «ولىّ» را از معناى مورد نظر شما برمىگرداند و آن را به معناى محبّت يا نصرت مىبرد. مىبينيم كه آيات پيشين، مؤمنان را از موالات يهود و نصارىـ يعنى يارى و محبّت آنهاـ باز ميدارد، گويا مىفرمايد: «يهود و نصارى را دوست نداريد و با آنها همكارى مشترك نكنيد و از آنها يارى نخواهيد.» ياور شما، منحصرآ خداى تعالى و پيامبر و مؤمنان است، مانند آيهى (و المؤمنون و المؤمنات بعضهم أولياء بعض).[32]
جواب:
2ـ 4ـ 1) آيهى مورد بحث ما، از سياق آياتى كه مؤمنان را از موالات اهل كتاب باز ميدارد، خارج است. آياتى كه در وصف اميرالمؤمنين علىبن ابىطالب 7است، آيهى 55 مائده را از آيات ماقبل خود جدا كرده است. در آن آيات مىخوانيم: يا أيّها الّذين آمنوا من يرتدّ منكم عن دينه…. و الله واسع عليم.[33] 2چرا مىگوييم اين آيه در وصف اميرالمؤمنين7است؟ از آنرو كه حضرتش با مرتدّان جنگيد و خداوند سبحانه، مؤمنان را به سبب آن امام همام، تهديد مىكند كه در صورت مرتدّ شدن، آن گرامى با آنان خواهد جنگيد. احاديث فراوان بر اين مطلب دلالت مىكند، كه براى جلوگيرى از طولانىشدن مقاله، متن آنها نقل نمىشود. كسانى كه جوياى متن اين احاديث هستند، به منابع زير رجوع كنند: غايةالمرام، باب 75 و 76 (چاپ سنگى)؛ احقاق الحق 3 / 198؛ تفسير فخر رازى
12 / 375؛ كنزالعمّال 5 / 428؛ الميزان 5 / 424ـ 428 و 415ـ 421؛ بحارالانوار 36 / 32ـ 34؛ فضايل الخمسه 1 / .282
2ـ 4ـ 2) علّا مه طباطبايى گويد:
اين سوره در اواخر عمر پيامبر6در حجّةالوداع، نازل شده است؛ امّا مسلم است كه تمام آيات آن يكجا فرود نيامدهاند. در ميان آن، آياتى است كه بدون شبهه، قبل از آن فرود آمده و مضامين آن آيات و نيز روايات اسباب النزول بر اين مدّعا گواهى ميدهد. پس تنها به دليل آن كه اين آيه قبل يا بعد از آيهى خاصّى است، نمىتوان بر وحدت سياق دليل آورد. پارهاى از نسبتها ميان آيهاى و آيهاى ديگر نيز دليل نمىشود كه آن دو، با هم نازل شده يا وحدت سياق داشته باشند.[34]
در نتيجه: قرار گرفتن اين آيه در ميان آيات مرتبط با موالات يهود و نصارى، دليل بر اتّحاد سياق نيست. پس نه وحدت سياق در ميان است و نه قرينهاى كه لفظ را از معناى آن برگرداند.
2ـ 4ـ 3) علّا مه طباطبايى مىگويد:
آيات پيشين يعنى :(يا أيّها الّذين آمنوا لاتتّخذوا اليهود و النصارى أولياء…) از ولايت يهود و نصارى باز ميدارد و منافقان را و كسانى را كه در دل بيمارى دارند، از شتابورزى در توجّه به آنها سرزنش مىكند. اين آيات، بدون توجيه خطاب به يهود و نصارى است، برخلاف آيات بعدى كه از ولايت و سخن گفتن با آنها بازداشته، سپس آنها را به نفاق و فسقى كه دارند، سرزنش مىكند. پس سياق مختلف است.[35]
2ـ 4ـ 4) گفتيم كه ولايت ـ چه در آيات پيشين و چه در آيات بعدى و چه در اين آيهـ يك معناى اصلى دارد و آن اين است كه: كسى، ديگرى را در امرى سرپرست خود بداند. پس معناى آيات، نهى است از اين كه تدبير امور و اصلاح اجتماع و تصرّف در اموال و جانها و فرهنگ و انديشههاى خود را به دست دشمنان خود (يهود و نصارى) بسپرند، آنگاه در مورد امر و نهى و تدبير، از آنها
اطاعت كنند، امور خود را به آنها تفويض كنند، به سخن آنها گوش سپارند، با آنها مشاوره و دوستى و همكارى كنند و… .
سپس خداوند مىفرمايد: مدبّر امور شما و كسى كه بايد امور را به او تفويض كنيد و پيرو امر و نهى او باشيد، خداى سبحانه است، آنگاه به اذن و امر و تشريع او پيامبرش، سپس مؤمنانى كه در اين آيهى شريفه وصف آنها آمده است. هيچ چيز در اينجا، برخلاف سياق نيست تا بتوان بر اين استدلال اشكال گرفت و اين بدون ترديد، روشن است.
2ــ 4ـ 5) به گفتهى علّامه طباطبايى، ذوق سليم نمىپذيرد كه فقط پيامبر خدا را ياور مؤمنان بدانيم، كه بگوييم مؤمنان، اصحاب دين و شريعتاند، و فقط پيامبر، ياور آنهاست.[36]
2ـ 4ـ 6) اگر بپذيريم كه سياق آيات با معناى ولايت تصرّف و تدبير، مخالفت دارد، اين آيه و سياق، قرينهاى در قرآن كريم است، در آن صورت مىگوييم: سياق، در صورتى افادهى معنى مىكند كه با قرينهاى قوىتر از آن معارضه نداشته باشد. امّا وقتى به نصّ متواتر از طريق فريقين ثابت مىشود كه آيه در مورد حضرت على7نازل شده، سياق دلالت خود را از دست ميدهد و دلالت آن حجّت نيست و نمىتوان به قرينهى سياق، از نصوص قطعى روى گردانيد.
2ـ 5) پرسش پنجم
فرض كنيم كه آيه بر ولايت اميرالمؤمنين على7دلالت مىكند؛ امّا در زمان نزول آيه، حضرتش به ولايت دست نيافت؛ چرا كه در زمان حيات رسول مكرّم6، تصرّف او در ميان امّت نافذ نبود. پس چارهاى نداريم مگر اين كه بگوييم: معناى آيه اين است كه حضرتش بعد از اين به ولايت خواهد رسيد.
بعضىـ از جمله فخر رازىـ اين ولايت را به دورهى بعد از خليفهى سوم حمل كردهاند.
جواب:
2ـ 5ـ 1) شيخ طوسى گويد :
ما توضيح دادهايم كه مراد از لفظ «ولىّ»، وجوب اطاعت و شايستگى براى تصرّف در امر است. اين معنى، در همان زمان براى حضرتش ثابت است. پس ادّعاى اجماع بر خلاف اين، ادّعاى اتّفاق است بر آنچه در آن اختلاف وجود دارد.[37]
2ـ 5ـ 2) اگر آيه بر ولايت دلالت كند، دلالت آن بر حال و آينده است. آنگاه با قبول كلام شما، حال ـ يعنى زمان حيات پيامبرـ مستثنى مىشود. آنچه باقى مىماند، آينده است، كه بر ولايت حضرتش بعد از رحلت رسول گرامى6بدون درنگ و بلافصل، دلالت دارد.
2ـ 5ـ 3) اجماع امّت اين است كه اين آيه، يا بر ولايت دلالت مىكند، پس بيدرنگ بعد از وفات پيامبر6بايد اين ولايت تحقّق يابد و يا اصولا دلالت بر ولايت ندارد. اين كلام، قول سوم است كه تازگى دارد.
به راستى، فقط تعصّب است كه اين كلام را پديد آورده است؛ چرا كه از آيهى كريمه، ثبوت اين مقام الاهى براى اميرالمؤمنين7استفاده مىشود؛ امّا تصرّف حضرتش در عمل، زمانى است كه مقام ولايت اقتضا كند. و اين امرى ديگر است كه شرايط خاصّ خود را دارد؛ مانند نبوّت كه مقام الاهى است و براى پيامبر6ثابت شده، ولى اظهار آن و اقدام به مقتضاى آن، گاهى اوقات امكان ندارد يا اين كه پيامبر، از طرف خدا مامور به آن نيست.
مثلا يوسف 7زمانى از عمرش بدون اقدام به مقتضاى نبوّت گذشت، پيامبر خاتم6در سه سال دعوت پنهانى، نبوّت خود را اظهار نكرد و هارون كه با موسى8بود، ولى اظهار نبوّت نكرد. اميرالمؤمنين7نيز امام بود، ولى در زمان حيات رسول6موقعيّتى براى تصرّف در امور برايش دست نداد. همينگونه در زمانى كه او را از تصرّف بازداشتند.
به عبارت ديگر، اينكه خداوند رحمان، اين مقام را براى حضرتش قرار داده، يك امر است و اين كه شرايط براى اقدام او به امر ولايت فراهم آيد، امرى ديگر. اين روشن است و ترديدى در آن نيست، بلكه امرى است كه نزد مردم شناخته شده و در مورد سلطان و ولىعهد مىپذيرند.
2ـ 6) پرسش ششم
فخر رازى مىگويد:
على بن ابىطالب ] 7[ تفسير قرآن را بهتر از اين رافضىها ميدانست. اگر اين آيه بر امامت حضرتش دلالت داشت، در مجلسى به آن استناد مىكرد. بايد دانست كه اين گروه نمىتوانند ادّعا كنند كه اين كار را از روى تقيّه رها كرد؛ چرا كه به نقل خودشان حضرت على7در روز شورا، به حديث غدير و خبر مباهله و تمام فضايل و مناقب خود تمسّك جست، ولى براى اثبات امامت خود به اين آيه تمسّك نجست.[38]
جواب:
2ـ 6ـ 1) با دليلهاى يادشده، نزول آيه در مورد ولايت على7ثابت شده است، پس عدم استدلال او به اين آيه، ضررى به مطلب نميزند؛ چرا كه شايد آنحضرت، به دليلى كه بر ما پنهان مانده، به آن استناد نكرده است، يا اين كه به آن استدلال كرده و خبر آن به ما نرسيده است.
