پيروان هر مكتبى، بهترين گواه بر اصالت و ژرفا و توان سازندگى هدايت آن مكتب است. خاندان و ياران امام حسين (عليه السلام)  در ميدان وفا، ارادت، عشق و فداكارى، گوى سبقت را از همه ربودند.

  آنان در آسمان فضيلت و عظمت چنان درخشيدند كه روشنى بخش زندگى انسان ها گرديدند و نام پاك آنها زينت بخش محفل آزادگان و پاكان گرديد.

  در معرفى و بيان بزرگى و كمال آنان سخن مولاى آنها در عصر تاسوعا كافى است كه فرمود: «اما بعد، فانى لااعلم اصحابا أوفى و لاخيرا من اصحابى و لا اهل بيتى أبر و أوصل من اهل بيتى، جزاكم الله عنى خيرا»؛ «بعد از حمد و ستايش الهى مى گويم: بى ترديد من يارانى باوفاتر و بهتر از ياران خود و خاندانى نيكوكارتر و مهربان تر از خاندان خود سراغ ندارم. خداوند از طرف من به شما پاداش نيكو مى دهد.[1]

 در زيارتى درباره ياران امام حسين (عليه السلام)  چنين مى خوانيم: «أنتم سادت الشهداء فى الدنياو الاخرة»؛ «شما در دنيا و آخرت بزرگ و سرور شهيدان هستيد».[2] در قسمتى از زيارتى كه از حضرت صادق نقل شده، آمده است: «أنتم خاصة الله اختصّكم الله لابى عبد الله»؛ «شما خاصان درگاه الهى هستيد. خداوند شما را ويژه ابا عبد الله قرار داد».[3] تعبير بلند و ژرف «خاصة الله» در مورد ياران سيد الشهدا (عليه السلام)  بيانگر منزلت رفيع  مقام والاى آنان است.

  مطالعه زندگى ياران شهيد پاكباخته ابا عبد الله (عليه السلام)  نشان مى دهد كه با وجود عاقبت نيك و پايان خوش زندگى آنها ـ كه با بالاترين عظمت و افتخار همراه بود ـ در آغاز نهضت امام (عليه السلام)  از نظر دلدادگى و ارادت و همراهى با امام حسين (عليه السلام)  وضع يكسانى نداشت.

  چون بررسى اين جنبه از زندگى ياران امام (عليه السلام)  در بر دارنده نكاتى سودمند و پيام هايى سازنده است، با شتاب پرونده زندگى چند تن از اين ياران خوشبخت و سعادتمند را ورق مى زنيم تا در راه پر پيچ و خم زندگى از آن بهره مند گرديم:

 

1 – حرّ بن يزيد رياحى

 

كاروان امام حسين، پس از پشت سر گذاشتن چندين منزل به «شراف» وارد گرديد. پس از ورود آن حضرت، حرّبن يزيد نيز با تعداد بسيارى مرد جنگى، ـ كه مأموريت جلوگيرى از امام (عليه السلام)  را داشت بر امام (عليه السلام)  وارد شد، چون آن امام مهربان شدت عطش و تشنگى همراه با خستگى و سنگينى سلاح و گردو غبار راه را در سپاه حر مشاهده كرده به ياران خويش دستور داد كه آنها و اسب هاى شان را سيراب سازند و طبق معمول بر آن مركب هاى از راه رسيده آب بپاشند.

  ياران آن حضرت (عليه السلام) نيز طبق دستور آن حضرت عمل نموده؛ از يك طرف افراد را سيراب مى كردند و از طرف ديگر ظرف ها را پر از آب نموده، جلوى اسب هاى مى گذاشتد. يكى از سپاهيان حر مى گويد: من در اثر تشنگى و خستگى شديد، پس از همه لشگر و پشت سر آنها به محل اردوى سپاه وارد شدم. چون ياران حسين (عليه السلام)  سرگرم سيراب نمودن لشكريان بودند، كسى به من توجهى نكرد. در اين هنگام حسين بن على (عليه السلام)  متوجه من شد و در حالى كه مشك آبى با خود حمل مى كرد، خود را به من رسانيد. چون من در اثر تشنگى زياد و بى حالى نمى توانستم به راحتى از اشك آب بنوشم، خود آن حضرت (عليه السلام)  مشك را به دست گرفت و مرا سيراب كرد.

  پس از اين محبت و پذيرايى و استراحت مختصر، وقت نماز ظهر رسيد و مؤذّن خاص آن حضرت (عليه السلام)  اذان گفت، حضرت فرمود: تو با لشكر خود نماز بخوان. حرّ گفت: من نماز را با شما و به امامت شما به جا مى آورم نماز عصر نيز به همين گونه برگزار گرديد. امام (عليه السلام)  پس از نماز عصر رو به لشكر حر ايستاد و خطبه اى خواند و حجت را بر آنان تمام كرد.

 پس از سخنانى كه ميان امام (عليه السلام)  و حرّ واقع شد، وى گفت: ما مأموريم كه از تو جدا نشويم تا در كوفه تو را به نزد ابن زياد ببريم. حضرت (عليه السلام)  خشمگين شد و فرمود: مرگ براى تو، از اين فكر و انديشه سزاوارتر است! سپس به اصحاب خود دستور داد: كه سوار بشوند و برگردند.

  حّر با لشكر خود سر راه آنها را گرفت و مانع از حركت آنان شد. حضرت به حر فرمود: «سكلتك امك ماتريد؟»؛ «مادرت به عزايت بنشيند، از ما چه مى خواهى؟» حرّ گفت: اگر كسى ديگرى غير از تو، نام مادرم را مى برد، به او پاسخ مى دادم؛ ولى در مورد مادر تو، جز تعظيم و تكريم سخنى بر زبان ما جارى نمى شود.

  در روز عاشورا وقتى حرّ لشكر عمر بن سعد را بر جنگيدن مصمم يافت  و فرياد مظلوميت و فريادرسى امام حسين (عليه السلام)  را شنيد، خود را بر سر دو راهى «سعادت و شقاوت» و «بهشت و دوزخ» ديد و با بصيرت و درايت راه «سعادت و عزّت» را برگزيد.

  اسب خود را به حركت درآورد و در حالى كه دست خود را به سر نهاده و به بارگاه حق عذر تقصير و گناه مى آورد؛ خود را به امام (عليه السلام) رسانيد و عرض كرد: فداى تو گردم اى فرزند رسول خدا! من آن كسى هستم كه راه بازگشت را بر روى تو بستم و باعث شدم تو در اين زمين پر از بلا و رنج فرود آيى و هرگز گمان نمى كردم اين مردم با تو بجنگند و اين گونه رفتار كنند! اكنون پشيمان و شرمنده ام و به درگاه خدا توبه كرده ام، آيا خدا توبه و عذر مرا مى پذيرد؟ حضرت فرمود: بلى، خداوند از تو مى پذيرد و از جرم تو مى گذرد.[4]

 در ريشه يابى علت بيدارى و بازگشت حر، مى توان گفت: حفظ ادب نسبت به مقام والاى سيدالشهدا (عليه السلام)  و اقتدا در نماز به آن بزرگوار و نيز تعظيم و تكريم و تواضع نسبت به مادر گران قدر آن حضرت، از عوامل نجات و سعادت آن آزاد مرد مى باشد.

  سرانجام «حربن يزيد» در دفاع از امام حسين (عليه السلام) فداكارى و جانبازى جانانه اى كرد و سرانجام بى رمق و خونين بر روى خاك افتاد و در آستانه شهادت قرار گرفت. ياران پيكر نيمه جان او را خدمت امام (عليه السلام) آوردند و او دست شفابخش خود را بر صورت حر كشيد و فرمود: «انت الحر كما سمتك امك، و انت الحر فى الدنيا و انت الحر فى الاخرة»؛ «تو آزاد مردى چنان كه مادرت تو را نام نهاده، و تو در دنيا و آخرت آزاده اى».[5]

 شايد اين سخن امام (عليه السلام) درباره «حر» بيانگر گسستگى او از تعلقات دنيوى و هوا و هوس ها و رسيدن به مقام بزرگى است كه ويژه انبيا، اوليا و صديقان است و رسيدن به اين كمال، نتيجه عنايت خاص و نظر ولايى امام (عليه السلام) بوده است. آزاد شدن از گرفتارى هاى آخرت نيز از نتايج رسيدن به آن كمال است؛ چنان كه جمله «و انت الحر فى الاخرة» به آن اشاره دارد.[6]

 تصميم مردانه و انتخاب عاقلانه «حر بن يزيد» چراغى روشن بر سر راه انسان در دو راهى هاى «عزت و خوارى»، «پاكى و پستى» و «كفر و ايمان» است. پشت پا زدن به دلبستگى ها و ديدن درون پليد آنها از پشت چهره فريبا و ظاهر زيباى شان، كار آزادگانى چون «حر» است. پيوستن به «سپاه نور» و بريدن از «لشكر تاريكى و ظلمت» هر چند سخت و دشوار است؛ ولى سعادت ابدى و سربلندى دنيا و آخرت را در پى دارد.

  سرگذشت «حر» داستان زندگى همه ما است كه بايد بر سر دوراهى هاى طاعت و عصيان و هوا و هوس هاى گذرا و سعادت ماندگار، راه و روش آزادگى را پيش بگيريم زر و زيور دنياى فانى و بهره مندى چند روزه آن و غرور جوانى و مال و جاه ما را نفريبد و از جاده راستى و درستى و تقوا منحرف نگرداند.

  از اينجا عمق بيان نورانى حضرت صادق (عليه السلام) روشن مى گردد كه فرمود: «كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا»؛[7] يعنى، حادثه عاشورا بركه اى محصور در چارچوب تنگ آن روز و آن سرزمين نيست. عاشورا چشمه اى زاينده و فرهنگى جاويد و جارى در بستر زمان و مكان است. رويارويى حق و باطل، هابيل و قابيل، امام على (عليه السلام) و معاويه و امام حسين (عليه السلام)  و يزيد، پيوسته و هميشگى است. هرگز براى بريدن از «سپاه ظلمت» و پيوستن به «قافله نور» دير نيست؛ حتى اگر چند نفسى بيشتر از عمر انسان باقى نباشد.

  فرياد «هل من ناصر ينصرنى» در گوش جان همه نسل ها و در همه عصرها طنين انداز است و هر لحظه امام حسين (عليه السلام)  و حسينيان از انسان ها، يارى و كمك مى طلبند.

 

2 – زهير بن قين

 

زهير از شخصيت هاى برجسته كوفه و مردى شجاع بود. وى جايگاهى معروف و چشمگير در جنگ ها داشت. در آغاز از هواداران عثمان بود، در سال 60 هـ. ـ كه سيد الشهدا (عليه السلام)  از مكه به قصد كوفه در حركت بود ـ وى به همراه خانواده اش از سفر حج برمى گشت و دوست نداشت با امام (عليه السلام) برخورد كند و هم منزل شود هر گاه امام (عليه السلام)  حركت مى كرد، «زهير» مى ماند و هر جا آن حضرت (عليه السلام) منزل مى كرد، زهير حركت مى كرد. در يكى از منزل گاه ها ناچار شد، خيمه اش را با فاصله از خيمه امام (عليه السلام) برپا كند. عده اى از همراهان «زهير» مى گويند: مشغول خوردن چاشت بوديم كه ناگاه پيكى از جانب امام حسين (عليه السلام) آمد و سلام كرد و به زهير گفت: اباعبدلله الحسين (عليه السلام)  تو را مى طلبد.

  اين حادثه به حدى براى ما غير منتظره بود كه در جا خشكمان زد و به گونه اى كه لقمه در گلوى مان گير كرد! نه مى توانستيم آن را فرو ببريم و نه مى توانستيم آن را از دهان بيرون آوريم.

  همسر زهير به او گفت: سبحان الله! فرزند پيامبر صلى الله عليه و آلهتو را مى طلبد و تو در رفتن درنگ مى كنى؟ اين سخن، زهير را به خود آورد و او را از گيجى و بهت خارج كرد.

  زهير نزد امام حسين (عليه السلام)  رفت. امام با او صحبت كرد. سخنان نورانى آن حضرت (عليه السلام) آتشى در دل او افروخت و شبستان تاريك دلش را روشن نمود. «حسينى» شد و شاد و خرم و با چهره اى برافروخته، برگشت و خيمه خود را نزديك خيمه هاى امام (عليه السلام) نصب كرد.

  سپس براى اينكه در راه دشوارى كه در پيش گرفته، به همسر بيدار دلش آسيبى نرسد، او را طلاق داد و عده اى را مأمور كرد او را به خانواده اش برسانند. آن زن خيرانديش و تيز بين نيز دامن زهير را گرفت و او را سوگند داد در روز قيامت در نزد پيامبر صلى الله عليه و آله او را شفاعت نمايد.

  وقتى سپاه حرّ راه را بر امام حسين (عليه السلام) بستند، «زهير» با اجازه سيد الشهدا (عليه السلام)  با آنان سخن گفت و به امام پيشنهاد كرد با آنان بجنگد؛ ولى امام نپذيرفت.

