پايبندى امام حسين عليه السلام به صلح و متاركه جنگ، آن حضرت را از اعلام اعتراض هاى پياپى عليه معاويه و عليه نقض شرايط صلح از سوى او و نيز احتجاج پى در پى عليه كارگزاران وى كه از اسلام منحرف گشته و دست ستم بر امّت گشوده بودند باز نداشت.

يكى از جامع ترين احتجاج هاى امام عليه السلام عليه معاويه نامه اى است كه در پاسخ نامه معاويه نوشته است. معاويه در اين نامه امام عليه السلام را به رعايت صلح فرا خوانده و ايشان را از سرانجام فتنه و- به گمان خودش- ايجاد تفرقه ميان امّت بر حذر داشته است؛

نامه امام حسين عليه السلام در پاسخ به نامه معاويه

… اما بعد، نامه ات به من رسيد. يادآور شده اى، از من به تو اخبارى رسيده است كه آن ها را بر من نمى پسندى؛ و من در نزد تو شايسته جز آن ها هستم، و خداوند است كه به نيكى رهنمون شده و توفيق رسيدن به آنها را مى دهد.

اما اين كه يادآور شده اى چيزهايى شنيده اى، اين ها گزارش چاپلوسان و سخن چينان است وگرنه من نه با تو سرجنگ دارم و نه قصد مخالفت، به خدا سوگند در ترك اين كار (جنگ با تو) از خداوند مى ترسم و گمان ندارم خداوند راضى باشد كه من آن را وانهم؛ و عذرم را در اين كار بپذيرد. بى آن كه نزد تو و ديگر ستمگران ملحد حزب ستمكاران و دوستان شيطان عذرى داشته باشم.

آيا تو نبودى كه حجر بن عدى كندى و نمازگزاران عابدى را كه با ستم مخالفت مى ورزيدند و بدعت ها را گران مى شمردند و در راه خدا از هيچ سرزنشى نمى ترسيدند كشتى؟ تو آنان را در حالى از روى ستم كشتى كه پيش تر براى آنان سوگندهاى سخت خورده بودى و پيمان هاى محكم بسته بودى كه به خاطر آنچه ميان تو و آنان پيش آمده است يا به خاطر كينه اى كه در دل دارى، دستگيرشان نكنى.[1]

آيا تو قاتل عمرو بن حمق، يار رسول خدا و بنده صالح، نيستى كه عبادت او را فرسوده و پيكرش لاغر و رنگش زرد شده بود. در حالى كه پيش از آن او را امان داده بودى و چيزهايى از عهد و پيمان هاى الهى بر او داده بودى كه اگر به پرنده اى مى دادى ازقله كوه نزد تو مى آمد، ولى تو بر خداوند جسارت ورزيدى و اين پيمان را سبك شمردى و او را كشتى.[2]

آيا تو همان نيستى كه زياد، زاده بستر عُبَيد ثقيف، را برادر خويش خواندى [3]  و پنداشتى كه او از پدر توست. در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: «فرزند از آن فراش است و زناكار بايد سنگسار شود». پس تو سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را به عمد وانهادى و بى آن كه از سوى خداوند هدايت شوى از هواى نفس خويش پيروى كردى.

آن گاه زياد را بر مردم عراق مسلط كردى تا دست و پاى مسلمانان را قطع كند، چشمانشان را ميل بكشد و آنان را بر شاخ نخل بياويزد، گويى كه نه تو از اين امتى و نه آنان از تواند!

آيا تو همدم حضرميان [4]  نيستى كه پس از آن كه پسر سميه نوشت كه آنان بردين على هستند به او نوشتى كه هر كس را كه بر دين على باشد به قتل برسان و او به فرمان تو همه شان را كشت و مثله كرد. به خدا سوگند دين على همانى بود كه [پسر سميه ] به خاطرش تو و پدرت را مى زد و به وسيله اين دين است كه تو امروز در اين جايگاه نشسته اى؛ و اگر نبود آن دين، شرافت تو و پدرت تنها به رد سفر (زمستانى و تابستانى) بود.

و از جمله گفته اى [5]: «ملاحظه خود و دين خود و امّت محمد را بنما، و از ايجاد تفرقه ميان امّت و از اين كه آنان را به فتنه گرفتار سازى بپرهيز.» ولى من هيچ فتنه اى بالاتر از اين كه تو حكمران اين امّت باشى براى آنان نمى شناسم و من هيچ ملاحظه اى را براى خودم و دينم و امّت محمد برتر از جنگ و جهاد با تو نمى شناسم. اگر جهاد كردم موجب نزديكى به خداست و اگر آن را وانهادم براى دينم (گناهم) از خداوند طلب بخشايش مى كنم و از او توفيق راهنمايى در كارم را خواستارم.

ديگر گفته اى كه «اگر من تو را انكار كنم تو نيز انكارم مى كنى و اگر با تو نيرنگ ببازم تو نيز با من نيرنگ مى بازى»، پس هر چه از دستت بر مى آيد نيرنگ بباز و من اميدوارم كه نيرنگ تو به من زيانى نرساند و زيانش از همه بيش تر به خودت برسد. زيرا تو بر مركب نادانى خويش سوارى و در شكستن عهد خويش اصرار مى ورزى. به جانم قسم كه تو به هيچ شرطى عمل نكرده اى و با كشتن آن چند نفرى كه پس از صلح و سوگند و عهد و پيمان ها كشتى، پيمانت را شكستى. تو بى آن كه بجنگند يا بكشند، آنان را كشتى و اين كار را با آنان نكردى مگر به خاطر اين كه فضايل ما را يادآور مى شدند و حق ما را بزرگ مى شمردند. تو از آن رو آنان را كشتى كه ترسيدى چنانچه آن ها را نكشى پيش از آن كه كارى انجام دهند بميرى و يا آن كه پيش از رسيدن به مقصودشان بميرند.

اى معاويه آماده قصاص [الهى ] باش و به حساب يقين داشته باش. بدان كه خداوند كتابى دارد كه هيچ ريز و درشتى را وا نمى گذارد مگر كه آن را بر مى شمرد. خداوند فراموش نمى كند كه تو مردم را به صرف گمان كيفر كردى؛ و دوستانش را بر سوگندهايشان كشتى و از خانه هايشان به ديار غربت تبعيد كردى و براى پسرت از مردم بيعت گرفتى. جوان نورسى كه شراب مى خورد و با سگ ها بازى مى كند.

من در تو چيزى سراغ ندارم، جز اين كه خويشتن را باختى و دين ات را تباه كردى، با رعيت خويش فريبكارى كردى و امانتداريت را رعايت نكردى [و از اين جهت رسوا شدى ] و به گفتار نادانان و جاهلان گوش فرا دادى و افراد پارسا و با تقوا را به خاطر آنان خوار كردى. والسلام.

معاويه پس از خواندن نامه گفت: در وجودش كينه اى است كه من پى نمى برم!

يزيد گفت: يا اميرالمؤمنين به وى پاسخى ده كه او را پيش خودش خرد كند؛ و از بدى هاى پدرش ياد كن.

راوى گويد: در همين حال عبدالله بن عمرو بن عاص وارد شد و معاويه به او گفت: آيا نديده اى كه حسين چه نوشته است؟ گفت: چه نوشته است؟ گفت: پس نامه را بخوان.

[عبدالله پس از خواندن نامه ] براى خوشايند معاويه گفت: چه چيز تو را مانع مى شود از اين كه چيزى بنويسى كه او را نزد خودش خرد كند؟

پس از آن عبدالله گفت: نظرم را چگونه ديدى يا اميرالمؤمنين؟ معاويه خنديد و گفت: يزيد هم مانند همين نظر تو را داده است! عبدالله گفت: نظر خوبى داده است.

معاويه گفت: هر دو خطا كرديد. آيا فكر مى كنيد كه اگر من به حق دنبال عيوب على باشم، چه توانم گفت، و براى كسى چون من خوب نيست كه به ناحق و بر چيزى كه مشهور نيست عيب بگيرد. آن گاه كه مردى را به چيزى كه براى مردم شناخته شده نيست بد بگويى، به او زيانى نمى رساند و مردم آن را به چيزى نمى گيرند و تكذيبش مى كنند.

براى حسين چه عيبى توانم گفت. به خدا سوگند من هيچ چيزى براى عيب جويى او نمى بينم. به نظرم رسيده است كه به او بنويسم و وعده و وعيدش بدهم ولى بعد مصلحت ديدم كه اين كار را نكنم و با او نستيزم [6]

هنگامى كه معاويه حجر بن عدى و يارانش را كشت، در همان سال حج گزارد و با حسين بن على عليه السلام ديدار كرد؛ و گفت: اى اباعبدالله، آيا شنيدى كه با حجر و ياران و پيروانش و شيعيان پدرت چه كرديم؟

فرمود: با آنان چه كردى؟

گفت: آنان را كشتيم و كفن كرديم و بر آن ها نماز خوانديم!

حسين عليه السلام خنديد و گفت: معاويه، آن گروه بر تو چيره شدند. ولى ما اگر پيروانت را بكشيم. نه كفنشان مى كنيم، نه بر آنان نماز مى خوانيم و نه آنان را به گور مى سپاريم.

شنيده ام كه از على بد مى گويى و نسبت به ما كينه مى ورزى و از بنى هاشم عيب جويى مى كنى. آن گاه كه چنين كردى به نفس خويش باز گرد درباره حق از او بپرس كه آيا به زيان اوست يا به سودش، چنانچه اين كار را عيبناك تر نيافتى، آن گاه تو بى عيبى و ما به تو ستم كرده ايم. اى معاويه، جز كمان خويش را زه مينداز و جز بر هدف خويش تير ميفكن و در دشمنى با ما زياده روى مكن و اصرار نورز؛ چرا كه تو در دشمنى با ما از كسى (عمرو بن عاص) پيروى كرده اى كه پيشينه اسلام ندارد و نفاق او امرى جديد نيست و تو را جز براى منافع خود نمى خواهد [و هموست كه دشمن توست ] پس به اراده خود هر چه مى خواهى انجام بده (و بنگر كه با خويش چه مى كنى؟).[7]

نقل شده است كه امام حسين عليه السلام به معاويه نامه اى نوشت و در آن به خاطر كارهايى كه از وى سر زده بود او را سرزنش و نكوهش كرد. در آن نامه آمده بود: «سپس پسرت را ولايت دادى، جوانى كه شراب مى نوشد و با سگان بازى مى كند. با اين كار به امانتت خيانت كرده اى و رعيت خويش را تباه كرده اى و به سفارش پروردگارت عمل نكرده اى. چگونه بر امّت محمد صلى الله عليه و آله و سلم كسى را مى گمارى كه شراب مى نوشد؟ كه نوشنده مسكر از فاسقان و اشرار است و شارب مسكر بر درهمى امين نيست تا چه رسد كه امين امتى باشد! زود است كه نتيجه عمل خويش را ببينى و آن هنگامى است كه طومار استغفار در هم پيچيده شود.[8]

معاويه با گماردن جاسوسان فراوانى- كه جزئيات زندگى خصوصى و عمومى امام حسين عليه السلام را به او گزارش مى دادند- از اوضاع و احوال آن حضرت آگاهى كامل داشت.

دست حسين عليه السلام نيز به خاطر بخشندگى و سخاوت فراوان تنگ و زير بار قرض رفته بود.

معاويه فرصت را غنيمت شمرد و به آن حضرت نوشت كه قصد دارد چاه «ابونَيْزر» را،كه اميرالمؤمنين با دست خودش حفر كرده و بر مستمندان مدينه و در راه ماندگان وقف كرده بود، از او بخرد و آن نامه را با دوهزار دينار فرستاد. امام حسين عليه السلام از فروش آن سرباز زد و فرمود: «پدرم آن را صدقه داد تا خداوند او را به خاطر آن از آتش دوزخ حفظ كند و من به هيچ قيمتى آن را نمى فروشم»[9]

نقل شده است كه ميان امام حسين عليه السلام و معاويه بر سر زمينى كه از آنِ امام بود منازعه اى رخ داد. حضرت به او فرمود: يكى از اين سه راه را اختيار كن: يا سهم مرا بخر، يا آن را به من باز گردان يا اين كه ابن زبير و ابن عمر را ميان من و خود داور قرار بده و چهارمين انتخاب صيلم باشد.

معاويه گفت: صيلم چيست؟

فرمود: اين كه «حلف الفضول» را بخوانيم (هم پيمانانى جوان كه عهد كردند از مظلوم در برابر ظالم دفاع كنند.)

گفت: ما را به حلف الفضول نيازى نيست.[10]

از محمد بن سايب نقل شده است كه گفت:

روزى مروان بن حكم به حسين بن على عليه السلام گفت: اگر افتخارتان به فاطمه نبود، با چه چيز بر ما افتخار مى كرديد؟

حسين عليه السلام- كه زورمند بود- حمله كرد و گلويش را گرفت و فشرد و عمامه اش را به گردنش پيچيد تا بيهوش شد و سپس رهايش كرد.

آن گاه حضرت نزد گروهى از قريش رفت و گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم كه اگر راست مى گويم سخنم را تصديق كنيد. آيا روى زمين كسى را مى شناسيد كه از من و برادرم نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم محبوب تر بوده باشد؟

گفتند: پرودگارا! نه.

فرمود: و من در روى زمين، ملعونِ پسر ملعونى جز اين (معاويه) و پدرش، دو رانده شده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نمى شناسم، به خدا سوگند ميان «جابرس» و «جابلق» يكى در دروازه مشرق و يكى در دروازه مغرب، دو مردى كه اسلام آورده باشند، نسبت به خدا وپيامبرش و اهل بيت او از تو و پدرت- اگر زنده بود- دشمن تر وجود ندارد. نشانه [صحت ] گفتار من درباره تو اين است كه چون به خشم آيى، ردا از دوشت مى افتد!

گويد: به خدا سوگند، مروان از جابر نخاست كه به خشم آمد و اوقاتش تلخ شد و ردا از دوش او افتاد.[11]

معاويه مروان بن حكم را به حكمرانى مدينه گمارد و به او دستور داد كه براى جوانان قريش مقررى تعيين كند. على بن حسين عليه السلام گويد: من نيز نزد او رفتم. پرسيد: نامت چيست؟ گفتم: على بن الحسين. گفت: نام برادرت چيست؟ گفتم: على. گفت: على و على! پدرت قصدى جز اين ندارد كه نام همه فرزندانش را على بگذارد. سپس مقررى مرا تعيين كرد و من نزد پدرم بازگشتم و موضوع را به او خبر دادم. فرمود: نفرين بر اين زاده چشم آبى و دباغ چرم! اگر خداوند به من صد پسر هم بدهد دوست ندارم كه جز على نامى بر آنها بگذارم.[12]

نقل شده است كه حسن بن على عليه السلام به خواستگارى عايشه، دختر عثمان، رفت.

مروان گفت: او را به ازدواج عبدالله بن زبير درمى آورم.

مدتى بعد معاويه به مروان بن حكم، كه كارگزار وى در حجاز بود، نوشت و به او فرمان داد تا از ام كلثوم، دختر عبدالله بن جعفر، براى پسرش، يزيد، خواستگارى كند.

عبدالله نپذيرفت؛ و مروان موضوع را به اطلاع معاويه رساند. عبدالله گفت: اختيار او به دست من نيست بلكه به دست سرور ما حسين، دايى دختر، است.

پس از آن كه موضوع را به امام حسين گزارش داد، حضرت فرمود: من از خداوند طلب خير مى كنم، پروردگارا خشنودى خود از آل محمد را به اين دختر نيز عطا فرما.

چون مردم در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گرد آمدند، مروان رفت و نزد امام عليه السلام، كه شمارى از بزرگان نيز در آنجا حضور داشتند، نشست و گفت: اميرالمؤمنين مرا به اين كار فرمان داده است و گفته است مهرش را هر چه پدرش بگويد قرار دهم و با ايجاد صلح ميان اين دو قبيله، دَيْن او را نيز ادا كنم؛ و بدان كه آن هايى كه غبطه شما را به داشتن يزيدمى خورند، بيش از آن هايى اند كه غبطه او را با داشتن شما مى خورند، و شگفت از اين كه يزيد كابين تعيين مى كند، در حالى كه او كسى است كه مانند ندارد و به سبب آبروى او از ابر طلب باران مى شود، بنابر اين پاسخى نيكو بده، اى اباعبدالله!

حسين عليه السلام گفت: ستايش خدايى را كه ما را براى خويش برگزيد و براى دين خويش ما را پذيرفت و بر بندگانش ما را برگزيد.

آن گاه فرمود: اى مروان تو گفتى و ما شنيديم، اما اين كه گفتى «مهريه اش هر چه پدرش بخواهد»، به جانم سوگند، اگر اين خواستگارى را بپذيريم، از سنّت رسول خدا درباره دختران و زنان و خاندانش كه دوازده اوقيه معادل 480 درهم است فراتر نمى گويم!

اما اين كه گفتى: «با اداى بدهى پدرش» كى زنان ما بدهى ما را ادا كرده اند؟

اما صلح ميان اين دو تيره. بدان ما مردمى هستيم كه به خاطر خدا با شما دشمنى ورزيديم. بنابر اين به خاطر دنيا با شما صلح نمى كنيم. به خدا سوگند كه نسب و خويشاوندى ما سست شده است تا چه رسد به سبب!

اما اين كه گفتى: شگفت از يزيد كه چگونه خواستگارى مى كند. بدان كه كسانى كه از يزيد و از پدر يزيد و از جد يزيد بهترند خواستار همسرى وى بوده اند.

اما اين كه گفتى: يزيد كُفوى است كه كُفو ندارد، همان كسى كه تا ديروز كفو او بوده است امروز نير كُفو اوست و حكمرانى چيزى بر كفويت او نيفزوده است.

اما اين كه گفتى: به خاطر او از ابرها طلب باران مى شود، بدان كه اين امر تنها به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اختصاص داشت.

اما اين كه گفتى: كسانى كه بر ما به خاطر پيوند با او غبطه مى خورند بيش از كسانى اند كه بر او به خاطر ما غبطه مى خورند. بدان آن هايى كه بر ما به خاطر او غبطه مى خورند نادان هايند و آنان كه بر او به خاطر ما غبطه مى خورند، خردمندانند.

سرانجام فرمود: همه گواه باشيد كه من ام كلثوم دختر عبدالله بن جعفر را به ازاى 480 درهم مهريه به زنى پسر عمويش قاسم بن محمد بن جعفر درآوردم؛ و مِلك خود در مدينه را به دختر بخشيدم- يا اين كه فرمود: زمينم را در عقيق كه درآمد سالانه اش هشت هزار دينار است- و بى نيازى هر دو در آن است، ان شاء الله.

راوى گويد: چهره مروان دگرگون شد و گفت: اى بنى هاشم باز هم حيله گرى! شما جز دشمنى همه چيز را رد مى كنيد. آن گاه امام حسين عليه السلام خواستگارى امام حسن از عايشه و رفتار او را يادآور گرديد.

سپس فرمود: حيله بازى كدام بود، اى مروان!؟[13]

نقل شده است كه آن حضرت در مسجد مدينه نشسته بود و شنيد كه مردى با صداى بلند، كه آن حضرت بشنود مى گويد: ما در نبوّت با آل ابى طالب سهيم گشتيم تا آنجا كه به هر چه از سبب و نسب كه آنان رسيدند ما نيز رسيديم؛ و ما به خلافت رسيديم ولى آن ها نرسيدند، پس اينان با چه چيز بر ما افتخار مى كنند؛ و اين سخن را سه بار تكرار كرد.

آن گاه امام عليه السلام رو به او كرد و فرمود: من از سر بردبارى از پاسخ سخن نخست تو خوددارى مى كنم و به گفتار دوم تو از روى بخشندگى پاسخ نمى دهم ولى در پاسخ سخن سوم تو بايد بگويم: من از پدرم شنيدم كه فرمود: در وحيى كه خداوند بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم فرو فرستاد آمده است: هنگامى كه قيامت كبرى برپا شود خداوند بنى اميه را به صورت ذره محشور مى سازد، مردم تا فراغت يافتن از حساب آنان را لگد مال مى كنند، سپس آنان را مى آورند و با آن ها حساب مى كشند و آنان را به سوى آتش مى برند.پس از آن، اموى از پاسخ عاجز ماند و در حالى كه از خشم مى خروشيد باز گشت.[14]

منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله روش امام حسین علیه السلام در دوران معاویه

تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی


[1] حجر بن عدى كندى: عمرو بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب گويد: حجر با وجود كمى سن و سال در برابر صحابه بزرگ، از بزرگانشان بود. ديگرى گفته است: او از قهرمانان؛ و پرچمدار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود. او از سران و پارسايان به شمار مى‏رفت و محبت و اخلاص او نسبت به اميرمؤمنان عليه السلام مشهورتر از آن است كه باز گفته شود. در جنگ صفين فرمانده قبيله كنده بود و در جنگ نهروان فرماندهى جناح چپ سپاه را داشت. او به حُجر خير مشهور بود … اعمش گويد: نخستين كسى كه در اسلام به زجر كشته شد حجر بن عدى بود و نخستين سرى كه از شهرى به شهر ديگر هديه داده شد، سر عمرو بن حمق بود (الدرجات الرفيعه: ص 423- 429).

اميرالمؤمنين به وى گفت: اگر روزى از تو بخواهند كه از من بيزارى بجويى چه خواهى كرد؛ و چه خواهى گفت؟ گفت: يا اميرالمؤمنين، به خدا سوگند، اگر مرا با شمشير تكه تكه كنند و درون آتشى گداخته اندازند، اين كار را بر بيزارى جستن از تو ترجيح خواهم داد. حضرت فرمود: اى حجر در هر كار خيرى موفق باشى، خداوند به خاطر اهل بيت پيامبرت به تو پاداش خير دهد. (سفينة البحار، ج 1، ص 223). معاويه در سال 53 ه حجر بن عدى را كشت. او نخستين كسى بود كه در اسلام به طرز فجيعى كشته شد؛ زياد وى را همراه نوزده نفر ديگر از يارانش از اهل كوفه و چهار تن از ديگر جاها، از كوفه برد. چون به «مرج عذراء» در دوازده ميلى دمشق رسيدند، پيك، اخبارشان را به معاويه رساند. او مردى لوچ را فرستاد … چون به آنان رسيد به حجر گفت: اى سرگمراهى و معدن كفر و طغيان و دوستدار ابوتراب! اميرالمؤمنين به من دستور داده است كه تو و يارانت را بكشم، مگر آن كه از كفرتان بازگرديد و صاحبتان را لعن كنيد و از او بيزارى جوييد. حجر و همراهانش گفتند: شكيبايى بر تيزى شمشير از آنچه ما را بدان دعوت مى‏كنيد، براى ما آسان‏تر است، و رفتن نزد خداوند و پيامبرش و جانشين او نزد ما محبوب‏تر از ورود در آتش است. چون حُجر براى كشته شدن پيش رفت، گفت: بگذاريد دو ركعت نماز بخوانم؛ و نمازش را طولانى ساخت. به او گفتند: از بيم مرگ بود؟ گفت: نه، من هرگز براى نماز تطهير نكردم مگر آن كه نماز گزاردم و هرگز نمازى كوتاه‏تر از اين نخوانده‏ام؛ سپس پيش رفت و گردنش زده شد و ديگر يارانى كه با وى همسخن بودند نيز كشته شدند. گفته شده است كه قتل آنان در سال پنجاهم هجرى بوده است. (مروج الذهب، ج 3، ص 12- 13).

از جمله كسانى كه همراه حجر كشته شدند اينان بودند: پسرش همام، قبيصة بن ضبيع عبسى، صيفى بن فسيل، شريك بن شداد حضرمى، محرز بن شهاب سعدى و كرام بن حيان عبدى (الدرجات الرفيعه فى طبقات الشيعه: 428).

عايشه به معاويه گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم: در عذراء مردانى كشته خواهند شد كه خداوند و اهل آسمان‏ها به خاطرشان در خشم شوند.

اخبار فراوانى نقل شده است كه چون معاويه در آستانه وفات قرار گرفت و نفس‏هاى آخر را مى‏كشيد، مى‏گفت: اى حجر من با تو روزى سخت دراز در پيش دارم.

از ابن اسحاق پرسيدند مردم كى خوار شدند؟ گفت: هنگامى كه حسن بن على وفات يافت و معاويه زياد را برادر خود خواند و حجر بن عدى كشته شد (الدرجات الرفيعه، ص 429).

 

 

[2] عمرو بن حمق خزاعى: صحابى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و از ياران اميرالمؤمنين على عليه السلام، كه در همه جنگ‏ها با آن حضرت شركت داشت (اختيار معرفة الرجال: ج 1، ص 248).

زياد، پسر سميه، حجر بن عدى را به مكر دستگير كرد و در طلب يارانش برآمدند «به دنبال آن، عمرو بن حمق بيرون آمد تا به موصل رسيد؛ و رفاعة بن شدّاد نيز همراهش بود. آن دو در كوهى در آن‏جا پنهان شدند. چون خبرشان را براى حاكم موصل بردند، نزد آنان آمد و آن دو نيز با وى به مقابله برخاستند، اما عمرو به بيمارى استسقا دچار بود و قدرت دفاع نداشت. ولى رفاعه كه جوانى نيرومند بود بر اسب نشست تا از عمرو دفاع كند. وى گفت: دفاع تو به حال من سودى ندارد، به فكر نجات خود باش! رفاعه بر آنان حمله كرد و آنان راه بر او گشودند و او نجات يافت. عمرو را اسير گرفتند و نزد حاكم موصل بردند. وى عبدالرحمن بن عثمان ثقفى، معروف به «ابن امّ حكم» و خواهرزاده معاويه بود. او موضوع عمرو را به معاويه نوشت؛ و معاويه براى او چنين نوشت: گمان مى‏رود كه وى با زوبينى كه همراه داشته نُه ضربه به عثمان زده است. پس او را نيزه بزن. چنان كه او عثمان را زد. عمرو را بيرون آوردند و بر او نيزه زدند و او با ضربه اول يا دوم جان باخت. (الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 477). سرش را براى معاويه فرستاد و اين نخستين سرى بود كه در اسلام حمل شد (نفس المهموم، ص 143). معاويه آن را بر نيزه كرد و اين نخستين سرى بود كه در اسلام نصب شد (اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 250). معاويه سر عمرو را براى همسرش فرستاد. او سر را در دامن نهاد و گفت: زمانى دراز او را از من پنهان داشتيد و كشته‏اش را به من هديه داديد؟ خوش آمدى اى سربرافراشته و نه فروافتاده. اى پيك آنچه را كه مى‏گويم به معاويه برسان: خداى خون‏بهايش را بطلبد و عذاب خشمش را با شتاب فرو فرستد. او كارى زشت و شگفت انجام داده است و مردى نيكوكار و پارسا را به قتل رسانده است (الاختصاص، ص 17).

معاويه در امان نامه‏اى براى عمرو بن حمق چنين نوشته بود: اما بعد، خداوند آتش را خاموش كرد و فتنه را فرونشاند و سرانجام را براى پرهيزگاران قرار داد. تو از ديگر يارانت بلند همت‏تر نيستى و كارى برتر از آنان هم نكرده‏اى، همه آنان به اطاعت من تن داده و به فرمانم درآمده‏اند. حال به هر دليلى كه تا كنون كُندى كرده‏اى، اينك به مردم بپيوند، كه اين كار گناهان گذشته‏ات را مى‏پوشاند و نيكى‏هاى كهنه‏ات را احيا مى‏كند. گمان نمى‏كنم اگر تو باقى بمانى و تقوا پيشه كنى و خويشتندار باشى و نيكى كنى، من كم‏تر از پيشينيان باشم. بنابر اين در پناه خدا و در پناه رسول او ايمن نزد من بيا كه از حسد دل‏ها و كينه سينه‏ها محفوظى و گواه، تنها خدا بس است» (الاختصاص، ص 16).

عمرو بن حمق به على عليه السلام گفت: به خدا سوگند به خاطر اين كه مالى از دنيا به من بدهى و يا به قدرتى برسم كه آوازه‏ام بلند گردد نزدت نيامده‏ام، فقط به اين خاطر آمده‏ام كه تو پسر عموى رسول خدايى و از مردم به خودشان سزاوارترى و همسر فاطمه زهرا سرور زنان عالمى. پدر نسل باقيمانده از پيامبرى، درميان مهاجران و انصار بيش‏ترين سهم را در اسلام دارى. به خدا سوگند، اگر مرا وادار سازى كه تا ابد، كوه‏هاى استوار را جابه جا كنم و آب درياهاى لبريز را بكشم و شمشير در دست من باشد، آن را بر روى دشمنانت بكشم و دوستدارانت را با آن نيرو دهم؛ و خداوند بدان وسيله آوازه‏ات را بلند و حجت تو را آشكار گرداند، با اين همه گمان ندارم همه حقى را كه تو بر گردنم دارى ادا كرده باشم. در اين هنگام على عليه السلام فرمود: «خدايا قلبش را به فروغ يقين روشن و او را به راه راست هدايت كن. اى كاش در ميان شيعيانم صد تن مثل تو داشتم!» (الاحتجاج، 14 و 15). منقرى نيز اين روايت را با اندكى تفاوت نقل كرده است (ر. ك. وقعة صفين، ص 103- 104).

اميرالمؤمنين عليه السلام خبر قتل عمرو را به دوستان خويش داده و فرموده بود: اى عمرو، تو پس از من كشته مى‏شوى، و سرت را مى‏گردانند و آن نخستين سرى است كه در اسلام از جايى به جاى ديگر برده مى‏شود و جاى كشنده تو در جهنم است (الدرجات الرفيعه فى طبقات الشيعه، ص 433).

 

[3] داستان برادر خواندگى معاويه و زياد بن عبيد با اين عنوان كه او از نسل ابى‏سفيان است هيچ دليل شرعى نداردو يكى از نمونه‏هاى فراوان سبك شمرده شدن احكام شرعى به وسيله معاويه است. امام عليه السلام علاوه بر آن كه از اين بُعد با معاويه احتجاج كرد، يك بعد مهم ديگر از اين كار زشت را نيز مورد انتقاد قرار داد؛ و آن بعد روحى‏اى بود كه هدف اين برادرخواندگى را تشكيل مى‏داد. دليل اين كه امام تعبير «سپس او را مسلط كردى» را به كار برد اين بود كه پيش از اين برادر خواندگى، زياد نسبت به موالى تعصب مى‏ورزيد. چرا كه خود را از موالى ثقيف مى‏دانست؛ و نسبت به آنان دلسوزى مى‏كرد و نيرنگ‏ها و كينه‏هاى قومى عربى را از آنان دفع مى‏كرد، چنان كه عمر را از اجراى نقشه قتل موالى كه براى ابوموسى اشعرى نوشت، بازداشت. معاويه پس از اين برادرخواندگى او را در نامه‏اى چنين نكوهش كرد: «ابوموسى در اين باره با تو مشورت كرد و تو او را نهى كرده دستور دادى كه باز گردانده بشود و او نيز بازش گرداند؛ و تو نامه را نزد عمر بردى، و آنچه را كه كردى به خاطر تعصب نسبت به موالى بود؛ و تو در آن روز مى‏پنداشتى كه بنده‏اى از ثقيفى و آن قدر به گوش عمر خواندى تا او را از نظرش پشيمان كردى …» (سليم بن قيس: 174- 179). پس از آن كه معاويه او را برادر خود خواند، از وابستگى به موالى آزاد شد و از نظر روحى از آنها جدا گرديد. پس از آن با وحشى‏گرى بى‏نظيرى دست ستم بر آنان- و همه شيعيان- گشود چنان كه امام عليه السلام نيز يادآور شدند.

[4] حضرميان عبدالله بن يحيى حضرمى و جماعتش هستند كه همان گونه كه امام عليه السلام نيز توصيف فرموده است، زيادآنان را به فرمان معاويه كشت و مثله كرد.

«از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل شده است كه در روز جمل به عبدالله بن يحيى حضرمى فرمود: مژده باد تو را اى يحيى. تو و پدرت به حق از «شرطه خميس» هستيد. همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از نام تو و پدرت در شرطه خميس به من خبر داد و خداوند به زبان پيامبرش شما را شرطه خميس نام نهاد» (اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 24، شماره 10).

شرطه خميس: خميس به معناى سپاه است كه در آن دوره از پنج بخش تشكيل مى‏شد. جلودار، قلب، ميمنه، ميسره و مؤخّره. شرطه خميس نخستين فوج سپاه است كه در جنگ حضور مى‏يابد و آماده مرگ مى‏شود. شمار شرطه خميس در سپاه اميرالمؤمنين عليه السلام شش يا پنج هزار مرد بود. مردى از اصبغ بن نباته پرسيد: اى اصبغ چگونه شرطه خميس نام گرفتيد؟ گفت: ما برايش (على عليه السلام) خويش را آماده كشتن كرديم و او براى ما پيروزى را تضمين كرد. (اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 25 و 321 شماره 165).

 

[5] فرازهايى از اين نامه را در بخش‏هاى پيشين بحث ديديم. در اين جا همه آن نامه را به عنوان يك متن‏احتجاجى كامل كه كاشف يكى از نشانه‏هاى عمومى روش امام در رويارويى با معاويه است آورديم.

[6] اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 259 شماره 99. ما به جاى واژه‏هاى پيچيده رجال كشى، از واژه‏هاى روشن متن بحار الانوار، ج 44، ص 212- 214، شماره 9 استفاده كرديم.

[7] الاحتجاج، ج 2، ص 19- 20.

[8] دعائم الاسلام، ج 2، ص 133، حديث شماره 468.

[9] كامل مبرّد، ج 3، ص 208.

[10] اغانى، ج 17، ص 189.

[11] الاحتجاج، ج 2، ص 23- 24.

[12] كافى، ج 6، ص 19، حديث 7.

[13] مناقب آل ابى‏طالب، ج 4، ص 38- 39.

[14] حياة الامام الحسين بن على عليهما السلام، ج 2، ص 35، به نقل از المناقب والمثالب از قاضى نعمان مصرى، ص 61.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *