کسی تا به حال او را در لباس نو ندیده بود. میگفت: «من خجالت میکشم لباس نو بپوشم.» یک روز که برای گرفتن لباس نو با هم به تدارکات رفته بویم، به من گفت: «این لباسها خیلی نو هستند، نمیتوانم بپوشم.» به شوخی گفتم: «آنها را بپوش و روی خاکها غلتی بزن تا دیگر نو نباشد.»
با آن صداقت همیشگیاش گفت: «فکر خوبی است.» لباسها را پوشید و روی خاکها غلتی زد و بلند شد. نگاهی به سر و وضع خودش کرد و در حالی که لباسش را آرام میتکاند، گفت: «حالا بهتر شد برادر.»
رسم خوبان 18 – چون مسافر زیستن، ص 30./ شقایق کویر، ص 171.