شب قبل از تشکیل سپاه همراه علی به باشگاه افسران رفته بودیم و گشت میدادیم. اسلحه دست علی بود. گفتم: «اسلحه را به من بده!» قاطعانه گفت: «نمیدهم!» از رفتارش تعجّب کردم و گفتم: «من برادر تو هستم، غریبه که نیستم.» اسلحه را محکمتر در دستش فشرد:
- »برای من هیچ فرقی نمیکند، این اسلحه را به من تحول دادهاند. نمیتوانم از فرمان مافوق سر باز زنم و آن را به کس دیگری بسپارم.»
رسم خوبان 28 – رعایت مقرّرات و ضوابط، ص 94./ معجزهی باران، ص 154.