2ـ 6ـ 2) بنابر بعضى روايات، حضرتش به آن آيه استناد كرده، چنان كه در منابع زير آمده است: كتاب سليمبن قيس / 198 و 296؛ الغدير 1 / 196؛ فرائد السمطين؛ ملحقات احقاق الحق 5 / 35 و 39؛ به نقل از كتاب درّ بحر المناقب نوشتهى ابنحسنويه موصلى؛ امالى شيخ طوسى 2 / .162
2ـ 7) پرسش هفتم
فخر رازى گويد:
به دليل روشن، بيان كردهايم كه آيهى پيش، يعنى آيهى (من يرتدّ منكم عن دينه….)[39] ، از قوىترين دليلها بر صحّت امامت ابوبكر است. اگر اين آيه بر صحّت امامت على بعد از پيامبر دلالت كند، تناقض بين دو آيه پيش ميآيد كه باطل است؛ پس به طور قطع، بايد گفت كه اين آيه نميرساند كه على بعد از رسول، امام باشد.[40]
جواب:
2ـ 7ـ 1) اگر مراد از آيه، جنگ ابوبكر با مرتدّان بود، مخاطبان از اين خطاب خارج مىشدند؛ زيرا مرتدّانى كه ابوبكر با آنها جنگيد، كسانى بودند از جمله: مسيلمه، قوم قرّةبن سلمهى قشيرى، بنىسليم و سجاح، كه هيچكدام نه از صحابه بودند و نه از افراد مورد خطاب اين آيه. ظاهر اين آيه نيز ميرساند كه كسانى كه خداوند متعال تهديدشان كرده، از صحابه بودند، و آيه، اشاره دارد به فتنههايى كه بعدآ به آنها روى ميآورد، همانگونه كه قبول سرپرستى يهود و نصارى، يكى از فتنهها بود.
2ـ 7ـ 2) آيهى شريفهى اينان را به اين عنوان وصف مىكند كه خدا را دوست دارند، خدا نيز آنها را دوست ميدارد، در برابر مؤمنان نرمخو و در برابر كافران سخت گيرند، در راه خدا جهاد مىكنند بدون اينكه از ملامتِ سرزنشكنندگان خوف داشته باشد.
محبّت خدا نسبت به فردى يا جمعى، و محبّت آن فرد يا جمع نسبت به خدا، صفتى ويژه است كه با ارتكاب معاصى سازگار نيست، بلكه عصمت را ميرساند. و اين، از كلام رسول خدا6در روز خيبر برميآيد. پيامبر در شب غزوهى خيبر فرمود:
فردا پرچم را به دست فردى ميدهم كه خدا و رسولش را دوست ميدارد، خدا و
رسولش نيز او را دوست دارند، حملهكننده است و اهل فرار نيست، خداوند بهدست او (دژهاى دشمنان را) مىگشايد، جبرئيل در سمت راستش و ميكائيل در سمت چپ اوست.
هر يك از مسلمانان كه خوابيد به اين اميد بود كه فردا صاحب پرچم باشد، چون روز خيبر فرا رسيد، پيامبر فرمود: «علىبن ابىطالب كجاست؟» تا آخر حديث.[41]
از اين حديث نبوى برميآيد كه اين صفت اختصاصىِ حضرت على7بود كه پيامبر6يادآور شده بود تا نشان دهد كه حضرتش به طور خاصّ، واجد اين صفت است. پس اين ويژگى آيه را به آنحضرت اختصاص ميدهد.
استاد ما، علّا مه طباطبايى، در تفسير آيهى كريمه مىگويد:
قرآن در بلاغت خود، شيوهاى جديد در پيش نگرفته و روشى ابداعى در باب كاربرد الفاظ، تركيب جملهها و وضع كلمات در برابر معانى آنها، اختراع نكرده است. تفاوت قرآن با كلامهاى ديگر، در موضوعى ديگر است. توضيح اينكه ما در كلام خود، معانى و مدرَكات خود از معانى را بر اساس فهم ناشى از زندگى اجتماعىـ كه به فطرت انسانى خود آموختهايمـ به كار مىگيريم. از جمله شؤون اينگونه برداشت، حكم به قياس است. در اينجا باب مسامحه و آسانگيرى در ذهن ما باز مىشود. ما «تعداد فراوان» را به جاى «همهى افراد» و «غالب» را به جاى «دائم» مىنشانيم، هر امر قياسى را امر مطلق مىپنداريم و هر امر نادر (كمياب) را با معدوم همراه مىسازيم.
بدينسان است كه امور را به زيبا و زشت، پسنديده و ناپسند، خوشايند و ناخوشايند، تقسيم مىكنيم و در اين باب، مطلق سخن مىگوييم؛ درحالى كه مبناى ما، فقط برخى از حالات و بعضى از اندازهگيرىها بوده كه نزد بعضى اعتبار دارد نه همه افراد، و با بعضى از اشياء قياس مىشود، از روى تسامح و تساهل، نه از روى دقّت علمى. اين نكته در مورد اندك مسائلى است كه از واقع امور درك مىكنيم. امّا آنچه در مورد آن تعقّل مىكنيم، بسيار بيشتر است. آنچه انسان از آن خبر ميدهد و در عالم خارج از آن سخن مىگويد و احاطه بر واقعيّت ـ در جنبهى ادراك و كشفـ را تخيّل مىكند، مبنى بر تسامح در بعض
جهات و نادانى در جهات ديگر است.
اين است وضعيّت كلام انسان، كه بر اساس علمى است كه بدان دست مىيابد. امّا كلام خداى سبحانه را بايد از چنين نقيصهاى منزّه دانست. خداى تعالى بر تمام امور، احاطهى علمى كامل دارد و خود در مورد قرآن فرمود :(إنّه لقول فصل و ما هو بالهزل).[42] اين، از وجوهى است كه سبب مىشود كلام خداى
تعالى را ـ در جايى كه ظاهرش مطلق است و قرينه و قيد و شرطى نداردـ مطلق بدانيم. مثلا مىفرمايد :«يحبّهم» يعنى اينكه خداوند در هيچ امرى ـ كوچك يا بزرگـ آنها را دشمن نميدارد. يا مىفرمايد :(أذلّة على المؤمنين) يعنى در برابر ايمانشان و در تمام حالات آنها فروتن هستند (و اين انطباق تامّ و تمام بر عصمت دارد).
و امّا آيهى (من يرتدّ منكم عن دينه)، مراد از آن، ارتداد و بازگشت از دين است. و به حكم سياق، بازگشت از دين، همان موالات كافران است.
در عبارت «فسوف يأتي الله» اتيان را به نفس خود نسبت داده تا يارى خود را براى دينش استوار سازد. اين عبارت ميرساند كه ياور دين، خداى تعالى است، پس به يارى ديگران نياز ندارد.
در عبارت «يحبّهم و يحبّونه» مهم اين است كه محبّت، مطلق است و به ذات تعلّق دارد، بدون اينكه به وصفى يا قيدى ديگر، مقيّد شود. محبّت مؤمنان نسبت به خدا، لازمهى اين نكته است كه خداى خود را بر هر چيز ترجيح ميدهند، گرچه آنها به نوعى به خاطر تداوم نسل، به انسان تعلّق دارند، مانند مال، جاه، قبيله و غير آن.
مؤمنان با هيچيك از دشمنان خداى سبحانه پيمان ولايت نمىبندند. پس اگر ولايت كسى را بپذيرند، آن شخص از اولياى خداست و به جهت ولايت خدا، به ولايت او گردن نهادهاند.
از سوى ديگر، محبّت خداى تعالى به آنها، لازمهى برائت آنها از هر ظلمى و طهارت آنها از هر آلودگى معنوىـ كفر يا فسقـ به عصمت يا مغفرت الاهى است؛ چرا كه تمام ستمها و گناهان را خداوند، ناخوش ميدارد، كه فرمود :(و اللهُ لايحبّ الظّالمين)[43] (و الله لا يحبّ المفسدين)[44] و آيات ديگر به اين مضمون. اينان به راستى مؤمناند كه ايمان خود را به ستم نيالودهاند. خداوند تعالى فرمود :(الّذين آمنوا و لمْيلبسوا إيمانهم بظلم أولئک لهم الأمن و هم مهتدون)[45] به اين دليل، اينان در امن الاهى از هر ضلالتاند و هدايت الاهى به سمت صراط مستقيم راـ با تمام وجودـ پذيرفتهاند.[46]
2ـ 7ـ 3) نيشابورى در تفسير خود ذيل جملهى «لو كان كذلکَ لجاء بقوم يحاربهم» مىنويسد :ياوران شيعه مىتوانند بگويند: از كجا ميدانى كه خداى تعالى گروهى را براى جنگ با كافران نميآورد؟ و شايد مراد خروج مهدى7باشد. گويند: جنگ مهدى7در آخرالزّمان بعد از رحلت اكثر مردم، چه فايدهاى دارد؟ پاسخ ميدهم: اين سخن در جايى مطرح است كه عقيده به رجعت مطرح نباشد. امّا به عقيدهى شيعه، گروهى از اين اصحاب به دنيا برمىگردند، با اينكه در آيه نيامده كه خداوند گروهى ميآورد كه توسّط شمشير به جنگ دشمنان بروند، بلكه آيه ميرساند كه در مقابل افراد مرتدّ، گروهى با چنين و چنان ويژگى ميآورد[47]
2ـ 7ـ )4 گفتهاند كه خليفهى اوّل به جنگ مرتدّان رفت. اين سخن درست نيست؛، زيرا كسانى كه خليفه با آنها جنگيد، دو گروه بودند: گروهى كه در زمان پيامبر6كفر ورزيدند و هرگز ايمان نياوردند، مانند اصحاب مسيلمه و سجاح كه كافر حربى بودند. گروهى ديگر نيز از اسلام برنگشتند و مرتدّ نشدند، بلكه زكات را به نمايندهى خليفه ندادند و خودشان ميان قوم خود تقسيم كردند؛ زيرا در شايستگى خليفه براى خلافت ترديد كرده بودند. اين مطلب براى كسى كه در كلام آنان دقّت و تدبّر كند، كاملا روشن مىشود. آنان شهادتين مىگفتند و نماز مىگزاردند. تنها سخن آنها اين بود كه خليفه را براى جانشينى پيامبر6شايسته نميديدند. به سخن ابناعثم در فتوح دقّت كنيد:
سپس زيادبن لبيد چنين صلاح ديد كه براى رفتن به سوى ابوبكر عجله نكند… سپس به يكى از قبايل كِنده رفت… يكى از بزرگان قبيلهى بنىتميم نزد او آمد… به او گفت: تو ما را به اطاعت مردى مىخوانى كه نه با ما پيمان بسته و نه با
شما… به من خبر بده كه چگونه خاندان پيامبر را از اين مسند دور كرديد، با آن كه آنان سزاوارترينِ مردمان نسبت به آن مقام بودند؛ چرا كه خداى عزّوجلّ (در انفال (8)/ 75) مىفرمايد :(و أولوا الأرحام بعضهم أولى ببعض في كتاب الله.)[48]
از عبارتهاى طبرى و ديگر مورّخان نيز همين مطلب برميآيد كه آنان، از شهادتين و نماز و زكات برنگشته بودند، بلكه در صلاحيّت خليفه ترديد داشتند. به علاوه ـ اگر كلام فخر را بپذيريمـ ابوبكر نسبت به مرتدّان، از جنگجويان نبود تا اين كه آيهى كريمه شامل حال او شود، بلكه جنگجويان، لشكر رسول الله6بودند، كه وجود ابوبكر در آن جنگ مانند عدم بود.
همچنين مىتوان گفت كه در آيه، تصريحى نيست به اين مطلب كه آنان با ابزار شمشير در صحنهى پيكار مىجنگند. تمام آنچه آيه مىگويد، آن است كه دين، نيازى به آن گروه ندارد، بلكه خداى سبحانه مقدّر مىسازد كه گروههايى بياورد كه شأن آنها اين است كه خدا را دوست دارند، خدايشان نيز دوست ميدارد، بر كافران سختگير و با مؤمنان نرمخويند، در راه خدا جهاد مىكنند: يا توسّط شمشير، هرگاه جنگيدن را به صلاح دين بدانند، يا به گفتوگوى نيكو، اگر صلاح را در آن بدانند.
2ـ 7ـ 5) رازى گفته كه نام مرتدّ بر كسى اطلاق مىشود كه شريعت اسلام را ترك كند، در حالى كه گروهى كه با على]7[ جنگيدند، در ظاهر چنين نبودند و كسى را نرسد كه بگويد كه حضرتش با آنها جنگيد، از آنرو كه آنان از اسلام خارج شدند و على] 7[ نيز آنها را مرتدّ ندانست.
در جواب مىگوييم: به عقيدهى اماميّه، سه گروه ناكثين و قاسطين و مارقين (اصحاب جمل و صفيّن و نهروان) به دليل انكار ولايت، مرتدّ بودند. دانشمند بزرگ شيعه، شيخ مفيد گويد:
اجماع شيعه بر آن است كه كسانى كه با اميرالمؤمنين7جنگيدند، كافرند؛ امّا اين مطلب، آنها را از ظاهر اسلام بيرون نمىبرد. زيرا كفر آنها كفر نسبت به روح دين بود، نه كفرِ بازگشت از شرع؛ چرا كه بخشى از آن راـ فيالجملهـ ادّعا كردند و شهادتين گفتند. همين مطلب، سبب مىشود كه اينان از كفرِ بازگشتـ كه آنان را از اسلام بيرون مىبردـ در امان بمانند؛ اگرچه به دليل جنگيدن با امام اميرالمؤمنين7از دايرهى ايمان خارج و سزاوار لعنت و خلود در آتش شدند[49]
اين كلام را با حكم اهل تسنّن مقايسه كنيد، كه كسانى را كه اهل زكات بودند ولى آن را به نمايندهى خليفه ندادند و خود ميان فقراى قبيلهشان تقسيم كردند، كافر ميدانند، با اين كه آنها نه تنها منكر شهادتين نبودند، كه نماز هم مىگزاردند. اين حكم اهل تسنّن بر خلاف كتاب و سنّت است؛ چنانكه حكم اميرالمؤمنين7و شيعهى حضرتش، موافق با كتاب و سنّت قطعى است، كه بخشى از آن بيان شد.
2ـ 7ـ 6) شيعه نيز در حكم خود در مورد مخالفان و دشمنان اميرالمؤمنين 7از راه راست منحرف نشدهاند؛ چرا كه رسول خدا6، ارتداد جمعى از صحابه را در دورههاى پس از خود خبر داده بود. روايات متواترى در اين زمينه از پيامبر وارد شده است. از جمله در منابع اهل سنّت، بنگريد: صحيح مسلم 4 / 1792 و 1793 و 2195؛ همان كتاب 1 / 300 و 218؛ همان كتاب 1 / كتاب الطهاره، حديث 37، همچنين ص 1794 تا 1796 و 1800؛ صحيح بخارى / ،9 كتاب الفتن؛ همان كتاب 4 / 169 و 9 / 58؛ المصنّف عبدالرزّاق 11 / 406ـ ؛407 مسند احمد 3 / 39؛ الاستيعاب (در حاشيهى الاصابه) / 159؛ كنزالعمّال 11 / 157 رقم 745 تا 747؛ همان كتاب 11 / 155 رقم 776؛ همان كتاب 7 / 231 رقم 2411 تا 2414 و 2481 و 2415 و 2476 و 2416 تا 2418 و 2424 و 2427 و 2472؛ مسند احمد 6 / 297 و 298؛ مغازى واقدى 1 / 310؛ تنوير الحوالك 1 / 51؛ مستدرك حاكم 1 / 76 تا .79
در منابع شيعه نيز اين مضمون آمده، از جمله: الايضاح فضلبن شاذان /
232 و 233؛ الطرائف / 111؛ بحارالانوار 28 / 26ـ 36؛ تعليقات احقاق الحق 2 / 295ـ 296؛ مقالهى سيّد جعفر مرتضى در سال پنجم مجلهى الهادى؛ كتاب سيرى در صحيحين (فارسى) 1 .
خلاصهى مضمون اين احاديث، آن است كه پيامبر مىفرمايد:
من در روز قيامت، جمعى از اصحاب خود را مىبينم كه وضع ناخوشايندى دارند. مىگويم: خدايا! اينان اصحاب من بودند. به من پاسخ داده مىشود كه اينان به گذشتهى (كفر و جاهليّت) خود برگشتند.[50]
به اين روايات بايد گروهى ديگر از روايات را افزود كه ميرساند جنگ با على7جنگ با رسول الله6و صلح با اميرالمؤمنين، صلح با پيامبر است. بديهى است كه جنگ با رسول خدا كفر است. پيامبر نيز به حضرت على7امر فرموده بود كه با دشمنان خود (ناكثين و قاسطين و مارقين) بجنگد.
نيز گروهى از روايات را بايد افزود كه حبّ اميرالمؤمنين7را ايمان و دشمنى با او را كفر و نفاق ميداند. هر كسى كه از حضرت اميرالمؤمنين7دور شود، از خدا و رسولش دور شده است و خداوند براى غضب حضرتش غضب مىكند. بنگريد: تعليقات احقاق الحق 6 / 59 تا 78، 395 تا 400 و 552؛ همان كتاب 7 / 189 تا .256
2ـ 7ـ )7 بطلان اين سخن كه مصداق آيهى (فسوف يأتي الله بقوم يحبّهم و يحبّونه….) را خليفهى اوّل بدانيم، از بديهيّات است. بديهى است كه ابوبكر در هيچ جنگى شجاعت نشان نداد و در راه خدا جراحتى نديد و هميشه از جنگها مىگريخت. چگونه چنين كسى را مصداق محبّ خداى سبحانه و مجاهد در راه خدا بدانيم؟ عدول از اميرالمؤمنين7ـ با اينكه اوصاف يادشده در آيه را دارا بودـ چه معنايى جز تعصّب و انحراف از حق دارد؟
به اين مطالب بايد افزود كه نزول اين آيه در مورد جنگ اميرالمؤمنين7با
اهل بصره (جنگ جمل) در رواياتى آمده كه از خود آنحضرت و نيز از عبداللهبن عبّاس روايت شده است. بنگريد: تفسير تبيان 3 / 555، نورالثّقلين 1 / ،531 تلخيص الشافى 2 / .41
شيخ طوسى نيز كلامى در مورد جنگ با اميرالمؤمنين7دارد كه مراجعه به آن مفيد است. بنگريد: تلخيص الشّافى 4 / .132
2ـ 8) پرسش هشتم
كلمهى «يؤتون» به معناى مستقبل است؛ چرا شما آن را به معناى ماضى گرفتهايد تا بر على7قابل انطباق باشد؟
جواب:
2ـ 8ـ 1) كلمهى «يفعلون» و مانند آن، از الفاظى است كه چهارگونه زائده كه مضارعه را سبب مىشود، بر آن وارد مىشود و معناى آن منحصر به مستقبل نيست، بلكه ميان حال و استقبال، مشترك است. زمانى مخصوص استقبال مىشود كه حرف سين يا كلمهى سوف بر سر آن بيايد. ما آن را براى حال قرار ميدهيم و از حقيقت تجاوز نكردهايم.
2ـ 8ـ 2) نزول آيه و خطاب خداوند تعالى به آن، مىتواند قبل از وقوع فعل در آن زمان باشد. پس لفظ به زبان مستقبل ميآيد.
2ـ 8ـ 3) شايد نكته در كاربرد صيغهى مستقبل، همان باشد كه از كلام علّا مه طباطبايى استفاده مىشود. اين كلام را در ضمن پاسخ ايشان (در بند 2ـ 2ـ 5 و )6 نقل كرديم و نيازى به تكرار نيست.
2ـ 9) پرسش نهم
نام زكات بر زكات واجب اطلاق مىشود نه انفاق مستحب، به دليل امر الاهى كه فرموده :(و آتوا الزّكاة). پس آنچه حضرت على7در حال ركوع
بخشيد، از دو حال خارج نيست: يا زكات واجب است، كه در اين صورت بايد بپذيريد كه حضرتش پرداخت زكات واجب خود را از اوّل وقت خود به تأخير انداخته بود و اين در نظر اكثر عالمان، معصيت محسوب مىشود كه على7از آن منزّه است و يا صدقهى مستحبّ است كه نمىتوان بر آن نام زكات نهاد.
از سوى ديگر، زكات بر حضرتش واجب نبود، چون ميدانيم كه امام على7در زمان پيامبر 6فقير بود. از زاويهى ديگر نيز مىتوان گفت: بعيد است كه آن پرداخت مالى را از مقولهى زكات بدانيم؛ چرا كه زكات زمانى تحقّق مىيابد كه در هنگام وجوب، قصد شود؛ امّا آنچه حضرتش انجام داد، به عنوان انفاق بود، زمانى كه سائلى نيازمند ديد كه كسى به او توجّه و احسان نمىكند.
جواب:2ـ 9ـ 1) تعيّن لفظ زكات در معناى اصطلاحى شرعى آن، پس از نزول قرآن و حكم به وجوب و تشريع آن در دين، در عرف متشرّعه تحقّق يافت؛ امّا لغت ميرساند كه لفظ زكات، دايرهاى گستردهتر از مصطلح شرعى دارد. كلمهى زكات در حال اطلاق يا در هنگام همراهى با «صلاه»، به معنى انفاق مال در راه خداست؛ چنان كه خداى تعالى در مورد انبياى گذشته خبر ميدهد. مثلا در مورد حضرات ابراهيم و اسحاق و يعقوب:مىفرمايد:و أوحينا إليهم فعل الخيرات و إقام الصّلاة و ايتاء الزّكاة.[51}
نيز در مورد حضرت اسماعيل صادق الوعد فرمود: و كان يأمر أهله بالصّلاة و الزّكاة و كان عند ربّه مرضيّآ
و نيز از زبان حضرت عيسى7در گاهواره نقل مىكند كه فرمود: و أوصانى بالصّلاة و الزّكاة ما دمت حيّآ.
بديهى است كه زكات مالى به معناى مصطلح اسلامى، در شريعتهاى آنها نبوده است.
همچنين به آياتى كه در سورههاى مكّى آمده، توجّه شود، مانند آيهى : (قد أفلح من تزكّى)[54] و (الّذي يؤتي مالهُ يتزكّى)[55] ، به ويژه سورههاى نازلشده در اوّل بعثت. مسلمانان در آن سالها ـ كه زكات فعلى تشريع نشده بودـ چه چيزى از لفظ زكات در اين آيات مىفهميدند؟
نكتهى مهمتر اين كه آيهاى كه وجوب زكات گرفتن از آن به دست ميآيد، ميرساند كه زكات از انواع صدقه است:
خُذ من أموالهم صدقة تطهّرهم و تزكّيهم بها و صلّ عليهم…
وجه تسميه آن به زكات، براى آن است كه صدقه، درون يا مال انسان را تطهير و تزكيه مىكند.
كاربرد كلمهى زكات در مورد صدقهى مستحبّ مصطلح، فراوان است. پس هيچ مانعى ندارد كه مطلق صدقه و انفاق در راه خدا را زكات بناميم. از اينرو، اين كه گفتهاند: «على7زكات واجب خود را به تأخير انداخته بود»، غلط است. علاوه بر اين كه اگر تأخير زكات واجب، به اين دليل بود كه فردى مستحقّ نيافته بود يا صبر كرده بود تا به فردى سزاوارتر برسد، اشكال ندارد؛ بلكه در بعضى موارد، اين تأخير واجب است. چنانكه بايد دانست اداى زكات واجب، فورى نيست، تا زمانى كه عدم پرداخت از روى سهلانگارى نسبت به اين فريضهى الاهى نباشد.
2ـ 9ـ 2) گفتهاند: «على7در زمان حيات پيامبر6، آنقدر مال نداشت كه زكات بر او واجب باشد». اين سخن نيز نادرست است؛ چرا كه حضرتش در اواخر زمان حيات پيامبر، از زمينهايى كه احيا كرده بود، مزرعههايى داشت. پس وجوب زكات برايش مشكلى ندارد. و اين از محاسبهى قيمت انگشترى حضرتش به دست ميآيد. در مورد كثرت زمينهاى مورد تملّك حضرتش در سرزمينهاى ينبُع، عوالى، عرينه و…. كه صدقهى آن به هزار دينار طلا ميرسيد، هيتمى در
مجمعالزوائد 9 / 123 و ديگران در كتابهاى حديث و تاريخ مطالبى آوردهاند.
2ـ 9ـ 3) گفتهاند: نمىتوان كلمهى زكات را بر صدقهى مستحب حمل كرد، چون يكى از صفات مؤمن، دادنِ زكات است. پس بايد بر پرداختى حمل شود كه اگر نباشد، فرد مؤمن نيست. و صدقهى مستحب چنين ويژگى ندارد.
جواب آن است كه اين آيه در مقام مدح مؤمن به انفاق در راه خدا است؛ امّا نكتهاى كه گفتهاند، آيه دلالتى بر آن ندارد؛ زيرا ترك زكات واجب، خلاف ايمان است نه صدقهى مستحب؛ بلكه كسى كه انفاق مستحب در راه خدا را ترغيب مىكند، براى مدح و ثنا، سزاوارتر و شايستهتر است.
2ـ 10) پرسش دهم
اگر مراد، زكاتدادن در حال ركوع باشدـ تا آيه به طور قهرى بر اميرالمؤمنين على7منطبق شودـ بايد بگوييم كه حضرتش در نماز، كارى انجام داده كه با حضور قلب در نماز، منافات دارد. با اين كه شايستهى او آن است كه در حال نماز، قلبش تمامآ به ياد خداى تعالى باشد، تا آنجا كه گفتهاند كه در حال نماز، تير از پاى حضرتش كشيدند و متوجّه نشد. كسى كه در حال نماز چنين باشد، چگونه به كلام ديگران توجّه كند، آن را بفهمد و به آن عكسالعمل نشان دهد و به او انگشترى ببخشد؟
جواب:
2ـ 10ـ 1) در احاديث روايت شده در اين مورد، دليلى به نظر نميرسد كه نشان دهد بخشش انگشترى به گونهاى بوده كه عملى حساب شود و نماز را باطل كند. ممكن است در حدّ اشارهاى به انگشت خود بوده تا سائل بيايد و انگشترى را از انگشت حضرتش برگيرد. امّت اجماع نظر دارد كه حركت كوچك در نماز، موجب قطع نماز نمىشود، مانند برداشتن چيزى از زمين يا كشتن عقرب و مانند آن.
2ـ 10ـ 2) اگر با نصوص قطعى ثابت شود كه على7اين كار را كرده، از همينجا مىفهميم كه حركت كوچك ضررى به نماز نميزند؛ چنانكه فقها و دانشمندان، به همين كار حضرتش استناد كردهاند تا نشان دهند چنين حركتى سبب قطع نماز نيست. بنگريد: احكام القرآن جصّاص 2/ 557؛ تفسير فخر رازى 12 / 31؛ الغدير 3 / .156
2ـ 10ـ 3) محدّثان اهل تسنّن نقل كردهاند كه پيامبر، خلط سينه در ديوار مسجد ديد. چوبى از نخل خرما برداشت و به سوى آن حركت كرد تا اينكه آن را محو كرد. بنگريد: صحيح بخارى 8 / 33؛ سنن ابنماجه 1 / 251؛ مسند احمد 2 / 72؛ منحة المعبود 1 / .108
2ـ 10ـ 4) روايت كردهاند كه پيامبر، اُمامه بنت ابيالعاص را بر دوش خود حمل مىكرد و در حال سجده، او را بر زمين مىنهاد و وقتى برمىخاست، او را برميداشت. بنگريد: اسدالغابة 5 / 400؛ الاصابة 8/ 23؛ الاستيعاب 4 / 1788 (هر سه مصدر، ضمن شرح حال امامه)؛ الموطّأ 1 / 183؛ صحيح مسلم (به نقل تنوير الحوالك)؛ سنن بيهقى 2 / 262 و 263؛ الاصابه 7/ 206 (ضمن شرح حال ابيالعاص)؛ طبقات 8 / 26 (به اسانيد مختلف) و ص 168؛ شرح نووى 3 / 300 (در هامش ارشاد السارى)؛ مسند احمد 5 / 295؛ بخارى 8 / 8؛ مسلم 1 / 385 و 386 (به دو سند)؛ سنن ابيداوود 1 / 241 (به اسانيد عديده) ؛ سنن دارمى 1 / 316؛ سنن نسائى 2 / 46 و 3 / .10
گفتهاند: «شايسته به حال على7چنين و چنان است.» روشن است كه مقام على7 بالاتر از مقام پسرعم و برادرش رسول خدا6نيست، كه امامة را در حال نماز برميدارد يا خلط سينه را از مسجد پاك مىكند، چنان كه نقل كردهاند.
2ـ 10ـ 5) محدّثان اهل تسنّن روايت كردهاند كه پيامبر، نماز خود را سبك گزارد. علّت را از حضرتش پرسيدند، فرمود:
صداى گريهى كودكى را شنيدم و شايد مادرش در مسجد (در حال نماز) بود و از گريهى كودك، آزرده مىشد.
بنگريد: صحيح بخارى 1 / 181 و 219؛ صحيح مسلم 1 / 385؛ تاريخ اصفهان ابونعيم 2 / 359؛ مسند احمد 3 / 109 و 152 و 156؛ همان كتاب 5 / 305؛ همان كتاب 2 / 432؛ سنن بيهقى 3 / 118؛ الوفاء ابنجوزى 2 / 429 (به دو سند از بخارى)؛ ارشاد السارى فى شرح البخارى 2 / 60؛ نسائى 2 / 95؛ ترمذى 2 / ؛214 ابنماجه 1 / 316 و .317
2ـ 10ـ 6) بايد دانست كه حالات اولياى خدا در زمانهاى مختلف قيام در پيشگاه خدا، از جهت استغراق كامل و كمتر از آن تفاوت دارد. مىتوان گفت كه استغراق در ياد خداى تعالى موجب برگرداندن توجّه از ياد غير او مىشود. ولى ياد خداى تبارك و تعالى چندگونه است؛ به نوعى كه گاهى منافاتى بين ياد خداى تعالى و ياد ديگرى (در راستاى ياد خدا) نيست.
[1]. اين زندگىنامه، با اقتباس از گفتار فرزند ايشان حجّةالاسلام محمّدمهدى احمدى تهيه شده است. اينگفتار، به عنوان مقدّمه بر كتاب«به سوى نور» (چاپ تهران: دادگستر، 1382 شمسى) آمده، كه حاصلگفتارهاى اخلاقى مرحوم آيتالله احمدى ميانجى در شرحخطبهى شعبانيّهى رسول اكرم6است.
[2]. بقره (2)/ .257
[3]. نساء (4) / .59
[4]. آلعمران (3) / .132
[5]. بنگريد به: مجمع البيان 3 / 323 و بحار الانوار 37 / .238
[6]. مفردات راغب، مادّهى (و ل ى).
[7]. بقره (2) / .257
[8]. المنار 3 / .40
[9]. نساء (4)/ .64
[10]. احزاب (33) / .6
[11]. توبه (9) / .71
[12]. بحارالانوار 35 / .203
[13]. تلخيص الشافى 2 / 10ـ .18
[14]. منهاج السنّه 1 / .156
[15]. نور الثّقلين 1 / 55؛ بحار الانوار 35 / 83؛ غاية المرام / باب .19
[16]. كشّاف 1 / 624، انوار التنزيل 2 / .132
[17]. حجر (15) / .9
[18]. آلعمران (3) / .181
[19]. توبه (9)/ .61
[20]. نور (24) / .33
[21]. نساء (4) / .10
[22]. آلعمران (3) / .173
[23]. مائده (5) / .11
[24]. نحل (16) / .120
[25]. بحارالانوار 35/ 206، نيز رجوع شود: حاشيهى احقاق الحق 2 / .411
[26]. المراجعات، نامهى .42
[27]. الميزان 6/ .10
[28]. الميزان 6/ .10
[29]. انفال (8) / .72
[30]. توبه (9) / .71
[31]. بنگريد: حاشيهى احقاقالحق 2 / .409
[32]. بنگريد: احقاق الحق 2 / .408
[33]. مائده (5) / .54
[34]. الميزان 6 / .6
[35]. همان.
[36]. همان.
[37]. تلخيص الشافى 2/ .21
[38]. تفسير فخر رازى 12 / 28 ؛ نيز بنگريد تفسير طبرى 6/ 287ـ .289
[39]. مائده (5) / 54.
[40]. تفسير فخر رازى 12 / .28
[41]. ملحقات احقاق الحق 5 / 368ـ .468
[42]. طارق (86)/ 13 ـ .14
[43]. آلعمران (3) / .140
[44]. مائده (5) / .64
[45]. انعام (6) / .82
[46]. الميزان 5/ 381ـ .384
[47]. تفسير نيشابورى 6/ 166 (در حاشيهى تفسير طبرى چاپ مصر 1325 قمرى).
[48]. فتوح 1 / 60 چاپ هند.
[49]. الجمل / .(مترجم)29
[50]. مؤلّف بزرگوار، در اينجا نصّ 16 حديث را به اين مضمون، به نقل از صحيح بخارى و مسلم آورده، كهبراى پرهيز از طولانىشدن مقاله، به نقل خلاصهى مضمون آنها اكتفا شد. (مترجم)
[51]. انبياء (21)/ .73
[52]. مريم (19) / .55
[53]. همان/ .31
[54]. اعلى (87) / .14
[55]. ليل (92) / .18
[56]. توبه (9) / .103