  در عصر تاسوعا، پس از آنكه امام (عليه السلام)  به بستگان و ياران خود اجازه بازگشت داد، «زهير» از جمله كسانى بود كه با نطقى پر شور، مراتب اخلاص و حمايت و جانبازى خويش را نسبت به امام ثابت كرد و گفت: به خدا قسم! دوست داشتم هزار بار كشته شوم و زنده گردم و خداوند با اين كار من، جان تو و جوانان اهل بيت را حفظ مى نمود.[8]

 در روز عاشورا، سيد الشهدا (عليه السلام)  فرماندهى جناح راست سپاهش را به زهير سپرد. او پس از امام حسين (عليه السلام)  اولين كسى بود كه سواره و غرق در سلاح، مقابل دشمن رفت و به نصيحت آنان پرداخت. ظهر عاشورا نيز او و «سعدبن عبدلله» جلو امام ايستادند و سپر تيرها شدند تا امام نماز بخواند.پس از پايان نماز، به ميدان جنگ رفت و شجاعانه نبرد كرد تا به فوز شهادت نايل آمد. امام (عليه السلام)  به بالين او آمد و او را دعا و كشندگانش را نفرين كرد.[9]

 تغيير عقيده و مسير «زهير» در ديدارى كوتاه با امام حسين (عليه السلام)، از حوادث عجيب و پر رمز و راز و آموزنده حادثه عاشورا است. معلوم نيست در آن ملاقات روحانى، زهير از دهان پاك امام (عليه السلام) چه سخنانى را شنيد كه از فرش تا عرش پر كشيد و شيفته و فدايى امام (عليه السلام)  گرديد.

  بدون شك «زهير» مورد نظر ولى زمان خود واقع گرديد و پرده فطرتش برداشته شد و مقام ولايت و امامت امام حسين (عليه السلام) را به اندازه ظرفيت خود شناخت. سخنان و رشادت و فداكارى بزرگ او، بيانگر عظمت روحى و شناخت وى، نسبت به مقام و منزلت اباعبدلله (عليه السلام) است.[10]

 بى ترديد تا در درون انسان قابليت و زمينه مساعدى نباشد، قرعه بخت به نام او نمى افتد و چنين سرانجام خجسته اى نمى يابد:

گوهر پاك ببايد كه شود لايق فيض

 ورنه هر سنگ و گلى لوءلوء مرجان نشود پيامبر صلى الله عليه و آله در حديثى مى فرمايد: «گاهى نسيم هاى رحمت الهى بر شما مى وزد، بيدار باشيد و خود را در برابر وزش آنها قرار بدهيد و از آنها رو برنتابيد».[11] جوانمردى چون حر و زهير با همه وجود، خود را در مسير وزش نسيم رحمت الهى قرار دادند و درخت وجود آنها سيراب شد و ميوه عشق و معرفت و سعادت را برايشان به ارمغان آورد.

  امام حسين (عليه السلام) در مسير حركتش، از عده ديگرى نيز براى پيوستن به قافله نور و فضيلت دعوت كرد؛ ولى آن بى مايگان، اين شايستگى را نداشتند كه در ركاب سرور آزادگان به افتخار شهادت نايل شوند و نام شان جاودانه گردد. اين افراد طيف وسيعى را تشكيل مى دادند و انگيزه هاى متفاوتى داشتند كه در اين مختصر تنها به يك نمونه آن اشاره مى شود؛

 

3 – عبيدالله بن حر جعفى

 

در منزلى به نام «بنى مقاتل» به امام (عليه السلام) خبر دادند كه «عبيدالله بن حر جعفى» در اينجا اقامت دارد. «عبيد الله» از طرفداران عثمان بود و پس از كشته شدن او به نزد معاويه رفت و در جنگ «صفين» در صف لشكريان او با على (عليه السلام)  جنگيد.[12]

 امام حسين (عليه السلام) ، نخست، يكى از خود به نام «حجاج بن سروق» را به نزد وى فرستاد. حجاج گفت: هديه گران بها و ارمغان ارزنده اى براى تو آورده ام؛ اينك حسين بن على (عليه السلام)  به اينجا آمده و تو را به يارى مى خواند تا به او بپيوندى و به ثواب و سعادت بزرگى نايل گردى.

  «عبيدالله» گفت: به خدا سوگند! من در حالى از كوفه بيرون آمدم كه بيشتر، مردم خود را براى جنگ با حسين (عليه السلام) و سركوبى شيعيان او آماده مى كردند. براى من مسلم است او در اين جنگ كشته مى شود و من توانايى يارى او را ندارم و اصلاً دوست ندارم او مرا ببيند. «حجاج» به نزد امام برگشت و پاسخ «عبيدالله» را به عرض او رسانيد. خود امام (عليه السلام)  با چند تن از اصحابش به نزد «عبيدالله» آمد. او از امام (عليه السلام) استقبال كرد و به وى خوش آمد گفت.

  حضرت (عليه السلام)  به او فرمود: تو در دوران عمرت، گناهان زيادى مرتكب شده اى و خطاهاى فراوانى از تو سر زده است، آيا مى خواهى توبه كنى و از گناهانت پاك گردى؟

  «عبيد الله» گفت: چگونه توبه كنم؟ امام (عليه السلام)  فرمود: «تنصر ابن بنت نبيك و تقاتل معه»؛ «فرزند دختر پيامبرت را يارى كن و در ركاب او با دشمنانش بجنگ». «عبيدالله» گفت: به خدا سوگند؛ مى دانم هركس از فرمان تو پيروى كند، به سعادت و خوشبختى ابدى نايل مى شود؛ ولى من گمان نمى كنم يارى من سودى به حال تو داشته باشد. به خدا سوگندت مى دهم مرا از اين امر معاف بدارى؛ زيرا من از مرگ سخت گريزانم؛ ولى اسب معروف خود را كه در تعقيب و گريز بى نظير است به شما تقديم مى كنم.

  حضرت فرمود: حال كه در راه ما از نثار كردن جان امتناع مى ورزى، ما نيز نه به تو نيازى داريم و نه به اسب تو. عبيدالله تا آخر عمر براى از دست دادن چنين فرصت و سعادتى، ابراز تأسف و تأثر مى كرد.

  اگر درباره نقش امامان معصوم (عليه السلام)  قدرى دقت كنيم و برنامه آنها را در جنگ و صلح و حركت و سكون شان مورد بررسى قرار دهيم؛ به خوبى دريابيم كه ائمه (عليهم السلام)  تداوم بخش راه پيامبران هستند و هدفى جز رهايى انسان ها و نجات غرق شدگان ندارند. اين رهابخشى، گاهى به صورت عمومى و فراگير و زمانى به صورت شخصى انجام گرفته است.

  رفتن امام (عليه السلام) به خيمه «عبيدالله»، در واقع رفتن طبيب به منزل بيمار است. در فرهنگ و بينش اولياى خدا، نجات دادن يك فرد و افزوده شدن يك انسان به قافله سعادت و كمال، از ارزش ويژه اى برخوردار است و اين كار در راستاى همان قيام مقدسى است كه سيد الشهدا (عليه السلام) همه هستى و سرمايه اش را در راه آن فدا نمود. اما آن گاه كه امام (عليه السلام)  مى بينيد «عبيدالله» هدف او را درك نمى كند و با هديه دادن اسب، همه مسائل را از عينك تنگ مادى و از دريچه پيروزى و شكست ظاهرى مى بيند، در اين هنگام حضرت به او مى فرمايد: «من نه به تو و نه به اسب تو نيازى ندارم»![13]

 

4 –  «جون» غلام سياه امام حسين (عليه السلام)

 

از سوى ديگر شخصيت هايى مانند «جون» در نهضت عاشورا حضور دارند. او بنده سياهى بود كه اميرمؤمنان (عليه السلام) ، وى را به 150 خريد و به ابوذر بخشيد. او همراه ابوذر بود تا وقتى كه ابوذر در سال 32 ه . ق در بيابان بى آب و علف «ربذه» در حال تبعيد از دنيا رفت.

  «جون» پس از آن به نزد امام على (عليه السلام) بازگشت و افتخار خدمت گزارى آن امام همام را داشت. سپس در خدمت امام حسن (عليه السلام)  و بعد از آن در خدمت امام حسين (عليه السلام)  و سرانجام در خانه حضرت سجاد (عليه السلام)  بود و همراه با ايشان به سفر كربلا رفت.

  هنگامى كه در كربلا، در روز عاشورا، تنور جنگ گرم شد و دل سفيد آن غلام سياه از ديدن غربت و مظلوميت اباعبدالله (عليه السلام) آزرده و ملول گرديد، به نزد حضرت صلى الله عليه و آله آمد و اجازه ميدان رفتن خواست.

  حضرت فرمود: من به تو اجازه بازگشت مى دهم؛ زيرا تو براى آسايش و عافيت با ما همراه و همگام شدى، نه براى جنگ و درد سر و زحمت. پس لازم نيست قدم به راه ما گذارى.

  آن سياه، سفيد بخت خود را به قدم هاى حسين بن على (عليه السلام)  انداخت و در حالى كه پاهاى آن حضرت را مى بوسيد، چنين گفت: اى پسر پيامبر! آيا من در حال نعمت و آسايش، همراه شما باشم؛ ولى در حال سختى و گرفتارى شما را رها كنم؟ به خدا سوگند! بوى بدنم ناخوش و اصل و تبارم پست و رنگ پوستم سياه است: نه به خدا، هرگز از شما جدا نمى شوم تا آنكه خون سياهم با خون شما آميخته گردد.

  سرانجام «جون» از امام (عليه السلام)  اجازه گرفت و به ميدان رفت و با شجاعت و دلاورى، سخت جنگيد تا آنكه جام شهادت را سر كشيد.

  بالاترين لذت براى ياران اباعبداللّه (عليه السلام)  اين بود كه در لحظه هاى آخر عمرشان وقتى چشم مى گشودند، چهره دلرباى حسين (عليه السلام) را در كنار بالين خود تماشا مى كردند و با ديدن آن «بهشتِ نقد»، مرگ در كام شان چون عسل شيرين و گوارا مى گشت.

گر طبيبانه بيايى به سر بالينم

 به دو عالم ندهم لذت بيمارى را  حضرت به بالين «جون» آمد و فرمود: «اللهم بيّض وجهه و طيّب ريحه و احشره مع الابرار و عرّف بينه و بين محمد و آل محمد»؛ «خدايا: صورتش را سفيد و بويش را خوش نما و با نيكان محشورش ساز و بين او و محمد صلى الله عليه و آله و خاندانش پيوند آشنايى برقرار ساز».[14]

 اين دعاى امام (عليه السلام) دعايى مستجاب بود كه اثر آن در دنيا نيز آشكار گرديد؛ چون حضرت باقر (عليه السلام)  در حديثى از پدر بزرگوارش چنين نقل مى كند: «وقتى مردم براى به خاك سپردن شهيدان كربلا آمدند، بدن «جون» را پس از ده روز در حالى كه بوى مشك از آن به مشام مى رسيد، يافتند».[15]

 

5 – غلام ترك

 

در مورد غلام ديگرى به نام «غلام ترك» نيز آمده است: هنگامى كه به خاك افتاد، امام حسين (عليه السلام) به بالينش آمد و گريست و با او همان كارى را كرد كه با فرزند برومندش على اكبر (عليه السلام)  انجام داد؛ يعنى صورت، به صورت آن غلام ترك گذاشت. اين كار براى آن غلام، به اندازه اى غيرقابل باور و لذت بخش بود كه تبسمى كرد و جان به جانان سپرد.[16]

 امام (عليه السلام) با اين كار عشق و محبت سرشار خود را به ياران پاكباخته اش ابراز نمود و به جهانيان اعلام كرد: در راه دفاع از ارزش ها و اعتلاى حق، تفاوتى ميان سياه و سفيد و آشنا و غريب نيست. رنگ همگى «رنگ خدا» و وجه مشترك آنان، «تقوا» است.

 

نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها

نویسنده:گروه مؤلفان


[1] – بحارالانوار: ج 44، باب 35؛ ر.ك: فروغ شهادت، ص192 به بعد.

[2] – كامل الزيارات، باب79، ص196.

[3] – همان، ص242 از زيارت 18.

[4] – شيخ عباس قمى، منتهى الامال ، ج1، ص613، سخنان امام حسين (عليه‌السلام)  از مدينه تا كربلا، ص137.

[5] – بحارالانوار، ج45، ص14.

[6] – فروغ شهادت، ص208.

[7] – فروغ شهادت، ص 208.

[8] – بحارالانوار، ج44، ص393.

[9] – منتهى الامال، ج1، ص607، فرهنگ عاشورا، ص201.

[10] – فروغ شهادت، ص200.

[11] – رساله لب الالباب، علامه سيدمحمدحسين طهرانى، ص25، انتشارات حكمت.

[12] – ر.ك: تاريخ طبرى، ج7، ص167.

[13] – سخنان امام حسين (عليه‌السلام)  از مدينه تا كربلا، ص165.

[14] – بحارالانوار، ج 45، ص32.

[15] – همان.

[16] – فروغ شهادت، ص214.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *