سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت می‌کردم. آمدند گفتند: «ملاقاتی داری.» مهدی بود. به من گفت: «باید از این جا در بری.»

هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه‌ی عمه‌اش. کلی شیشه‌ی نوشابه آن‌جا بود. گفت: «بنزین می‌خواهم.»

از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم، امّا مهدی وارد بود. چندتایش را بردیم بیرون شهر و امتحان کردیم.

از او خبری نداشتم. کوکتل مولوتف‌هایی را هم که ساخته بودیم، ندیدم. دو سه روز بعد شنیدم مشروب فروشی‌های شهر یکی یکی دارد آتش می‌گیرد. حالا فهمیدم چرا از او خبری نیست.


رسم خوبان 19 – غیرت دینی و تقیّد به ضوابط شرعی، ص 70./ یادگاران 3، ص 3.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *